عصر پنجشنبه 28 فروردين ماه سال جاري تالار گفتوگوي ققنوس در طبقه ششم ساختمان اين انتشارات جاي سوزن انداختن نبود. بدون اغراق بيش از 500 نفر در فضايي با ظرفيت 300 نفر جمع شده بودند تا معناي زندگي از نگاه فيلسوفان را ياد بگيرند، اتفاقي كه به گفته مصطفي ملكيان در پيشرفتهترين كشورهاي دنيا نيز كمتر سابقه دارد. هشتصد و سي و دومين شب از سلسله شبهاي بخارا با همكاري انتشارات ققنوس و موسسه فرزانه به بررسي و نقد كتاب «معناي زندگي از ديدگاه فلاسفه بزرگ» ويراسته استيون ليچ و جيمز تارتاگليا اختصاص داشت. در اين جلسه مصطفي ملكيان پژوهشگر نامآشناي فلسفه و فلسفه اخلاق، صبا ثابتي مترجم اين كتاب و علي دهباشي سردبير مجله بخارا صحبت كردند. آنچه ميخوانيد گزارشي از صحبتهاي صبا ثابتي و مصطفي ملكيان است.
تحمل رنج زيستن
صبا ثابتي: انسان به طور عام طبق غريزه و نيازهايش زندگي را پيش ميبرد و شايد هيچگاه مساله معناي زندگي براي او مطرح نشود. اما اين سوالي است كه براي انسان در عصر جديد پيش ميآيد و ميپرسد چه چيز باعث ميشود كه بخواهد اين رنج را تحمل كند. همينجا اين سوال هم طرح ميشود كه طرح اين پرسش برآمده از خردورزي انسان عصر جديد است يا حاصل اضطراب عصر جديد يا هر دو؟
در اين كتاب ديدگاه فلاسفه درباره معناي زندگي مطرح ميشود. ايشان زندگي را به شكل وسواسگونهاي مورد مداقه قرار دادهاند و اين به ما كمك ميكند كه ديدگاهمان به زندگي و آنچه در زندگي ميكنيم، عميقتر شود و اگر بخواهيم ديدگاه اين افراد را مرجع قرار دهيم، ببينيم چقدر در مسير قرار داريم. ما آراي ايشان را ميخوانيم تا بتوانيم خودمان را پيدا كنيم.
بهترين خودمان باشيم
وقتي كتاب را ترجمه ميكردم، ديدم ميتوان با بسياري از معاني طرح شده در اين كتاب همذاتپنداري كرد. حتي ممكن است بسياري را دستاويز قرار داده باشيم تا بتوانيم به زندگيمان معنايي ببخشيم و آنها را به كار گرفته باشيم. از بازگشت به اصول بنيادي كنفوسيوس تا فضيلتجويي افلاطون و حقيقتگويي و حتي مينيماليسم ديوژن، آرامش امپريكوس و اينكه طبق سنت رواقي ما ممكن است سعي كنيم در هر لحظه بهترين خودمان باشيم. معطوف شدن به منبع هستي طبق نظر ابن سينا يا تسليم دكارتي يا اينكه شايد انكار اراده شوپنهاور يا اراده معطوف به قدرت نيچه رويكردهاي آشنايي براي ما باشند. مبارزه براي آزادي و عدالت كه فانون معتقد است، ميتواند به زندگي ما معنا ببخشد، احتمالا براي همه ما معناهاي آشنا و ملموس هستند. يا زماني كه ارتگايي گاست از غرق شدن در خويشتن سخن ميگويد. شايد هم همه در انتها چنانكه كوهلت اذعان ميكند، به پوچي همهچيز رسيده باشيم. علاوه بر اينها ممكن است ما معناهاي ديگري يافته باشيم كه بعضا با معاني موردنظر فلاسفه همپوشاني داشته باشند يا خير. مثل اينكه ممكن است معناي زندگي ما ادامه دادن اين مسير باشد و بتوانيم آن را به انتها برسانيم، طريقه مواجهه با پيشامدها باشد، به دوش كشيدن بار هستي خودمان، قدردان داشتهها بودن و عدم سكون فكري يا عملي يا رها بودن در جهان هستي.
وراي اين جهان
اكثريت قريب به اتفاق اين فلاسفه فارغ از اعتقاداتشان به چيزي وراي مسائل اين جهاني اشاره ميكنند يا لااقل به وجود چنين چيزي شك دارند. نكته ديگر اينكه ممكن است فكر كنيم چرا اصلا بايد دنبال زندگي معنادار بود؟ چه اهميتي دارد؟ اگر همهچيز پوچ و عبث باشد چه؟ اگر در پس اينهمه رنج چيزي نباشد، چه ميشود؟ در دوراني از يأس و دلمردگي و خستگي كه مدتي بود معنايي براي زندگي پيدا نميكرد، يادداشتي نوشتم. در اين يادداشت از حس و حالم در يك عصر نوشتهام. اين حس و حال نميدانم به علت ديدار با خانهاي بود كه صاحباني فرهيخته داشت يا به علت كلاس با شاگرد جديد. هر چه بود حس و حالي بود آنقدر قوي كه بار ديگر حس كردم در زير اين پوسته خبري هست. در زير پوسته زندگي، آنجا خبري است و هميشه رنج از بيخبري است، از ناداني و دور خود گشتن. همين كه حس ميكني خبري هست، رنج را براي كوتاه زماني ساكت ميكند. اينكه رنج هستي براي كوتاه زماني متوقف شود و بار هستي براي لحظاتي از دوشهاي ما برداشته شود، در موقعيتهاي مختلفي براي ما رخ ميدهد و در شرايط متفاوتي اين حس را داريم. انگار براي لحظاتي دريچهاي گشوده ميشود و دوباره بسته ميشود. اين دريچه به انحاي مختلفي گشوده ميشود. در ارتباط با مكاني كه باري دارد، در ارتباط با هنري كه روحي دارد، انساني كه حس خوبي دارد، در ارتباط با خودمان وقتي گامي در راه حقيقت برميداريم، در تجربه عشق، در ارتباط طبيعت يا تصويري دلنشين يا حتي در تجربه مزه و بويي دلنشين.
بار هستي
انگار همه اينها براي لحظاتي ميآيند و بار هستي را از دوشهاي ما بر ميدارند و به زندگيهاي ما وزني ميدهند و زندگيهاي ما را از خالي بودن نجات ميدهند. اين از ديد من به عنوان مخاطب كتاب خبر از چيزي وراي واقعيتهاي زندگي ميدهد، زيرا واقعيتهاي زندگي هر قدر هم كه معنادار باشد، وقتي در قالب فناپذيري قرار ميگيرند، ميتوانند معنايشان را از دست بدهند. اين حسها دريچهاي است به سوي آن حقيقت ناشناخته. قانعكنندهتر اين است كه اگر جهان در پس اين دريچهها باشد، انسانها فارغ از جايگاه شان با معنا در ارتباطند و اين نشاندهنده اين است كه معناي زندگي يك فيلسوف لزوما فراتر از معناي يك زندگي كسي كه هيچوقت به اين پرسش نينديشيده، نيست. يك فيلسوف و يك غارنشين هر دو با معنا در ارتباط هستند، مصداق بارز اين همساني انسانها در درك معنا را در آثار عباس كيارستمي ميتوان ديد، اما براي ادامهدار كردن اين حس و بازنگه داشتن اين دريچهها چه ميتوان كرد؟
ارزش حقيقت
به عنوان مخاطب كتاب و فردي كه درگير مساله معناي زندگي بودم، فكر ميكنم آن راهكار شادي مبنادار باشد. يافتن شادي در دنيا دريچهها را باز نگه ميدارد، شادي با تكيه بر آن چه حس كرديم. انگار همه معنا در اين شادي است. اين شادي اطمينان و ايمان به اين است كه خبري هست. فراموش نكردن لمحهاي است كه دريچه گشوده شده. شادياي است كه از آگاهي و تابآوري رنج ميآيد، نه از فراموشي. شادي آگاهي از ناآگاهي است نه از خود ناآگاهي و خبر از چيزي فراتر ميدهد و ما را به منبع هستي متصل ميكند و زندگي ما را از خالي بودن نجات ميدهد. شادمانه زيستن كه شايد در فرهنگي كه نسل ما در آن رشد كرده، ممكن است واژه غريبي باشد، عكس آنچه به ما القا شده، ميتواند نجاتدهنده باشد. كليد سعادت ما احتمالا در شادي مبناداري است كه ايمان به معنادار بودن هستي ما است كه البته براي انساني كه مدام در معرض نااميدي است، كار دشواري است.
