درباره فيلم «يك خانواده معمولي»
دالان پر پيچ و خم اخلاقي
محمدرضا دلير
هور جين هو، كار خود را در سينماي كره جنوبي با دستياري كارگرداني آثاري چون «يك جرقه واحد» آغاز كرد و در نيمه دوم دهه ۱۹۹۰ تبديل به فيلمسازي شد كه در دنياي عاشقانههايي چون «كريسمس در آگوست» به سر ميبرد و اين مسير را تا سال ۲۰۱۶ و ورود به دنياي آثار تاريخياي چون «آخرين شاهدخت» ادامه داد. او پس از ۵ سال با اثري در دنياي روايي جديد به سينما بازگشته است.
داستان هور جين هو با افتتاحيهاي آغاز ميشود كه قرار نيست بخشي از زندگي يكي از كاراكترها باشد، بلكه از آن دست افتتاحيههاست كه جزءبهجزء آن درونمايه اثر را شكل ميدهد. مردي با عصبانيت مقابل مازراتي قرمزرنگ كه راننده آن يك جوان است، متوقف ميشود. گويي اين دو در طول مسير با يكديگر تنش داشتهاند و حال اين مرد به سوي پسر حملهور ميشود. زماني كه مرد با چوب بيسبال خود به كاپوت ماشين پسر جوان ميزند، او نيز دنده عقب گرفته و سپس با سرعت بالا مرد را زير ميگيرد و به ماشين آن مرد كه دخترش در آن گريه ميكند، اصابت ميكند. كارگردان با همان ضرباهنگ ملايم آثار ديگرش، گره زدن زندگي دو برادر به حادثه ابتدايي را در برابر مخاطب قرار ميدهد. آن مرد راننده مرده و فرزندش در بيمارستان بستري است. جه- گيو پزشك اين دختر است و جه - وان وكالت آن پسر جواني را كه باعث مرگ مرد شده است بر عهده دارد. اين دوگانه را در مهماني شام ماهانهاي ميبينيم كه جه-وان ترتيب ميدهد و دو خانواده در برابر يكديگر قرار ميگيرند.
كارگردان پس از پرداخت ابتدايي بلند خود مخاطب را وارد دالان پر پيچ و خم اخلاقي ميكند. در همين نقطه است كه روايت او شانه به شانه داستان هانكه پيش ميرود. او برعكس هانكه داستان را بر تلفيق مستند- داستان ترجيح ميدهد و از منظر والدين وارد اين دالان ميشود.
فيلم «يك خانواده معمولي» اصطكاك چنداني با دنياي دو نوجوان خود، جز لحظه وقوع حادثه و مكالمات كوتاهشان با والدين، ندارد و اجازه ميدهد مخاطب روايت را از منظري وسيعتر مقابل خود برانداز كند. در اين روايت گويي پدر و مادر بني از سايه بيرون ميآيند و در قامت دو زوج وادار به تصميمگيري در باب يك جنايت ميشوند... او در پايان مخاطب را درگير يك استدلال در باب گزارهاي ميكند كه جه-وان در بيرون از رستوران جه-گيو را درگير آن كرد و حال قبل از سياهشدن صفحه جه-گيو را درگير آن گزاره ميكند. نگاههاي بهتزده كاراكترها به يكديگر بار ديگر مخاطب را وادار ميكند روايت را از مقابل چشم بگذراند؛ آيا ميتوان با يك تصميم درست هيولاهاي كوچك اين داستان را در جايي متوقف كرد يا عشقي كه هيچ تعريفي منطقي از آن نداريم باعث تبديل شدن خود ما به يك هيولا خواهد شد؟