يادداشتي بر نمايش «ترور» به كارگرداني ابراهيم اميني
آيا تمام پرسشها پاسخ دارند؟
مصطفي درويشگوهري
در اين يادداشت قصد داريم با نگاه به اجراي ترور به مسالهاي به نام امر تخيل بپردازيم، شايد اين سوال مطرح شود كه چرا درباره چنين اجرايي كه اتفاقا كارگردان و گروه اجرايي مشخصا تلاش كردهاند آن را به شيوه رئاليستي اجرا كنند بايد از تخيل صحبت كرد؟ هر اجرايي از ما ميخواهد كه دنياي ساختگياش را تصور كنيم؛ در واقع هر اجرايي كه بخواهد همان سنت متعارف را به مخاطب القا كند كه تو در حال تماشاي يك امر زيسته هستي، ناخودآگاه نخيل به مهمترين عنصر ارتباطي بين مخاطب و اجرا تبديل ميشود. مسالهاي كه در نمايشنامه ترور نوشته فردينالد فون شيراخ به بالاترين حد خود ميرسد. از همان ابتداي نمايش مخاطب آن امر پنهان يا ديوار چهارم اجرا قلمداد نميشود؛ بلكه عملا او خودش نيز به جزيي از اجرا تبديل ميشود، ما شاهد يك دادگاه هستيم كه تماشاگران هيات منصفه آن دادگاه فرض شدهاند؛ هيات منصفهاي كه قرار است حكم به تبرئه يا محكوميت سرهنگ كوخ بدهند. سرهنگِ خلباني كه تصميم گرفته به يك هواپيماي دزديده شده توسط تروريستها شليك كند تا مبادا به استاديوم فوتبال شهر برلين اصابت كند و 70 هزار نفر تماشاگر آن كشته شوند. كوخ تصميم ميگيرد هواپيما با ۱۶۴ سرنشينش را قرباني آن 70 هزار نفر بكند. حال در دادگاه قرار است سرهنگ محاكمه شود و اين پيام به صراحت به مخاطب داده ميشود كه اين تو هستي كه در انتها قرار است با نظرت به عمل سرهنگ واكنش نشان بدهي. كنش نمايشنامه با مخاطب كه طرح يك پرسش اخلاقي است از همين جا آغاز ميشود (بايد به اين نكته نيز دقت داشت كه خود اين پرسش اخلاقي دراماتيك است؛ چراكه پاسخ مشخص و قاطعي نميتوان به آن داد) در انتها نيز مخاطب تصميمگيرنده عمل او است، اينكه آيا او كار درستي كرده يا خير، تصميمي كه به مخاطب تحميل ميشود و درامنويس او را وادار به گرفتن يك تصميم اخلاقي ميكند كه پاسخ مشخصي ندارد.
سنت متن به درام دادگاهي و پيشتر از آن به تئاتر مستند آلمان باز ميگردد، جايي كه درامنويسان با نگاه به ويراني جنگهاي جهاني احساس عذاب وجدان خود را بروز ميدادند كه اولين آن، نمايشنامه نماينده ۱۹۶۳، نوشته رالف هوخهوف است. در اين سنت تئاتري معمولا درامها به حوادث واقعي و غالبا معاصر و نزديك به زمان نگارش اثر ميپردازند. در سنت درامنويسي مستند، نويسنده تلاش دارد نمودي عيني از اخلاق، گناه و تعهد در برابر جامعه را به چالش بكشد. ويژگيهايي كه به صراحت در نمايشنامه ترور نيز وجود دارند. فردينالد فون شيراخ كه خود يك وكيل و درامنويس است با دانش دقيق از احكام جزا تلاش كرده با تكنيكهاي تئاتر مستند به يكي از مهمترين مسائل و البته چالشهاي بشر در قرن بيست ويكم بپردازد و آن حضور تهديدي به نام تروريست است.
با توجه به سنت تئاتر مستند در اين درامها ديگر مساله شخصيتپردازي، پلات و جنبههاي دراماتيك اثر آنچنان قابل اهميت نيستند و تمركز بر يك كنش كلي است كه در نمايشنامه ترور امر قانون و قضاوت به چالش كشيده ميشود. قضاوت و تصميمگيري جمعي كه از پايههاي دموكراسي نيز به شمار ميرود، البته كه به چالش كشيده نميشود، فقط مطرح ميشود. درامنويس با شخصيت دادستان تلاشي براي به چالش كشيدن آن ميكند؛ اما چيزي شكل نميگيرد و در انتها نه با فاصلهاي زياد، كوخ توسط مخاطبان در اجراي ۱۱ بهمنماه ۱۴۰۳ در سالن اصلي تئاتر شهر تبرئه ميشود.
اين نمايشنامه كمتر از ۱۰ سال است كه نوشته شده و جزو آثار برجسته و پر تكرار يك دهه اخير در سالنهاي تئاتر سراسر جهان از جمله اروپا بوده است. اما نكته قابل تامل اين است كه آيا اجرا براي مخاطب ايراني آنطور كه جوامع اروپايي با آن ارتباط گرفتند، مسالهساز و چالشبرانگيز ميشود؟ اينطور به نظر نميرسد؛ چراكه مخاطب انگار اجرا را يك بازي يا شوخي در نظر گرفته و در سالن گهگاهي صداي خنده و شوخيهاي حضار را ميشنيديم، در زمان قرائت آرا همه سالن ايستاده دادگاه و راي نهايي را تشويق ميكنند بدون اينكه توجه شود حداقل ۴۰ درصد آنان مخالف حكم بودهاند، اين اتفاق دو رويه را به ذهن متبادر ميكند؛ اول آنكه همه پيروزي دموكراسي را تشويق كردهاند يا دوم اينكه اين راي اصلا براي آنان اهميتي نداشته، اينجاست كه ما به مساله ابتدايي بحثمان يعني تخيل ميرسيم. اجرا به واسطه ارتباطش با وجوه شخصي و اجتماعي مخاطب است كه ميتواند براي او حس كاتارسيس را ايجاد كند. چرا در چنين اجرايي همذاتپنداري مساله ميشود؟ تا زماني كه مخاطب شرايط برايش قابل لمس نباشد بديهي است كه از بيرون به وضعيت نگاه ميكند و اگر هم بخواهد خودش را وارد دنياي اثر كند، مجبور است تخيلش را به كار بيندازد كه يك آلماني به دادگاهي رفته و از او خواسته شده در مورد سرنوشت يكي از خلبانان ارتش كشورش تصميم بگيرد و همچنين قانون اساسي كشورش را نيز با حكمش ممكن است نقض كند. اين فاصله مخاطب ايراني با اكنونيت اجرا، مساله نگاه استعاري كارگردان به نمايشنامه را به ذهن ميرساند.
ممكن است اين مساله مطرح شود كه كارگردان به اثر نگاهي استعاري و تمثيلي داشته و براي نزديكي اجرا به مخاطب نيازي نيست حتما دراماتورژي صورت گيرد و اين وظيفه مخاطب بوده كه خودش را به اجرا نزديك كند نه اجرا به او كه اين بحث ديگري را پيش ميكشد و آن دقيقا همان سياستي است كه خود نويسنده نمايشنامه ترور در پيش گرفته؛ او خود براي درامش پاسخي ندارد (به اين مساله دقت كنيد كه او خودش وكيل است) اما مخاطب را به اجبار در جايگاه قضاوت مينشاند و از او انتظار تصميمي بر پايه دموكراسي را دارد. در واقع تماشاگر خود مجبور به تصميمگيري و حضور در چنين دادگاهي ميشود، او هر تصميمي بگيرد ذهنش درگير است كه چرا او بايد براي قانوني كه وجود ندارد و خودش را كنار كشيده تصميمگيري كند؟ بنابراين مخاطب نيز مبدل به قرباني ميشود، درست مانند سرهنگ كوخ، چراكه همانطور كه در متن نيز به آن اشاره شد، مافوقهاي كوخ ميدانستند كه او حتما به هواپيما شليك خواهد كرد پس بار گناه اين تصميم را از شانههاي خود خالي كردند، درست مانند كاري كه قانونگذاران و قاضي انجام داد و آن را بر شانههاي هيات منصفهاي كه مخاطب اين اجرا بود، گذاشت. سياستي كه كارگردان نيز آن را در پيش گرفته. سياستي كه كاملا در تناقض با سنت تئاتر مستند آلمان است. ابدا منظورمان اين نيست كه بقيه بايد براي ما تصميم بگيرند و منكر دموكراسي باشيم، منظور سياست تحميلي درامنويس منوط به پاسخ دادن حتمي به چنين مسائلي است و او خود را كنار كشيده؛ شيراخ قانون و سيستم را به چالش نميكشد، مسالهاي كه دقيقا مخالف با سنت تئاتر مستند در آلمان است. در مورد سياست اجرايي كارگردان صحبت كرديم بد نيست به اين مساله نيز اشاره كنيم كه كارگردان و گروه اجرايي تمام تلاششان بر انتقال كلمات نمايشنامه از صفحه كاغذ به صحنه تئاتر بودند كه شايد تصميم و رويكردي پيشرو در اكنونيت مطالعات اجرا نباشد؛ اما كاملا در جهت پيشبرد اهداف متن است. در واقع در چنين سنتي، كارگردان و گروه اجرايي تمام تلاششان انتقال ايدههاي درامنويس به مخاطب است نه اجرا، در نتيجه طراحي صحنه، نور، لباس ميزانسنها و... كاملا رئاليستي و كاربردي طراحي شده بودند. مسالهاي كه شايد مانع از پيشرويي اجرا شود، اما سياست اشتباهي نيست؛ بلكه بيشتر يك تصميم محافظهكارانه و كم ريسك براي گروه است.