• 1404 دوشنبه 18 فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6012 -
  • 1404 دوشنبه 18 فروردين

درنگي بر بازتاب «بهار» در ادبيات داستاني ايران

شكوفه‌هاي بي‌اعتنا به غم و شادي ما

«بهار» در ادبيات داستاني از مفهوم متداول خود فراتر مي‌رود و بنا به ذات ادبيات، ارزش مازادي مي‌يابد كه گاهي نقيض معناي قراردادي آن است

شبنم كهن‌چي

بهار به بهار، بسياري از دوستداران هوشنگ گلشيري، ياد او را همراه با اين جمله‌ها از «آينه‌هاي دردار» دست به دست مي‌كنند: همان‌كه اين‌طور آغاز مي‌شود: «شايد حق با بهار بود...» اما همين جمله در ادامه با گزاره‌هايي همراه مي‌شود كه تلخي را به جانمان مي‌ريزند و جلوي چشم‌هايمان مي‌گذارند تا مبادا فراموش كنيم «زندگي» اهميتي به ما نمي‌دهد؛ ما بمانيم، بميريم، رنج بكشيم يا لذت ببريم... «زندگي» بي‌آنكه اخم به پيشاني‌اش بيايد، كند شود يا تند، به مسير خود ادامه مي‌دهد. بله، «ادبيات نجات‌دهنده است»؛ گاهي هم از اميدواري نجات‌مان مي‌دهد، از خوش خيالي، از غرور. گاهي از نااميدي، رنج، سياهي. مثل همين كه هوشنگ گلشيري نوشته: «اواخر موشك‌باران متوجه شديم كه گل‌هاي سرخ برگ داده‌اند، برگ‌هاي سبز روشن و كوچك. غنچه‌هايشان هم باز شده بودند. بي‌آنكه كسي باشد كه نگاه‌شان كرده باشد. بر ساقه‌هاي لخت انار هم برگ‌هاي سرخ و ريز جوشيده بود، انگار آدم‌ها باشند يا نباشند مهم نيست... حالا فكر مي‌كنم كه شايد حق با بهار بود، با همان ساقه‌هاي لخت. بر اين پهنه خاك چيزي هست كه به‌رغم ما ادامه مي‌دهد، نفس بودن به راستي موكول به بودن ما نيست و اين خوب است. خوب است كه جلوه‌هاي بودن را به غم و شادي ما نبسته‌اند، خوب است كه غم ما، با استناد به قول شاعر «اگر غم را چو آتش دود بودي» دودي ندارد، تا جهان جاودانه تاريك بماند.» (آينه‌هاي دردار، هوشنگ گلشيري)

در بهار سال چهارم اين سده خورشيدي، نگاهي كرده‌ايم به بهار از پنجره ديد نويسندگان در داستان‌هايشان؛ بهاري كه گاهي به معناي نو شدن و متحول شدن نشان داده شده، گاهي براي گوشزد كردن پايان؛ چه اگر پاياني نباشد، رويشي نيز نخواهد بود.

 

بهاري براي زنده ماندن، بهاري براي مردن

از غزاله‌اي كه مي‌خواست زنده بماند، آغاز كنيم. غزاله‌اي كه جاي خوابيدن لب گندمزار، مثل تابلويي ميان برگ‌هاي نورسته و شاخه‌هاي نجات‌يافته از زمستان، خودش را زير آفتاب بهاري آويخت. زني كه دوست داشت زنده بماند: «از جنگ بدم مي‌آيد. درك نمي‌كنم منظور از كشته شدن يا كشتن ديگران چيست؟ همه انسانند، مي‌خواهند زنده بمانند؛ زير آفتاب بهاري، لب گندمزار بخوابند. هيچ ‌كس در دنيا حق ندارد نعمت زندگي را از ديگري بگيرد.»

براي بسياري از نويسندگان، بهار، حزن بودن را يادآوري مي‌كند و نه شوق روييدن را. شاهرخ مسكوب نيز يكي از همان نويسندگان است كه جايي در يادداشت‌هاي روزانه‌ ارديبهشت سال 58 مي‌نويسد: «همچنان بهار است، بهارِ پايدار. ولي در دلم همچنان خزان است.نمي‌توانم بر افسردگي و پريشاني روحي خودم غلبه كنم، نمي‌توانم زمامِ درونم را به دست بگيرم و خودم را راه ببرم، نمي‌توانم خود را از زيرِ بمباران حوادث روز كنار بكشم، نفسي تازه كنم و به كار خودم بپردازم.»

 

مرگ به وقت بهار

اما براي من داستان شرق بنفشه، داستان ديگري از بهار دارد؛ شهريار مندني‌پور مي‌نويسد: «كاشكي زودتر بهار بشود. بهارنارنج‌ها در بيايند...» و بهار مي‌آيد، «بهار پيمان‌شكن سر رسيده بود. از عطرهايش در امان نيستم. ناگهان، خيالي، از سايه روشني گريبانم را مي‌گيرد. به دست‌هايم مي‌گويم: چه فايده، چه فايده؟ وصال سمت ابد است و فراق سمت ازل...» و ناگهان آنچه بهار با خود آورده، عيان مي‌شود، همان بهاري كه فصل سبزي و زندگي دوباره است: «صداي شيون مي‌آمد از دور. كاش هيچ‌ وقت در بهار، بهار كسي نمي‌مرد... ارغوان به زمزمه حرفي گفت. ذبيح سر زير انداخت. ارغوان به راه افتاد. تنداتند رفت. غبار قبرستان بر او مي‌وزيد. ذبيح نگاه او مي‌كرد. مويه بر او مي‌وزيد. پسركي ژنده‌پوش روبه‌رويم درآمد. يك قوطي حلبي دستش بود. پر از سيماب بود از آفتاب آفتاب. گفت: «قبر را بشويم؟» گفتم: «آبي بريز كف دست‌هام.» پرسيد: «مگر اين قبر مال مرده تو نيست؟ قبرش را بشويم؟» گفتم: «راست گفتي. بشوي...» آب ريخت روي مرمر. جزه غبارِ نشاط گرفته از آفتاب بهاري بلند شد.»

 

بهارِ زندگي

هوشنگ مرادي‌كرماني و محمود دولت‌آبادي از جمله نويسندگاني هستند كه بهار با همان معناي رويش و زندگي دوباره و تحول در داستان‌هايشان حضور يافته؛ بهارهايي همه سر جاي خود براي نشان دادن جغرافيايي كه سبز مي‌شود، رودهايي كه پر آب مي‌شوند، براي مردماني كه به استقبال شادي مي‌روند، براي به جا نشاندن رسوم و آداب. محمود دولت‌آبادي در يكي از تلخ‌ترين رمان‌هايش، «جاي خالي سلوچ» اين‌طور از بهار ياد مي‌كند: «روزگار هميشه بر يك قرار نمي‌ماند. روز و شب دارد. روشني دارد، تاريكي دارد. كم دارد، بيش دارد. ديگر چيزي از زمستان باقي نمانده، تمام مي‌شود، بهار مي‌آيد...»

سيمين دانشور نيز از فصل بهار در پس‌زمينه داستان‌هايش براي نشان دادن تحول شخصيت‌هايش استفاده كرده است. اما من براي نشان دادن حال او در بهار، سراغ داستان‌هايش نرفتم، من نامه‌هايش را مرور كردم و رسيدم به بهاري كه براي جلال نوشت: «از اخبار بخواهي اينجا هوا خيلي خوب است، بهار واقعي كاليفرنيا فرارسيده. فقط دل من است كه از دوري تو عزيز هرگز وا نمي‌شود. اگر بداني چقدر هوا و چمن‌ها مرطوب و معطر و سبز است! شكوفه به ژاپني درآمده و همه جا را كه سبز اندر سبز است غرق شكوفه كرده. زيبايي و جمال طبيعت بيش از لياقت انسان است...» سيمين اين نامه را بهمن ماه نوشته، بهمن ماه سال 1331.

به گمانم يكي از بهترين استفاده‌ها از مفهوم «بهار» را جواد مجابي در داستان «موميايي» كرده است. آنجا كه در شرح احوال شهر مي‌نويسد: «شهر در زيرِ برفِ سنگين، كم طاقت و بي‌تاب است، كودكان در آغازِ كودكيِ خود پيرند، پيران را از جوانان باز نمي‌توان شناخت، كسي كه كار نمي‌كند، جايي نمي‌رود، حرفي نمي‌زند، جوان و پيرش فرقي ندارد.» و بعد كسي مي‌گويد: «خوب، جاي ديگر، شهر ديگر، كار ديگر.» برف مي‌بارد و عده‌اي مي‌روند و عده‌اي مي‌مانند به انتظار بهار: «فصل كه بگذرد. از خواب كه بيدار شديم. نگران نباش...»

مجابي در شعرهايش، بهار را به زمستان درونش فرامي‌خواند: «درون بيشه پاييز/ من جوان شده‌ام/ بهار در بن انگشتانم/ موسيقي تنت را مي‌خواند/ مرا ز گيسويت آزاد كن!»