انسان فراموشكار نياز دارد كه اين دريچه هر از گاهي گشوده شود. كارهايي وجود دارد كه اين دريچه را باز ميكند و ارتباط با عالم معنا را عمق ميدهد. بسياري از آنها را ميتوان در آراي فلاسفه در اين كتاب پيدا كرد. جايي كه مونتني از مصاحبتي دلنشين صحبت ميكند يا وقتي سقراط از زندگي آزموده صحبت ميكند. نوعي زيستن را پيش روي ما ميگذارد كه تجربهاش از رنج هستي ما ميكاهد. همه ما اين را ميدانيم و تجربه كرديم كه وقتي رنج هستي تحمل ناپذيرتر ميشود كه ما رنجي را متحمل ميشويم كه به قول شاملو از آن ما نيست، وگرنه وقتي كه رنج زندگي انتخاب شده است، رنج اصيل است و ميتواند آگاهانه باشد. شبيه به كاري كه عاشقانه انجام ميشود و به واقع آسودگي است به جاي رنج. يا وقتي كه سيمون وي از ارزش حقيقت صحبت ميكند، اين جمله از انجيل متي را ذكر ميكند كه حقيقت ما را نجات ميدهد و اين به بهاي زندگي ما منتهي ميشود. شايد حقيقت مطمئنترين جا براي گشودن دريچهها باشد. شايد چون اصلا آنچه پشت دريچهها منتظر ماست، حقيقت است.
اين كارها در سطوح بالاتري از جستوجو احتمالا به مراقبه و تعمقهاي اينچنيني ميرسند كه آكوئيني به خوبي تحت عنوان ديدار مسرتبخش در كتاب آن را توضيح داده و اشاره به درك مستقيم طبيعت خداوند دارد. اين كتاب مرجعي است كه ميتوان با هر بار خواندن، نكات جديدي را برداشت كرد. فكر ميكنم ميتواند انديشه فردي درباره معناي زندگي را به نحوي ارتقا ببخشد و قوام بخشد. اميدوارم مطالعهاش براي همه ما بتواند دريچههايي را به سمت معناي زندگي خودمان باز كند و ارتباطي را كه ميخواهيم با خود جاودانهمان برقرار كنيم.
مترجم
پيشرويهاي فرهنگي
مصطفي ملكيان:«از اين سموم كه در طرف بوستان بگذشت/ عجب كه بوي گلي ماند و رنگ ياسمني.» جاي خوشحالي و اميدواري است كه با اين همه سموم و بادهاي مخالف و زهرآگيني كه بر كشور ما وزيده است، باز چنين جمعهايي برگزار ميشود و كساني مشتاقانه طالب حقيقت و خير و زيبايي هستند و در اين وانفسايي كه بر كشور ما سايه افكن شده، كساني هنوز دغدغه انسانيت دارند و ريشه شان در آب اخلاق و معنويت است. افتخار ميكنم عضو چنين ملت و شهروند چنين شهروندان عزيزي هستم. اين واقعه در يك كشور كاملا آزاد غربي هم تكرار شدني نيست، چه برسد در كشور ما كه مردم روز به روز به اوليات زندگي شان محتاجتر ميشوند.
