• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۶ بهمن
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5973 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۵ بهمن

كلاغ‌هاي تاريخ گذشته را به خاطر نياورد!

اميد مافي

به بادبادك‌هاي رنگ به رنگ كودكي‌اش فكر مي‌كرد. به بال‌هاي پروانه‌اي كه روزگاري در حوالي پنج‌سالگي‌اش به پرواز در مي‌آمد. 
مرد در هفتاد و پنج سالگي دچار آلزايمر شده بود تا از هر چه كابوس و آشوب رها شود و شبيه كودكي خردسال، دلش تفنگ چوبي و نان خامه‌اي بخواهد.تا با طالعي ترك خورده، تكيه زده به ديوارهاي شهر، خودش را بغل كند و يك دل سير بگريد!  حالا ديگر نه خيابان‌ها و كوچه‌ها را مي‌شناخت و نه راه خانه اجاره‌اي‌اش را پيدا مي‌كرد.حالا با لبخندي از دهان افتاده به آسمانِ ملوّن خيره مي‌شد و بي‌آنكه نام عزيزترين كسانش را به ياد بياورد، يك لنگه پا مي‌ايستاد تا بانويش با يك سبد بنفشه و يك شيشه مرباي بالنگ از بهشت برسد، دستش را بگيرد و مردش را با خودش ببرد.  زوال عقل كار خودش را كرده بود تا مرد به تنديسي تب‌آلود مبدل شود و با گلي خشكيده در دست، دمادم در انتظار يار و نگارش بماند.تا زير باراني كه چُرت چترها را پاره مي‌كرد، قدم بزند، دست‌هايش را از جيب‌هايش بيرون درآورد و يك جرعه ماه بنوشد. تا خودش را در نگاتيوهاي سوخته جست‌وجو كند و تردستي روزگار پير را به رخ تقدير بكشد!  فراموشي درد جانكاهي بود، اما نه براي مردي ورشكسته كه زندگي‌اش را در نرد رفاقت باخته و در ته و توهاي كوچه مروت گم شده بود.همو كه ديگر فرزند جوانمرگش را به ياد نمي‌آورد، حرص حساب‌هاي خالي بانكي‌اش را نمي‌خورد، به گراني و بيكاري وقعي نمي‌نهاد و از جيك و پيك زمستان سخن نمي‌گفت.  يك نفر زير گوش شهر نجوا كرد: آلزايمر زيباترين رنج دنياست، درست در هنگامه‌اي كه اندوه هاشور خورد، حسرتِ ديروزها به عسرتِ امروزها طعنه زد و از مردي ۷۵‌ساله، كودكي پنج ساله ساخت. طفلي كه بي‌اعتنا به سپيدي موهايش بهانه چنارهاي خشك شده و كلاغ‌هاي تاريخ گذشته محله نوباوگي‌اش را گرفت و با شاخه گلي در دست منتظر ماند تا شريك زندگي‌اش از مينوي جاويد برگردد و براي مردش شال سدري بياورد. اينگونه شد كه آلزايمر چون درختي در صميم سرد و بي‌ابر زمستان، برگ و بار درختي كهنسال را به حافظه‌اش الصاق نكرد تا در سرماي استخوان‌سوز اين پيرامون، لختي در بلوغ و گرماي تابستان غوطه‌ور گردد و هر چه ياد و يادگار بوده را به دست باد نابلد بسپارد.تا فكر كند هنوز كرايه تاكسي ۵٠ ريال است و هنوز با سكه دو‌زاري مي‌تواند از باجه‌هاي زرد خيابان به خانه كسي كه دوستش دارد زنگ بزند و صداي مخملي معشوقه‌اش را بشنود!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون