كتابسازي
و
فريب دانشگاهي
اشاره| در كنار اتفاقهاي ناخوشايند و آزاردهندهاي چون پاياننامهفروشي و خريد و فروش مدارك دانشگاهي، پديده تلخ كتابسازي هم از مقولاتي است كه در سالهاي اخير ميان برخي اساتيد دانشگاه و اعضاي هيات علمي دانشگاهها و فراتر از آن در ميان برخي سياستمداران و چهرههاي مشهور رايج شده است. برخي آدمهاي ابوالمشاغل كه پست و سمتهاي گوناگوني به عهده دارند، نميتوانند از عنوان نويسندگي به راحتي بگذرند و تمايل دارند نامشان به عنوان نويسنده و مولف بر جلد چندين و چند كتاب بدرخشد، برخي استادان دانشگاه هم كه حوصله و وقت تحقيق و پژوهش ندارند، به انتشار آثاري «علمي- پژوهشي» براي طي مراحل ترقي دانشگاهي نيازمندند، پس در كنار اين همه صنعتي به وجود ميآيد با عنوان كتابسازي! ناشراني پيدا ميشوند كه كتابهاي اين «نويسندگان» عجول و پرمشغله را منتشر ميكنند، كتابهايي كه در واقع براي خواندن نوشته نشدهاند، بلكه اهدافي ديگر را دنبال ميكنند. انتشار مطلبي در سايت گاردين از يكي از اساتيد دانشگاهي خارج از كشور كه دوست نداشته نامش فاش شود، نشان ميدهد كه اين پديده زشت و نابهنجار به ايران انحصار ندارد. در يادداشت پيش رو كه ترجمه آن به نقل از ترجمان از نظر ميگذرد، نويسنده به روشني پرده از ساز وكار معيوب كتابسازي برميدارد:
***
چند ماه پيش سردبير يكي از ناشران دانشگاهي با من تماس گرفت و پرسيد آيا تمايل دارم برايشان كتابي بنويسم؟ پيش از اينبارها اين گونه پيشنهادات را رد كرده بودم. بسياري از همكارانم را ميشناسم كه به چنين پيشنهاداتي پاسخ مثبت دادهاند. حاصل اين كار فقط اين بوده كه كتابهايشان در قفسه يكي از كتابخانههاي دانشگاهي در نقطهاي دورافتاده از جهان خاك خورده است.
اگر كسي تلاش كند كتاب مذكور را بخرد، منظورم با امكانات فردي عادي است، بايد به اندازه قيمت بليت رفتوبرگشت به مكاني خوشآبوهوا يا بهاندازه حق اولاد يك ماهش پول خرج كند. قيمت اين كتابها از حدود شصت پوند شروع ميشود و ممكن است تا دو يا چندبرابر اين مقدار هم برسد. درهرحال اينبار تصميم گرفته بودم كه با آنها همكاري كنم.
بنابراين پشت تلفن اين مطلب را به سردبير گفتم و او پرسيد آيا ايدهاي هم براي نوشتن كتاب دارم. «بله، البته.» سعي كردم اين را با لحني مشتاقانه بگويم. «شايد بتوانم كتابي بنويسم درباره...» اينجا بود كه شروع كردم به رديفكردن كلمات قلمبهسلمبه و بدآهنگ. در حين مكالمه گاهي متوجه ميشدم كه او براي لحظاتي حواسش پرت ميشود. اين اتفاق شايد براي پاسخدادن به يك ايميل ميافتاد. وقتي هم صدايم را خيلي بالا ميبردم، او فقط ميگفت: «عاليه»! او ادامه داد: «بهترين كار اين است كه اگر بتواني هرچه سريعتر طرح خود را در چند صفحه بنويسي. ما بعدا ميتوانيم آن را براي منتقدان ارسال كنيم.» لحظهاي درنگ كرد و بعد اضافه كرد: «خيلي خوب ميشود اگر دوستي داشته باشي كه بتواند به عنوان منتقد كتابت با ما همكاري كند يا دوستي كه بتواند در اين پروژه با ما قرارداد ببندد.»
صراحتش برايم خيلي جالب بود. ميدانستم اين سوال برايش خوشايند نيست؛ اما پرسيدم: «كتاب با چه قيمتي فروخته خواهد شد؟»با صدايي آرام جواب داد: «هشتاد پوند.» درحالي كه سعي ميكردم وانمود كنم كه دلسرد شدهام، پرسيدم: «پس نسخه ارزانقيمت با جلد كاغذي در كار نخواهد بود؟» گفت: «نه، متاسفانه. درواقع ما كتابهايمان را فقط به كتابخانهها ميفروشيم. البته ما نمايندگان فروش خيلي ماهري داريم كه كتابها را به دانشگاههاي سراسر جهان ميرسانند.» پرسيدم: «معمولا از هر كتاب چه تعدادي ميفروشيد؟»
- « حدود سيصد تا. »
-« همه كتابهايتان را؟ »
-« بله، مگر اينكه بخواهيد كتابتان را با تعداد موردنظر خودتان چاپ كنيد.» اين عدد هوش از سر من برد. پرسيدم: «هر سال چه تعداد از اين كتابها چاپ ميكنيد؟» او شروع كرد به توضيحدادن؛ درحالي كه داشت سهوا فاش ميكرد كه اين هدف مشخصي است كه براي او تعيين كردهاند: «من بايد حدود ۷۵ تا از اين كتابها را در سال چاپ كنم.» ۷۵ كتاب، هركدام هشتاد پوند، ميانگين فروش هركدام سيصد نسخه، ميشود ۸/۱ميليون پوند. اين درحالي است كه او فقط يكي از سردبيران حقالعملي آنهاست. بهعلاوه كتابهاي اين ناشران با جلدهاي زيبا بيرون نميآيد؛ چراكه تصويرگران خوشذوق را به كار نميگيرند. همچنين كتابهايشان بهندرت در مجلات تبليغ ميشود.
درحالي كه مكالمه ما روبهاتمام بود، گفتم: «اگر از سوالم ناراحت نميشويد، ميخواهم بدانم چطور مرا پيدا كرديد؟» براي لحظاتي سكوتي آزاردهنده حكمفرما شد و بعد: «خب، من نامتان را در وبسايت دانشگاهتان پيدا كردم.» در آن زمان، هيچ اطلاعاتي درباره من در وبسايت دانشگاه وجود نداشت؛ نه فهرست آثار، نه اطلاعاتي درباره حوزههاي پژوهشي موردعلاقهام و نه حتي يك عكس بنابراين از من خواسته شده بود كتابي بنويسم درباره هر موضوعي كه ميخواهم؛ با اينكه اين سردبير حتي نميدانست من پيش از اين چيزي نوشتهام يا نه. مهم نبود. او سيصد نسخه از كتابم را بدون درنظرگرفتن اين موضوع ميفروخت؛ نه براي مردمي كه به خواندن علاقه دارند، بلكه براي كتابداراني كه قرار است كتاب را در قفسه كتابخانه بگذارند و شايد چند سال بعد آن را در انباري رها كنند و از ياد ببرند. به اكثر دانشگاهيان چنين پيشنهادهايي ميشود. يكي از همكارانم اخيرا حاضر به همكاري با يكي از اين سردبيرها شده بود. همكارم پذيرفته بود كه آنها فقط نسخه گرانقيمت كتابش را با جلد اعلا و بهقيمت حدودا دويست پوند چاپ كنند. سردبير توضيح داده بود اين كار فرصتي است كه همكارم بتواند سوابق دانشگاهياش را افزايش دهد. به او گفته بودند ميتواند هر چيزي به آنها بدهد؛ مثلا يك گزارش يا چند مقاله قديمي.
همكارم در مكالمه تلفنياش گفته بود: «من نميتوانم باور كنم كسي كتابي بنويسد كه آنقدر گران باشد؛ فقط به اين قصد كه يك خط به سوابقش اضافه شود». يكي ديگر از همكارانم وقتي فهميد كتابِ چاپشدهاش موردتوجه گسترده قرار گرفته، اما بسيار گران است و خيليها نميتوانند آن را تهيه كنند، سعي كرد ناشران را قانع كند كه فورا نسخهاي ارزان با جلد كاغذي منتشر كنند. آنها با درخواستش مخالفت كردند. شايد اينها شبيه داستانهايي باشند كه صرفا مربوط به دانشگاهيان ميشود؛ اما مشكل اين است: اكثر اوقات آنچه باعث ميشود نوشتن چنين كتابهايي ممكن شود، پول مالياتدهندگان است اما چه كسي اين كتابها را ميخرد؟ خب، كتابخانههاي دانشگاهي و مخارج اين كتابخانهها هم توسط مالياتدهندگان تامين ميشود. بااينهمه، اين كتابها براي خواندن در دسترس مالياتدهندگان نيست؛ مگر اينكه كارت كتابخانه دانشگاهي داشته باشند. مالياتدهندگان امريكايي سالانه ۱۳۹ميليارد دلار بابت تحقيق و پژوهش پرداخت ميكنند. در انگلستان اين رقم 7/4ميليارد پوند است. مقدار زيادي از اين پول در جيبهاي بزرگ ناپديد ميشود. پس چاره چيست؟ ما ميتوانيم همه با هم جلوي انتشار اين كتابها را بگيريم. باوجود انتشار انبوه و ديوانهوار كتاب، اين كار عاقلانه به نظر ميرسد. راه ديگر اين است كه صرفا با ناشران متعهدي همكاري كنيم كه معتقدند ارزش كتاب به اين است كه خوانده شود؛ نه اينكه صرفا بهدنبال منفعتشان باشند. اگر چاپ اينچنين كتابهاي گران قيمتي صرفا با اين توجيه است كه انجام پژوهش براي همه ممكن باشد، انتشارات منبع باز در دسترس است و اكثر دانشگاهيان تاكنون از وجود آنها باخبر شدهاند. بنابراين چرا دانشگاهيان از اين ناشرانِ دندانگرد دوري نميكنند؟ تنها پاسخي كه به ذهن من ميرسد، اين است: نخوت.