يادداشتي بر «پيشانينوشتها» مجموعه داستان عليرضا جوانمرد
دلالتهاي فروريخته جهان جديد
بهاره حجتي
در مجموعه «پيشانينوشتها» خط مشترك هر 18 داستان «مرگ» است كه در هر داستان به شكلي متفاوت نمود پيدا ميكند. نويسنده «پيشانينوشتها» در اغلب داستانهايش روايتي در فضا و وضعيت پستمدرن دارد. نويسندگان داستانهاي پسامدرن شكل داستانهايشان را نه فقط كشف، بلكه همچنين ابداع ميكنند و بدعتگذاري يك راه مهم براي تمايزگذاشتن بين امر نو و امر ديرين و درانداختن طرح نو در ادبيات پسامدرن است.
در حقيقت وقتي ادراك نويسندهاي از جهان پيرامونش با ادراك نويسندگان پيشين تفاوت پيدا ميكند آنگاه شكل داستاننويسي آن نويسنده هم عوض ميشود و به همين جهت شكلِ داستانهاي پسامدرن، مبين ادراكي نو از جهانند. تشبيه داستاننويسِ پستمدرن به فيلسوف از اين نظر بجاست كه هر فيلسوفي دستگاه فكري خود را براي تبيين جهان برمينهد و با اين كار در واقع اصول و مباني دستگاههاي فكري قبلي را به چالش ميگيرد. ايضا نويسنده پستمدرن هم نميتواند با تكرار شكلهايي از داستاننويسي كه پيشتر آزموده شدهاند، داستان بنويسد، از اينرو مجموعهداستان پيشانينوشتها بسيار متفاوت است با ساير مجموعهداستانهايي كه اغلب در ادبيات معاصر ايران منتشر ميشوند.
اولين موضوعي كه هنگام خواندن داستانها توجه مخاطب را به خود جلب ميكند، اين است كه داستانها از تسليم كردن خود به خواننده امتناع ميورزند. اغلب خوانندگان بهطور معمول خواهان رسيدن به معناي متنند و گمان ميكنند هر متني صرفا يك معناي واحدِ ازلي و ابدي دارد. ليكن معنا همواره به دو دليل از قطعيت ميگريزد يا به قول ژاك دريدا، فيلسوف الجزايريتبار فرانسوي به تعويق ميافتد: «يكي به اين سبب كه رابطه دال با مدلول كاملا قراردادي است و ديگر اينكه هر دالي ميتواند چندين مدلول را به ذهن مخاطب متبادر كند.» از نظر پستمدرنيستها اساسا واقعيت مقولهاي باثبات و پايدار نيست. آنها رابطه عيني دال و مدلول را رد ميكنند، پس مدلول ثابت و يكساني هم وجود ندارد كه بتوان با بهكارگيري دالي مشخص به آن ارجاع كرد و اين، يعني وفور دالهاي فاقد مدلول! در اغلب داستانهاي اين مجموعه هم فرجامها نامتعين و چندگانه است كه خود خواننده بايد در متن مشاركت كند و واقعيت خود را بسازد. جوانمرد با استفاده از اين راز، نماد ميسازد و آن را ذرهذره در داستانهايش به كار ميگيرد يا با فراخواندن معنايي از درون فضاهايي خالي، بيآنكه چيزي تصريحا به زبان آيد رفتهرفته داستانش را به پايان ميبرد. در بعضي از روايتها با شكلهاي تلفيقي مانند داستان-مقاله و داستان-نقد مواجهيم؛ مانند «خطابهاي در باب داستان» و «چرا خودكشي نميكنم؟» و... خردهروايتهاي گسيخته جايگزين كلانروايت شدهاند، مانند «معرفي كتاب كامل التعبير در تعبير رويا». همچنين نگارش بازيگوشانه و قلم طنز نويسنده وسيلهاي براي به سخره گرفتن نابخرديهاي انسان معاصر است؛ مانند داستان «مرگ شوخيبردار نيست». بينامتنيتي كه در اكثر داستانها مشهود است، ايده انداموارگي و خودبسندگي داستانها را به چالش ميكشد و ايستادن شخصيتها در فضاي خالي و سفيد بين سطرها حكايت از رويكرد پسامدرني دارد. در سطرهاي بعدي تلاش خواهيم كرد دو داستان از اين مجموعه را با جزييات بيشتري بررسي كنيم.
در داستاني، زن و شوهري به نام احمد و حبيبه كه بيمارند، با وجود مومن بودنشان قصد خودكشي دارند. دين، مرگ خودخواسته را نكوهيده است و آن را رد ميكند، اما اين زوج كه فرزندي هم ندارند برخلاف باورهايشان عمل ميكنند و همين تناقض موجب جذابيت داستان شده است. احمد ريههاي بيماري دارد كه حاصل شيميايي روزهاي جنگ است و زن كه نابيناست هر شب خواب ميبيند، گويي تمامي بينايياش پشت پلكهاي خفتهاش پنهان شده است. اين دو پشت درهاي بسته مسجدِ قديس، نماز ميخوانند. قديس شخصيتي است كه تا انتهاي داستان رمزگشايي نميشود و مسكوت باقي ميماند. سپس آياتي از سوره كهف را ميخوانند كه به ماجراي حضرت موسي و خضر و ماهي اشاره دارد و جالب اينكه شام آخر اين زوج نيز ماهي است. در حقيقت ماهي حلقه اتصال بين دو روايت است؛ روايت احمد و حبيبه و ماجراي حضرت موسي و خضر. آن دو براي پيدا كردن محل خودكشي در جاده سرگردانند. جادهاي كه همچون زندگي زناشوييشان بيباروبر، خشك و عقيم است. در واقع آنان نمايندگان انسانهاي پساجنگند كه از اميدها و آرزوهايشان در اين جهان دست شستهاند. جنگي كه تمام شده اما هنوز ردش باقي است و حتي در صحنه پاياني داستان هم سربازها و بالگردها حضور دارند. احمد در جاده پيشنهاد ميدهد دويستوسيزده بار بگويند حبيبه، سپس همانجا ساكن شوند و به زندگي خود پايان دهند. دويستوسيزده در حروف ابجد كبير يعني زهرا، عددي مقدس كه احمد آن را به حبيبه پيوند ميزند. در حقيقت وجه مشترك زهرا و حبيبه تقدسشان است. اما داستان چه ميخواهد بگويد؟ آيا داستاني عاشقانه و ضدجنگ است؟ يا داستان آدمهاي نااميدي كه از قضا مومنند گرچه دينشان نااميدي را همجنس شيطان ميداند. شايد همه اينها باشد و نباشد چون وجهي از شخصيت احمد در لايههاي پنهان متن، نفس ميكشد كه ميتواند تمامي تفسيرها را تغيير دهد. احمد شب آخر به دفترش ميرود از خانم همسايه فندكي قرض ميگيرد و تمام دستنوشتههايش را ميسوزاند، آشفتگي و دستپاچهبودنش، آن همه سرفههاي پيايي خواننده تيزبين را وا ميدارد تا بيشتر در احوالات احمد جستوجو كند و به كشف جديدي برسد.
شايد اين داستان، سختخوانترين قصه كتاب باشد. داستاني به شدت فرمگرا كه در آن بينامتنيت، فراداستان، آيروني، نقضِ مرزهاي وجودشناختي گنجانده شده است و در خدمت ايجاد شكلي نو براي محتوا قرار دارد. اما آنچه برشمرديم وجه دروني فرم است و وجه بيروني فرم كه عبارت است از شيوه قرار گرفتن واژهها روي كاغذ، طرز صفحهآرايي و ... نيز در اين داستان به چشم ميخورد. از لحاظ فرم بيروني، داستان دو تكه دارد: متن داستان و پاورقي عريض و طويلي كه از خود داستان بيشتر است.
در تكه اول يا همان متن داستان، راوي اعتراف ميكند كه قديس را كسي كشته است.
«اينك، من، آن ابرمرد تكيه داده بر عصايي كه به همت آن راه ميتوان رفت، در ابتداي سال دوهزاروپانزده سال از ميلاد مسيح گذشته، اعتراف ميكنم به اعتقاد عميقي كه دارم: قديس را كسي كشته است. هر چند تمام مردم جهان گواهي دهند كه او در فلان روز و تاريخ در بيمارستان به مرگ طبيعي و بر اثر بيماري جان باخته است (مگر قديس در تاريخ ميگنجد؟)» (ص، 115)
و در پاورقي يا همان تكه دوم، راوي با ارايه بيوگرافي از بورخس، نيچه و نويسنده (عليرضا جوانمرد) به اين نتيجه ميرسد كه «بورخس، نيچه و من در ماه اوت به دنيا آمده يا از دنيا رفتهايم كه تفسير معناداري يا بيمعنايي و تصادفي بودن آن به عهده توست.» (ص، 115)
در پاورقي به چند داستان بورخس و ساختارش اشاره ميشود، حتي از زندگي شخصياش، بلوغ و ازدواج ديرهنگامش، ناتواني جنسي و ناتواني بينانياش سخن به ميان ميآيد. همچنين از نيچه و معشوقه دستنيافتنياش لوسالومه ميگويد و به ماجراي جنون نيچه و روانكاوي فرويد اشاره ميكند. در بخشي ديگر نويسنده از زمزمه ترانهاي با همسرش در ماشين ميگويد تا مرگ قديس و رازي كه در سينه داشت. «تازه با همسرم ازدواج كرده بودم و او از ابرمردي من بياطلاع بود. برايم رازي گفت: او قديس را ديده بود. موهاي بلندش را بر قباي قديس افشانده، سر به سينهاش نهاده بود و آواي قلبش را شنيده بود. مطمئن بود الف در سينه قديس است. اما از رازهاي الف چيزي به ياد نميآورد. برايم كمي عجيب بود. قديس پيش از ازدواج ما از دنيا رفته بود.» (ص، 118)
در حقيقت پاورقي به مثابه يك پازل به هم ريخته است كه بعضي از تكههاي آن حتي غايبند و مخاطب بايد با تيزهوشي و ذكاوت بخشي از اين پازل را ابداع كند، بسازد سپس در جاي مناسب قرار دهد و داستان در شكل خودش مانند يك هزارتو است كه دقيقا فرم هزارتوهاي بورخس را دارد. انگار واقعا چنين گفت بورخس، هزارتويي پر از بينامتنيت.
در پايان ذكر اين نكته مهم است كه پسامدرنيسم عنواني بسيار عام است و طيف بسيار متنوعي از انواع نظريههاي برآمده از حوزههاي مختلفي در علوم انساني را شامل ميشود و نميتوان معناي آن را برحسب يك نظريه واحد تبيين كرد. بايد دانست داستان كوتاه پستمدرن نه عجيبوغريب است و نه صرفا متعلق به دوره خاص. پستمدرن سبكي از نگارش است كه همچون ساير سبكها بايد نهايتا در خدمت كاويدن واقعيت قرار گيرد و راه بردن به لايههاي پنهان آن را براي خواننده ميسر سازد.
همچنين توفيق در نگارش داستان پستمدرن عايد آن دسته از نويسندگاني خواهد شد كه بتوانند بين شكل پسامدرن و محتواي ايضا پسامدرن تلفيق خلاقانه ايجاد كنند و فهم زندگي در زمانه ما را از راه هنر پسامدرن امكانپذير سازند. به نظر ميرسد عليرضا جوانمرد در مجموعه داستان «پيشانينوشتها» توانسته است به اين توفيق دست يابد.