دلي نمانده برايم به كاهدان زدهاي!
اميد مافي
يكه و بياريكه ايستاده درست. خوابهايش مملو از كابوسها شده درست.جاي نوك كلاغها در چهرهاش درد ميكند درست، با همه تيرهبختي اما به غايت كامرواست مترسك جاليزي!
باور كنيد همين كه ژندهپوش و رازآلود برجاي خود ايستاده، در ذهن خسته زمستان رسوب نكرده و دل به زاغها نباخته، بسي موجب نيكبختي و خوشوقتي است.
آنجا دورتر از شهر و شمايلهاي سترونش، مترسك جاليزي كوچكترين كدورتي در دل ندارد و خو كرده به زردي بيكران تقدير، به كار خويشتن مشغول است. حتي اگر در وقت درو فراموشش كنند و با يك نخ سيگار تحويلش نگيرند، خسته از جبر روزگار جفا نخواهد كرد و به هويتش چوب حراج نميزند.چه كسي بود كه ميگفت:
مترسكي شدهام بر فراز جاليزي
دلي نمانده برايم به كاهدان زدهاي
بپذيريد حتي اگر پرواز تا آخرين دم، دمِ واپسين سهم مترسك نباشد، باز هم پيمان خود را نخواهد شكست و به قارقار هيچ پرنده كهنسالي دل نخواهد باخت كه حاصل عشق مترسك به كلاغ مرگ يك مزرعه است.
پس تنت در باد و بوران بيگزند و لبانت در هجوم توفان، پرلبخند اي مترسك عزيز. اقرار ميكنيم در روزگار ناراستيها، كژيها و غمبادهاي غريب و قريب، قصه پرغصهات با تمام ناتمامياش بياندازه زيباست.دلباختگي سراب گزندهاي است براي فريب عاقلان و تو لابد اين را درك كردهاي كه همچنان بيباك و بيريا در مسير بادهاي گمنام قد خم نميكني و از نبرد هولناك با سارها و سهرهها هراس نداري... و لابد به همين دليل متقن و ساده رويابافي يوميهات دلمان را خنج ميزند تا به ضرس قاطع باور كنيم در اين جهان بيرويا، مواجهه با مترسك جاليزي كه آكنده از روياهاي باكره است، اتفاقِ دهشت و شگفتانگيزي است.بيتعارف اگر زحمتي نيست قدم رنجه كن و لختي به خواب عاشقان دور و معشوقههاي دورتر بيا و به يادشان بياور كه عدالت را از باران بايد آموخت و وفاي به پيمان را از مترسك بيصدايي كه نه عادت به خبرچيني دارد و نه عادت به خرق عادت!
حاليا روزگار بدخلق و بخيل به خوش خلقيات رشك ميبرد و در اوهام، لباسهاي چروك تو را بر تن پرو ميكند كه اين مزد صافي و صداقت تو است.
تو بيبديل بودي اما ما فراوان و بيهوده/ و تلخي قصه از اينجا آغاز ميشد/از ما گذشتي
مثل ماه از پنجرههاي تاريك/ما همه چيز تو بوديم/ و تو هيچ چيز ما نبودي...