تاكنون دو ترجمه از خانم صبا ثابتي خواندهام و خوشبختانه در مراسم رونمايي هر دو حضور داشتهام. انصافا ترجمه ايشان به رغم جوانيشان و بهرغم اينكه اوضاع و احوال مستعد اين پيشرويهاي فرهنگي نيست، حتي با نگاه وسواسآميز خيلي خوب است.
قبل و بعد از كي يركگور
كتاب بحث معناي زندگي را در 35 فصل از ديدگاه 35 حكيم و فيلسوف و الهيدان مطرح كرده است. البته در هر فصل خود آن فيلسوف منظورش از معناي زندگي را مطرح نكرده، بلكه يكي از صاحبنظران آراي آن فيلسوف تفسيرش را از ديدگاههاي آن فيلسوف در بحث معناي زندگي ارايه كرده است. كتاب 500 صفحه و سرشار از مطالب كاملا فشرده در هم است و حذف هيچ كدام از مطالب آن امكان پذير نيست. بنابراين به جاي خلاصه كردن كتاب ميكوشم با نگاهي از بالا مطالب آن را طرح كنم، يعني به تعبير ديگر ميكوشم جغرافياي اين كتاب را با توجه به جغرافياي بحث معناي زندگي ارايه كنم.
كسي كه نخستينبار صراحتا بحث معناي زندگي را در فرهنگ فلسفي جهان طرح كرده، سورن كي يركگور فيلسوف و الهيدان دانماركي است. پيش از او بحث معناي زندگي به صورت صريح در آثار حكيمان و فرزانگان و الهيدانان سابق طرح نميشد. اما حالا كه اين بحث طرح شده، وقتي به متفكران قبل از كي يركگور هم توجه ميكنيم در مييابيم كه ميتوان در دل آثارشان مطالبي استخراج و استكشاف و تدوين و تنظيم كرد كه امروزه آن مطالب تحت عنوان معناي زندگي قابل بيان و شرح هستند. به تعبير ديگر آنچه در اين كتاب آمده از كي يركگور به بعد تصريح آن فيلسوفان درباره معناي زندگي است اما پيش از او چنين نيست و صاحبنظران اين فيلسوفان را بازتفسير و بازخواني كردهاند و گفتهاند اين فيلسوفان با اين آثاري كه از ايشان باقي مانده، اگر امروزه با مساله معناي زندگي مواجه ميشدند، عليالقاعده به مساله معناي زندگي چنين جوابي ميدادند. به عبارت ديگر 20 فصل او كه مربوط به پيش از كي يركگور است با 15 فصل بعدي كه مربوط به او و بعد از اوست، تفاوت دارند.
در تعبير اضافي «معناي زندگي» وقتي از «زندگي» سخن به ميان ميآيد، گاهي مراد معناي كل كائنات و جهان هستي و عالم وجود است. گاهي معناي حيات مدنظر است كه در گياهان و جانوران و انسانها هست. گاهي مراد معناي حيات بشري و نوع بشر محل بحث است. گاهي هم مراد از معناي زندگي، معناي زندگي «من» و «تو»ي به خصوص است. اين كتاب بيشتر درباب معناي زندگي «من» و «تو» و يكايك افراد است.
معناي زندگي به معناي اهميت زندگي
همچنين در تعبير اضافي «معناي زندگي» وقتي از «معنا» سخن به ميان ميآيد، بايد توجه داشت كه اصطلاح «معنا» دلالتهاي متعددي دارد كه به همه آنها نميتوان اشاره كرد. گاهي مراد از «معناي زندگي[من يا تو]»، اين است كه هدف زندگي چه بايد باشد. گاهي مراد كاركرد (function) زندگي است. يعني وقتي من ازدار وجود بيرون ميروم، در جهان چه تفاوتي در عالم ايجاد كردهام و چه چيزي از من باقي ميماند؟ گاهي مراد «معناي زندگي» ارزش زندگي است. يعني آيا زندگي من به زيستنش ميارزد و ادامه آن به صرفه است؟ يعني آيا فايده زندگي من از هزينه آن بيشتر است يا خير؟ اگر تفاضل فايده بر هزينه زندگي وجود داشته باشد، آنگاه زندگي به زيستنش ميارزد و در غير اين صورت خير. آلبر كامو ميگفت بزرگترين مساله فلسفه اين است كه آيا زندگي به زيستنش ميارزد يا خير؟ معناي چهارم «معناي زندگي» باز ارزش زندگي است، اما نه به معناي پرسش پيشين بلكه به معناي «اهميت زندگي». يعني من اگر در زندگي چه بكنم، زندگيام مهم ميشود. يعني آيا كار مهمي در زندگيام صورت گرفته كه مجوز شادي من از زندگي باشد؟ اين كتاب به معناي چهارم ميپردازد، يعني معناي زندگي به معناي اهميت زندگي. يعني چه كاري اگر بكنم، زندگيام مهم تلقي ميشود و خودم وجدانا ميگويم خوب شد كه به دنيا آمدم. اگر اين معناي چهارم براي كسي حاصل شود، آن گاه او از كائنات عموما و از پدر و مادرش خصوصا سپاسگزار خواهد بود كه من آمدم تا يك كار مهم انجام دهم. در مورد چيستي كار مهم ديدگاهها متفاوت است. بنابراين در اين كتاب درباره زندگي آنچه زندگي «من» و «تو» را مهم به معناي شاخص و بارز ميكند، بحث ميشود.
پرسش از معناي زندگي
آيا زندگي واقعا بايد معنا داشته باشد؟ برخي فيلسوفان ميگويند خير و زندگي صرفا بايد خوش باشد. عدهاي هم ميگفتند زندگي فقط بايد خوب (اخلاقي) باشد. كساني ميگفتند زندگي هم بايد خوش و هم خوب باشد. در قرن بيستم برخي فيلسوفان مثل تامس نيگل و شاگردش خانم سوزان ولف و متس گفتند زندگي علاوه بر خوشي و خوبي بايد اهميت هم داشته باشد، اما آيا زندگي به اين معنا، معنا و اهميت دارد؟ اگر معنا ندارد چرا و اگر معنا دارد، اين معنا چيست؟
برخي فيلسوفان معتقدند طرح كردن سوال معناي زندگي، طرح كردن يك سوال بيمعناست يا سوالي است كه معناي دقيق ندارد. ويتگنشتاين در برخي آثارش معتقد بود كه طرح اين سوال بيمعناست و در برخي ديگر از آثارش نوشته كه اين سوال معناي دقيق ندارد. اير هم اين سوال را بيمعنا ميداند. بنابراين اين دو فيلسوف از پرداختن به بحث معناي زندگي اجتناب ميكنند.
اما برخي فيلسوفان هم سوال از «معناداري زندگي» را معنادار تلقي كردهاند و آن را مهمل و ياوه نميدانند، اما گفتهاند كه نميتوان به اين سوال پاسخ داد. اسپينوزا فيلسوف شاخصي است كه اين ديدگاه را داشت. او ميگفت من ميفهمم كه سوال چيست اما جوابش را نميدانم. بنابراين اسپينوزا هم چندان به اين بحث نميپردازد.