 

بهار ملكوت و مردگان و تبعيدشدگان

شايد برخي نويسندگان به صورت مستقيم به بهار در داستان‌هاي خود اشاره نكرده باشند، اما مفهوم و سايه بهار بر سر بخشي از آثار آنهاست، حتي تلخ‌ترين‌شان. مثل عباس معروفي كه در رمان «سمفوني مردگان» اين‌طور به نقش بهار در زيستن اشاره كرده: «آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. يك برف سنگين هميشه بر شانه‌هاي آدم وجود داشت و سنگيني‌اش تا بهار ديگر حس مي‌شد.» يا مي‌توانيد فصل سوم «ملكوت» را كه بهرام صادقي نوشته، بخوانيد و ببينيد بهار را چگونه ديده؛ آن روز مقدس: «آن روز خواهد آمد! آن روز مقدس كه فراموشي و شادي همچون عسل غليظ در كام انسان غمزده آب شود و باد راحت بر بوستان‌هاي سرسبز و خرم بوزد و شكوفه‌هاي جوان و رنگارنگ بهار بر تمامي زمين خشك و تشنه بپراكند و شكوفه‌هاي بهارها بر گور تنهاي من خواهد ريخت و بر گور معصوم فرزندم و آنها را خواهد پوشاند، زيرا من بنده گناه بودم و اين رودخانه شوم در من به بيرحمي جاري بود و من مصب همه ماهيان مرده‌اي بودم كه از محيط‌هاي مسموم و تف زده به سويم سرازيز مي‌شدند و پولك‌هايشان از برقي سياه مي‌درخشيد و من آنها را به گرمي مي‌پذيرفتم و شهد زهرشان در خونم مي‌نشست و مي‌ديدم، به چشم خود مي‌ديدم كه نهال ديگري از اعماق جانم سر برمي‌آورد و برمي‌كشد و گناه را در من مثل شيره‌اي در نبات به حركت درمي‌آورد و مثل بادي بر سينه زمان مخلد و جاويدان مي‌كند.» بهار، آن روز مقدس...

مهشيد اميرشاهي هم جور ديگري بهار را ديده، بهاري كه نمي‌تواند شكوفه به ارمغان بياورد را در كتاب چهارم مادران و دختران: حديث نفس مهراوليا نشان‌مان داده: «از پنجره آشپزخانه شاخه‌هاي لخت تك درخت ارغوان ديده مي‌شد. مهراوليا پلوپز برقي را به راه انداخت و در حين نوازش شيپي - گربه سربي رنگ خانه - درباره درخت فكر كرد: حالا كه زمستان است ولي بهار هم خيال نكن به گل بنشيند.» در پيگفتار همين كتاب او از خودش نوشته، از خودش در «انزواي اتاق دل گرفته‌ام كه پنجره‌اش بر هيچ شاخه درختي سبز يا گوشه آسماني آبي باز نمي‌شود.» و گفته: «من حالا مي‌فهمم حافظ چرا هرگز جلاي وطن نكرد و چرا مي‌خواست راه و رسم سفر را براندازد. حالا مي‌فهمم سعدي با چه شوقي پس از 40 سال زندگي در غربت به شيراز بازگشت. حالا مي‌فهمم به ناصر خسرو در يمكان چه گذشت و چگونه تا مرد در حسرت بهار شهر زادگاهش سوخت.»

مي‌بينيد كه بهار، هميشه و براي همه دوست داشتني نيست. بيژن الهي شايد يكي از همان آدم‌هايي باشد كه خزان را بيش از بهار دوست داشت كه سرود: «آدم‌هاي بهاري/ چه مي‌كنيد با برگي كه خزان دوست بدارد؟» هر چند همان او بود كه نوشت: «و بهار همه‌ فصل‌هاي من بودي/ تو بهار همه‌ دفترچه‌هايي كه/ چيزي درشان ننوشتم».

اي كاش ما كنار بهرام صادقي در آن عصرخيال‌انگيز بوديم در ابتداي داستان «تدريس در بهار دل‌انگيز» كه همه فرض است و بعضي «فرض»ها حتي اگر محال باشد خوش است؛ داستاني كه اين‌طور آغاز مي‌شود: «فرض مي‌كنيم، اگر شما موافق باشيد كه هر دو در يك كلاس درس نشسته‌ايم... و شما مي‌دانيد كه وقتي بنا بر فرض باشد همه كار مي‌توان كرد و همه‌ چيز مي‌توان گفت بي‌آنكه قصد معيني در كار باشد. حتي در اين مورد، شما هم مي‌توانيد فرض كنيد كه اين همه هذيان و روياي ديوانه‌اي يا ديوانگاني بيش نيست كه مي‌خواهند سر به سر ديگران بگذارند...» فرض كنيم «بهار» شده.

و در اين روزهاي فروردين كه يادآور كوچ ابدي رضا براهني است، نوشتار را با ياد و سطرهايي از شعر «از هوش مي» او به پايان مي‌بريم: «معشوق جان به بهار آغشته مني/ كه موهاي خيس‌ات را خدايان بر سينه‌ام مي‌ريزند و مرا خواب مي‌كنند...»

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون