يادداشتي بر نمايش «هارشدگي» به كارگرداني پويان باقرزاده
زخمهايي كه بر صحنه جان ميگيرند
سارا حدادي
در هياهوي تهران، جايي ميان دود، شلوغي و روزمرّگيهاي بيوقفه، نمايشي بر صحنه رفته كه سكوت را ميشكند، وجدان را ميكاود و زخمي را كه سالهاست زير پوست جامعه پنهان شده، عيان ميكند. نمايش «هارشدگي» تنها اقتباسي صرف از نمايشنامه مشهور «مرگ و دوشيزه» اثر آريل دورفمان نيست؛ بلكه بازخوانياي عميق، فيلسوفانه و هوشمندانه است از پرسشي بنيادين كه نه تنها در جوامع ديكتاتوري بلكه در حافظه تمام ملتهايي كه خشونت را زيستهاند، جاري است: عدالت يا انتقام؟ سكوت يا فرياد؟ فراموشي يا مواجهه؟ دورفمان در «مرگ و دوشيزه» با نثري تيز و بيرحم، پرده از تجربه زناني برميدارد كه قرباني شكنجه و تجاوز در دوران ديكتاتوري بودهاند؛ زناني كه صدايشان سانسور شد، تجربهشان بياعتبار گشت و دردشان در دادگاههاي مردسالار و سياستزده شنيده نشد. در مركز اين درام سه نفره، زني به نام پائولينا ايستاده كه پس از سالها، با مردي مواجه ميشود كه احتمالا همان پزشك شكنجهگر است و در اين تلاقي ترديد، ترس، خشم و عطش حقيقت، قصهاي شكل ميگيرد كه هم روان انسان را ميكاود، هم ساز و كارهاي عدالت را به چالش ميكشد.
«هارشدگي» با وفاداري به جوهره اين اثر، موفق ميشود اثري مستقل و زنده خلق كند؛ اجرايي كه نه در تكرار گذشته گير ميافتد و نه تنها به شرح مصيبتها بسنده ميكند، بلكه تماشاگر را به يك مواجهه اخلاقي دعوت ميكند.
در ميان ما، انسانهايي زندگي ميكنند كه روانشان زخمي است؛ زخمهايي كهنه از تروماهايي كه هرگز مجال التيام نيافتند. آنها با كينهاي فرو خورده، با بغضهايي گره خورده به تن و روان، در جستوجوي معنا، اما بياخلاق، بيمحبت و بيراستي، تنها به نقاب زدن پناه ميبرند. آنها نه توان ديدن حقيقت را دارند، نه شهامت اعتراف به خطا را.
خودبرتربيني، تنها آرامبخش زودگذري است كه براي فرار از درد، به آن پناه ميبرند و ما، تنها ميتوانيم دور شويم، چراكه در اين چرخه انكار، در اين باتلاق از خودساختگي مسموم، هيچ آينهاي نميتواند تصوير واقعي را نشان دهد. آنها در سكوتِ اعترافناشدهشان، آرامآرام در اعماق بيماري فرو ميروند؛ جايي كه نه صداي حقيقت ميرسد و نه نوري براي ديدن باقي ميماند. كارگردان، جامعهاي را تصویر میکند كه در آن تجربههاي خشونت، سركوب و سكوت، بخش مهمي از حافظه جمعي را شكل دادهاند ـ تفسير تازهاي از نمايشنامه ارايه ميدهد؛ تفسيري كه هم شخصي است و هم تاريخي، هم سياسي و هم عاطفي.
در نمايش «هارشدگي» ما با نمايشي روبهرو هستيم كه به جاي تصويرسازي صريح از خشونت، بر اثرات رواني و ذهني آن تمركز ميكند. استفاده هوشمندانه از صحنه محدود، نورپردازي خفقانآور، سكوتهايي كه گاه از هر فريادي بلندترند و ديالوگهايي كه لابهلايشان لرزش حافظه و حقيقت جاري است، همگي «هارشدگي» را به تجربهاي تئاتريكال و فلسفي بدل ميكنند.
در «هارشدگي» طراحي صحنه با آنكه در ظاهر به سادگي ميگرايد، در ژرفاي خود، زبان استعاره است؛ عناصر معدود و حسابشده، در سكوتي گويا جابهجا ميشوند و هر حركتشان، مرزي را ميلغزاند ميان خواب و واقعيت، ياد و خيال. صحنهاي كه خود بدل به حافظهاي ميشود زنده، با زخمهايي كه گاه با نور و گاه با سايه، بازگو ميشوند. نورپردازي، همچون تپشهاي نامنظم قلبي زخمي، در هماهنگي با ريتم روايت ميتپد؛ گاه تند، گاه فروكاهنده و گاه در سكوني بيزمان معلق ميماند. در اين مينيماليسم انديشمندانه، هر چيز در جاي خود فرياد ميزند؛ بيآنكه بلند شود. صداي سكوت، روشنايي لرزان و جابهجاييهاي كوچك اما عميق، همه به ياري آمدهاند تا نازكاي مرز «بودن» و «وانمود كردن» را نمايان كنند.
در جهانِ پساديكتاتوري دورفمان، عدالت ديگر در دادگاههاي رسمي قابل بازيابي نيست؛ بلكه در رويارويي فرد با گذشته، در شهامتِ باور كردن روايت قرباني و در توانِ جامعه براي شنيدن حقيقت متولد ميشود. «هارشدگي» نيز همين مسير را ميپيمايد. اينجا، قاضي نه نظام حقوقي كه وجدان تماشاگر است. اينجا، نمايش نه براي سرگرمي كه براي بيداري ساخته شده است. براي بسياري از مخاطبان «هارشدگي» ممكن است تلخ، ناراحتكننده يا حتي ناآشنا باشد؛ چراكه ما هنوز در فرهنگي زندگي ميكنيم كه قرباني را تشويق به سكوت ميكند، كه ترجيح ميدهد «فراموش» كند تا «مواجه» شود. اما همين نمايش، با شجاعت و دقت، راهي ديگر پيشنهاد ميكند: شنيدن، مواجهه و[...].
در دوراني كه حقيقت بيشتر از هميشه در مه ابهام و سياست پنهان ميشود، «هارشدگي» يادآور صدايي است كه اگرچه گاه خاموش شده، اما هيچگاه از ميان نرفته است. اين نمايش، بازگشت همان صداست؛ صداي زني كه هنوز در ذهنش شكنجهگر نفس ميكشد، در حافظهاش عدالت گم شده و در وجودش حقيقت، راهي به زبان ميجويد.