زندگي معنا ندارد
ديدگاه ديگر ميگويد هم سوال معنادار است و هم پاسخ دارد، اما پاسخ اين است كه زندگي معنا ندارد و پوچ است يا زندگي نامعقول است. البته ميان پوچ خواندن زندگي و نامعقول خواندن آن تفاوت هست. فيلسوفاني مثل نيچه و شوپنهاور معتقد بودند كه زندگي معنا ندارد و بيمعناست. اين نگرش يكي از معاني نيهيليسم است. اما گاهي برخي ميگويند از ديد ما زندگي بيمعنا و پوچ نيست و معنايي دارد، اما آن معنا با عقل ما سازگار نيست. در اين صورت شخص به ابزورد قائل است. ميان نيهيليسم و ابه زوديسم تفاوت هست. كساني مثل آلبر كامو، اوژن يونسكو و ساموئل بكت قائل به ابه زوديسم (ادبي يا فلسفي) هستند و ميگويند زندگي معنايي دارد، اما معنايي كه با عقل ما انسانها جور در نميآيد. بنابراين ابزورديسم به معناي پوچانگاري يا هيچانگاري نيست، بلكه به معناي نامعقولانگاري زندگي است، يعني زندگي با موازين عقلي ما سازگار نيست. مثلا كسي كه در تمام زندگي به موازين رانندگي توجه ميكرده، بر اثر تصادف از دنيا ميرود و برعكس كسي كه تمام عمر به اين موازين توجهي نميكرده، عمر طولاني ميكند. آيا اين امر معقول است؟ يا مثلا گاهي از يك پدر و مادر شايسته يك فرزند ناشايست بار ميآيد و برعكس از پدر و مادري ناشايست فرزندي كاملا شايسته پديد ميآيد. اين هم امري نامعقول است و انسان سر در نميآورد كه چطور اينطور شد. بنابراين ابه زوديسم به زبان عاميانه يعني يك چيزهايي هست، اما ما از آن سر در نميآوريم.
مثال پوچانگاران در كتاب حاضر كتاب كوهلت (جامعه) از عهد عتيق است. سليمان در آغاز و انجام كتاب جامعه در عهد عتيق ميگويد: زندگي باطل اباطيل است. استدلالش هم اين است كه اگر نفس باقي وجود ميداشت، ميگفتم زندگي معنادار است، اما من سليمان معتقدم كه نفس باقي و ناميرا وجود ندارد و ما بدترين يا بهترين زندگي را هم داشته باشيم، گاندي باشيم يا صدام، فرقي نميكند. بنابراين كوهلت قوام معناداري زندگي را به زندگي پس از مرگ ميداند و چون معتقد است كه زندگي پس از مرگ وجود ندارد، معتقد است كه معنايي در اين زندگي نيست. فيلسوف اواخر قرون وسطاي فرانسوي ديگر متفكري است كه چنين ديدگاهي دارد. شوپنهاور نيز به خاطر بدبيني زندگي و استدلالهايي كه دارد، زندگي را پوچ ميانگارد. پوچانگاري نيچه هم كه بسيار معروف است.
زندگي معنا دارد
در برابر دستههاي پيشين برخي متفكران معتقدند كه زندگي معنا دارد كه باتوجه به چيستي اين معنا و يافتني بودن (مكشوف بودن) يا بافتني بودن (مجعول بودن) آن به چهار قسم تقسيم ميشوند كه از اين ميان دو قسم مهمتر هستند و در اين كتاب نماينده دارند. به اين دو قسم اخير ميپردازم:
نخست طبيعتگرايان يا طبيعيگرايان، دوم فراطبيعتگرايان يا فراطبيعي گرايان.
فراطبيعتگرايان
فراطبيعيگرايان معتقدند اگر معنايي در زندگي هست، به اين علت است كه چيزي غير از عالم طبيعت هم وجود دارد. بعضي ميگويند آن چيز خدا است، بعضي ميگويند روح آدمي است و بعضي ميگويند هر دو. اين سه دسته فراطبيعتگرا هستند. يعني برخي معتقدند كه اگر خدا وجود نميداشت، زندگي معنا نداشت، اما خوشبختانه خدا وجود دارد. برخي ميگويند اگر روح آدمي وجود نميداشت و پس از مرگ تن او به زندگي ادامه نميداد، زندگي معنا نداشت، اما خوشبختانه روح وجود دارد. برخي هم ميگويند براي معنادار شدن زندگي هم وجود خدا و هم روح لازم است و خوشبختانه هر و وجود دارند. از ميان فراطبيعتگرايان در كتاب حاضر به بودا، وياسه نويسنده مهابهاراتا حجيمترين متن آيين هندو، افلاطون، ابوعلي سينا، توماس آكوييني، كانت، كي يركگور، ابن ميمون و سيمون وي اشاره شده است.
طبيعتگرايان
در برابر طبيعتگرايان قرار دارند كه ميگويند بدون خدا و بدون نفس هم زندگي معنادار است. طبيعت گرايان معتقدند نبايد دغدغه وراي عالم طبيعت را داشت و بدون وراي عالم طبيعت هم زندگي معنادار است. خود ايشان دو دستهاند: نخست كساني كه معتقدند معنا، معنايي است كه در عالم خارج وجود دارد و براي همه قابل كشف است و به اصطلاح عيني (objective) و همگاني است و دوم كساني كه معتقدند معنا، معنايي در ذهن است و در ذهن برخي هست و در ذهن برخي نيست و به اصطلاح ذهني (subjective) يا شخصي است. تفاوت امور عيني و ذهني در اين است كه در امور عيني و همگاني ترازويي وجود دارد كه اگر كسي ادعايي كرد، همه ميتوانند به آن ترازو و سنجه و ملاك مراجعه كنند و صدق و كذب آن را دريابند. اما در امرو ذهني و شخصي صدق و كذب به سادگي قابل احراز نيست و تنها خود فرد ميتواند آن را دريابد.
با اين تقسيمبندي، برخي معتقدند كه معناداري زندگي چنين است كه معناي زندگي را همه ميتوانند كشف كنند اما برخي ميگويند معنا چنان است كه همه نميتوانند كشف كنند. اين معنا را برخي در ذهن دارند و برخي در ذهن ندارند. كساني كه معتقدند كه معنا عيني يا همگاني است و دراختيار همه است و همه ميتوانند آن را در يابند، در اين كتاب عبارتند از: سقراط، ديوژن، ارسطو، اپيكتتوس، امپريكوس، دكارت، ماركس، اپيكور، جان استوارت ميل، گاست، هايدگر، سيمون دوبوار، ايريس مرداك، فانون و ريچارد رورتي.
معنا امري سابجكتيو است
اما از ميان متفكراني كه معتقدند كه معنا همگاني نيست و در ذهن برخي كشف شده و در ذهن برخي خير، در اين كتاب به دو چهره اشاره شده است: نخست جوانگ زه (متفكر چيني سده چهارم پيش از ميلاد) كه به چشمانداز باوري قائل است. چشمانداز (perspective) امري مربوط به ذهن من است و اگر اين چشمانداز (هاي) خاص را داشته باشم، زندگيام معنادار است، اما اگر اين چشمانداز (هاي) خاص را نداشته باشم، زندگيام معنادار نيست. يعني همهچيز به چشمانداز (پرسپكتيو) و منظري كه در ذهن من است، بستگي دارد. بعضي چشماندازها زندگي را معنادار ميكنند و بعضي چشماندازها زندگي را معنادار نميكنند. دوم ژان پل سارتر است. سارتر معتقد است كه معنادار بودن زندگي به خود انسان و ذهنيت او بستگي دارد. با بعضي از ذهنيتها زندگي معنا ندارد و با بعضي از ذهنيتها زندگي معنا دارد. نكته جالب درباره ژان پل سارتر اين است كه ميگويد اگر انسان به خدا معتقد باشد، زندگي بيمعنا ميشود و اگر به خدا معتقد نباشد، زندگي او معنادار ميشود. او ميگويد چشمانداز مهم است. از ديد سارتر اگر انسان به خدا معتقد باشد، مثل يك ماشين كوكي ميشود و زندگي معنا ندارد. اما اگر انسان به خدا قائل نباشد، آزاد است و زندگياش ميتواند معنادار باشد.
