به بهانه سبك بازي بازيگران گروه تئاتر ليو
ميكرو متد
احسان زيورعالم| از زماني كه استانيسلاوسكي، عنوان پدر علم بازيگري را با خود يدك كشيد و اسلوب بازيگري را در بستر كتابهايش به سراسر جهان صادر كرد، بازيگري همانند كارگرداني و نمايشنامهنويسي به محل تازهاي براي جدل و بحث صاحبنظران و نظريهپردازان بدل شد. تا آن روزگار كه بازيگران عناصر ناشناخته تاريخ تئاتر به حساب ميآمدند و براي دانشجويان اين رشته متكثر، يافتن فهرستي از بازيگران قرون پيشابيستمي دشواريهاي بسيار داشت. به لطف جدال قلمي استانيسلاوسكي با چخوف بر سر «باغ آلبالو»، پاي بازيگران به تاريخ تئاتر گشوده شد.
نام بازيگران گروهش امروز در منابع متعدد، با جزييات بسيار آمده و در كلاسهاي تدريس، بدون داشتن تصاوير آرشيوي درخور، عرضه ميشود. اما مهمترين اتفاق پس از استانيسلاوسكي رخ داد، زمانيكه ديگران بر آن شدند مخالفت كنند يا روش او را به باد نقد بگيرند. براي مثال برشتي كه از قضا متاثر از استاد روس بود، نميتوانست شيوه كار استانيسلاوسكي را بپذيرد. استاد روس به زبان ساده بر اين باور بود كه بازيگر بايد در نقش خود فرو رود و احساسات و هيجانات او را بيرون ريزد. قرار بود بازيگر نقش را زندگي كند و تا سرحد امكان آن را به واقعگرايانهترين شكل به مخاطب عرضه كند. مخاطب با ديدن آنچه واقعي مينمايد تحت تاثير قرار ميگيرد و به كاتارسيس ارسطويي دست پيدا ميكند. اين نقطه همان جايي است كه برشت برنميتابد؛ برشتي كه در دوران به قدرت رسيدن ديكتاتورهاي فاشيست ميزيست و ميديد چگونه اين شيوه جلب احساسات ميتواند در عقلاني جلوه دادن فاشيسم كارا باشد، قلم به نقد استاد روس برداشت. رويكرد مرد آلماني جريان بازي عليه احساساتگرايي است. او از بازيگر ميخواهد مخاطب را مجاب كند اين يك نمايش است و آنچه بر صحنه روي ميدهد واقعيت زندگي نيست. در نتيجه به جاي تپش قلب، تماشاگر بايد سرسام مغز بگيرد. او بايد به فكر فرو برود كه چرا چنين ميشود تا دريابد چگونه اتفاقات در حال رخ دادن هستند. اين مقدمهاي است براي رسيدن به آنچه گروه تئاتر ليو در دو نمايش اخير خود روي صحنه برده است.
«ماجراي مترانپاژ» و «سه خواهر» دو نمايشي است كه محمدحسن معجوني با همراهي گروه هميشگياش در تماشاخانه پاليز روي صحنه برد و به لطف موفقيتشان، از پنجم مرداد ماه نيز «سه خواهر» جاي نمايش كوچ كرده حميدرضا نعيمي را گرفت.
در مواجهه با آثار معجوني كه هيچكدام برآمده از متون ايراني نيستند، مخاطب با شيوه بازيگري آشنا ميشود كه نه ميتوان آن را به شيوه استانيسلاوسكي دانست و نه در چارچوب برشتي برشمرد؛ بلكه در ميانهاي ظريف حركت ميكند. در اين ميانه همهچيز واقعي به نظر ميرسد؛ اما همزمان شما آن را جدي نميگيريد. بازيها را بازي ميپنداريد. شما را تحتتاثير قرار نميدهد. شما را احساساتي نميكند. شما را هيجانزده نميكند. البته شما از بازيها به وجد ميآييد؛ اما اين جستوجوي وجد در ميانه اجرا نه ناشي از نقش و شخصيت كه ناشي از ظرافت بازي بازيگراني است كه تلاش ميكنند ميان بازي و شخصيت فاصله بيندازند. در «سه خواهر» سعيد چنگيزيان، آندره مردي دانا توصيف ميشود. او در آستانه پروفسور شدن است؛ اما ملال روزگار مانع از آن ميشود كه مدارج علمي را يك به يك طي كند؛ در عوض گرفتار روزمرّگي ميشود. چنين مردي به نظر مبادي آداب است و ملالش بوي همان يأسهاي فلسفي ميدهد، بريدن و دل كندن و در خود فرورفتن؛ اما چنگيزيان بددهن است، حرف نميزند، خسته است و مهمتر از همه تنبل است. در پرده نهايي او لميده بر كاناپه، در چرتترين موقعيت ممكن قرار دارد. زني او را استعمار كرده ولي ككش هم نميگزد. اين برخلاف تصويري است كه شما از خواندن متن چخوف به دست ميآوريد. آندره چنين بيخيال نيست. چنگيزيان تصويري كاريكاتوري از آندره خلق ميكند. مردي كه ويولنش صدايي ندارد. در «ماجراي مترانپاژ» نيز او يك تحصيلكرده است كه در نقش فاسق قهرمان ظاهر ميشود. در اينجا نيز او از شكل واقعنما فاصله ميگيرد. بددهن و پررو است و اين وقاحت رفتار را در موقعيتي نمايش ميدهد كه نميتوان آن را واقعي دانست. ميدانيم اين يك نمايش است.
همين شكل و رويه را در بازي معجوني نيز ميتوان جستوجو كرد. او در نقش نوكري با گوش سنگين، شيوه بازي دورويانهاي دارد. او نميشنود؛ درحالي كه به نظر ميرسد ميشنود. در ناشنوايياش واكنش نشان ميدهد و اين واكنش در موقعيت ابهام و ايهام قرار ميگيرد. همهچيز براي رسيدن به يك طنز مهيا ميشود. در پرده سوم، حسين اميدي در نقش فئودور پس از فارغ شدن از اطفاي حريق وارد سرسرا ميشود و خود را درون جعبهاي مياندازد كه تا ساعتي پيش الگا از آن لباس بيرون ميكشيد. فئودور در جعبه به خواب فروميرود، بدون آنكه تاثيري در روند نمايش داشته باشد؛ اما مخاطب را حساس ميكند. مدام منتظر است كه اين شخصيت فرورفته در خواب كنشي مرتكب شود؛ ولي او نيازي به جنبيدن ندارد. فوكوس ميكشد. حواس مخاطب را پرت ميكند. اين يك موقعيت كاريكاتوري است كه مانع شما از كشيده شدن به دام احساسات سرگرد ميشود. ميخنديد؛ در حالي كه جملات عاشقانه سوزناكي ميشنويد. اين موقعيت عجيب است. نميشود گفت گروتسك است. ارسطو درام خوب را ناممكن محتمل مينامد. به نظر اين شيوه كار به خواسته ارسطو نزديك است. چنين موقعيتهايي براي ما، براي زندگي واقعيمان ناممكن به نظر ميرسد؛ اما در نمايش محتمل و شدني است. در جهان عجيب و غريب «سه خواهر» كه در حضور يك شوهر، يك سرگرد به همسر ابراز عشق ميكند و او تنها اميدوار است كه روزي همسرش به سويش بازگردد؛ پس رفتار احمقانه شوهر در نشستن درون يك جعبه نيز شدني است.
اگر يك زن از همان ابتدا سليطهبازياش گل كند؛ پس امي بودن يك مرد در آستانه پروفسور شدن نيز شدني است. با اين تفاوت كه اين محتمل بودن نيازمند جنسي از بازي است كه معجوني آن را به واسطه كنشگري و حضور فيزيكي بازيگر روي صحنه عملي ميكند. به صحنه ابتدايي نمايش رجوع كنيم كه بيشتر شخصيتها دور ميز نشستهاند و مثلا در حال گرفتن تولد هستند. كسي در اين تولد ابراز شادماني نميكند. در يك سو دخترها هستند و در سوي ديگر سربازها. سربازي با يك كپسول گاز مشغول باد كردن بادكنك است و آنها را به دسته پارچهاي روي ميز گره ميزند. نخستين پرسش اين است «خب كه چه؟» اين يك جهان دراماتيك شدني است كه قوانينش همين است. نامعقولي دوست داشتني در قالب مينيماليسم و البته بازيهايي كه بدون اغراق، كاريكاتوري ميشوند. كافي است خودتان هم امتحان كنيد. در يك موقعيت پاسخي دهيد كه در موقعيت متضاد ميدهيد. همهچيز به همين منوال پيش ميرود.