يك عده هم هستند كه ميگويند زندگي عيني-ذهني (objective-subjective) است، يعني هم به بيرون ربط دارد و هم به درون. در اين كتاب از ميان اين متفكران به كنفوسيوس اشاره شده است. اگر در اين كتاب به خانم سوزان ولف-به عنوان يكي از كساني كه در قرن بيستم بسيار به بحث معناي زندگي پرداخته- اشاره ميشد، نامش در اين بخش قرار ميگرفت، زيرا او هم معتقد است كه معناي زندگي امري آبجكتيو-سابجكتيو است. از اين نظر معناي زندگي مثل رنگ است. اينكه من يك شيء را به رنگ خاصي ميبينم، هم به شيء خارجي ربط دارد و هم به ساختمان چشم من. رنگها امور آبجكتيو-سابجكتيو هستند. از ديد كنفوسيوس و سوزان ولف معناي زندگي امري آبجكتيو-سابجكتيو است، يعني براي معنادار شدن زندگي برخي امور بايد در بيرون محقق شود، برخي امور در ذهن انسان و آنگاه از آميختن اين امور زندگي معنادار ميشود.
علت تفاوت در خود طبيعتگرايان و در خود فراطبيعت گرايان
به جايگاه همه 35 فيلسوف در بحث معناي زندگي اشاره شد. اما بايد توجه كرد ميان خود طبيعتگرايان و ميان خود فراطبيعتگرايان اختلافنظرهايي وجود دارد. مثلا در ميان فراطبيعتگرايان اين پرسش كه چرا خدا يا نفس يا هر دو براي معناداري زندگي لازم هستند، پاسخهاي متفاوتي دارد. همچنين در ميان طبيعتگرايان هم درباره اينكه چگونه بدون خدا و نفس، زندگي معنادار است، اختلافنظر هست. مثلا برخي طبيعتگرايان ميگويند اگرچه خدا و زندگي پس از مرگ وجود ندارند، اما اگر انسان به چيزي بزرگتر از خودش متصل شود، زندگي معنادار ميشود. ديگري ممكن است بگويد براي معناداري زندگي به خدا و نفس نيازي نيست، اما بايد استغراق داشت. اگر انسان در كار استغراق پيدا كند (flow) زندگياش معنادار ميشود. عدهاي هم مثل گاست ميگويند براي معناداري زندگي به خدا و زندگي پس از مرگ نيازي نيست، اما استغراق در خويشتن لازم است. او معتقد بود هر كس كه در خودش مستغرق شد، زندگياش معنادار ميشود. بنابراين تفاوت ميان خود فيلسوفان طبيعتگرا و ميان خود فيلسوفان فراطبيعتگرا، به علت اختلاف در سوالهاي فرعي است.
در كتاب حاضر هيچكدام از اين 35 فيلسوف خودش نگفته كه معناي زندگي را چنين ميبينم و هر مورد را يك كارشناس مربوط به آن فيلسوف گزارش كرده. از اين رو مثلا در فصل ويتگنشتاين، در واقع قول مفسر ويتگنشتاين و تفسير او از معناي زندگي نزد ويتگنشتاين را ميخوانيم. ممكن است مفسر ديگري معناي زندگي از ديد ويتگنشتاين را به گونهاي تفسير كند. اقوال فيلسوفان معمولا دچار ابهام و ايهام و غموض است و به همين خاطر ممكن است تفسيرها از ديدگاههاي ايشان متفاوت باشد. بنابراين آنچه درباره معناي زندگي از ديد فيلسوفان در اينجا بيان شد، تفسير مفسران در اين كتاب از اقوال اين فيلسوفان است.
نيكخواهانه به خودم و مخاطبان توصيه ميكنم كه معناي زندگي را جدي بگيريم، زيرا انسان هر وقت هم كه بتواند از پرسش معناي زندگي احتراز كند، در نهايت در بستر احتضار نميتواند از اين سوال فرار كند. براي اينكه آمادگي داشته باشد، بهتر است قبل از آن در زمينه معناي زندگي تحقيق كند، زيرا ممكن است آدمي به خود بيايد و ببيند كل زندگياش را باخته است.
پژوهشگر فلسفه و اخلاق