مهدي معرف
داســتان «قــهوهچــي چــمنسلطان» روايتــي گزارشگونه دارد. روايت دلتنگي يك قهوهچي براي قهوهخانهاش. ماجرا آرام گشوده ميشود. قهوهچي، چريكي را لو داده و او در درگيري با مامورين كشته ميشود. وضعيت گزارشي داستان حسي گنگ را به خواننده منتقل ميكند. حسي گويا و قويتر از آشكاري. همچون ستارههايي در آسمان شب كه قهوهچي گمان ميكند دارند مشكوكانه به او نگاه ميكنند. احساسات، درون اين داستان عقب نگه داشته ميشوند. به جز ترس كه بيشترين نمود را دارد، غم، عذاب وجدان، پشيماني و ديگر چيزها را به شكلي گنگ و دور ميخوانيم. همهچيز در پس آن سرگرداني است كه شخصيت داستان را در برگرفته. يك هاج واجي. قهوهچي نميتواند به حكومت تكه كند. پشت خودش را خالي ميبيند. حالا او قهوهخانه و خانه و شهرش را رها كرده است. نميتواند به كسي بگويد در ازاي پنجاه هزار تومان آدم فروخته است. در پس اين داستان گزارشگونه، يك سياهي غليظ خودنمايي ميكند. سياهي با خودش نامفهوميهاي زيادي دارد. سياهي ناشكفته است. از اين رو در انتهاي داستان وقتي قهوهچي، اسبابواساس و زن و بچه را سوار وانت ميكند، نميداند در كدام شهر ميخواهد پنهان شود. روايت هر چه پيش ميرود شكل گزارشياش هويداتر ميشود. حتي آنجايي كه از نيات و از خواب قهوهچي ميگويد.
در روند داستان، ترس عميق و دروني قهوهچي را ميبينيم. خواب گليم و بالش و پتوي خوني چريك كه نميسوزد. اما خواننده هيچگاه نميداند كه آيا عذاب وجدان به او دست داده است يا نه! ما تنها نظارهگر محيطي هستيم كه او را در برگرفته است. عمه قهوهچي كه چريك مستاجر خانهاش بود، نفرينش ميكند. كسي كه خانه عمه را خريده، پس از يك هفته خانه را ميفروشد زيرا او جنازه چريك را ديده است. محيط مثل شب، مثل يخبندان و باد و باران، وضعيتي جبري را به گزارش وارد ميكند. حتي استوار حبيبي آشفته است و انتقالي ميگيرد.
چريك اسلحه را ته ساكش پنهان كرده بود. وقتي كه اسلحه آشكار ميشود و چريك لو ميرود و كشته ميشود، وضعيت وارونه ميشود. حالا استوار و قهوهچي بايد پنهان شوند. در اينجا جاي فعل آشكار و پنهان عوض ميشود. وضعيت گزارشگونه داستان هم به اين امر كمك ميكند. به تغيير. اصلا خود روايت گزارشگونه داستان در خطي ميان آشكار و پنهان حركت ميكند. پنهاني احساسات و آشكاري وقايع. امر پنهان و آشكار در اين داستان وضعيتي سيال دارند. وضعيت پنهان به محض آشكاري، وضعيت آشكار را پنهان ميكند. اتفاقاتي كه در يك نيمه آشكاري محيطي اتفاق ميافتد. از احساسات مردم نسبت به حكومت و پاسگاه و چريك چيزي گفته نميشود. اما مثل شب سياهي كه داستان به درستي از آن بهره ميگيرد، اين وضعيت خودش را به آدمهاي داستان تحميل ميكند.
داستان «پشت در سنگي غار» در خودش ظرافتي دارد كه تا به انتها حفظ ميكند. يك جور خويشتنداري. چيزي كه به زبان نميآيد، اما تار و پود روايت را نگه ميدارد يا آغشته ميكند. چيزي شبيه به اعداد طلسم كه وقتي بيان ميشود نميدانيم چيست. چيزي شبيه به خود طلسم كه حتي اگر به آن معتقد نباشي هم مهم نيست، معتقدان طلسم روزگارت را طلسم ميكنند. روايت «پشت در سنگي غار» درباره باورمندي است. نبود چيزي كه بودي ويرانگر دارد. نبود گنجي كه همچون يك غارت از زندگيات است. در واقع گنجي كه نيست، به اندازه حجم نبودهاش از زندگي تو ميكند. اين را غلامي به خوبي ميداند. اين است كه در انتهاي داستان همه باور دارند اين نفرين طلسم بوده است كه او را از پاي درآورده. مردم نميدانند كه خودشان نفرين طلسم هستند. همه، كلي نامریي است، ميان افرادي منفرد كه چيزي نفي شده را به زبان ميآورند و امري ناموجود را به هيولايي ترسناك تبديل ميكنند.
غلامي در يكي از خوابهايش خود را درون غار محبوس ميبيند. ميان گنج و كسي ميخواهد با يك خنجر طلايي گلويش را ببرد.
درِ غار با اعداد طلسمگشاي غلامي باز نميشود. اما اين در از جايي ديگر باز شده است و در ذهن جماعت نشسته است. رد پاي او را درون غار ديدهاند. گنجي در غار نبوده، پس غلامي گنج را برداشته است. نشانهاش هم اينكه ديگر كارگاه نميرود و اخراج شد. گنج براي او شگون نداشت. طلسم كار خودش را كرد و از او انتقام گرفت. نشانهاش هم آنكه او در دريا غرق شد. پس اينجا نشانهها معلولهاي خطرناكي هستند. معلولهايي علتنما كه از ناموجودي حاصلي شوم ميزايند.
داستان «پشت در سنگي غار» وجه استعاري بزرگي دارد. داستاني كه روايتش يك شهر را در بر ميگيرد ميتواند در مقياس يك ملت و كشور بزرگ شود. گنج ميتواند نشان آن سرمايه وطني، نفت باشد. اعداد رياضي نشانه تكنولوژي و شيوه استخراج و نفرين طلسم ماحصل اين استخراج براي كشور و مردم باشد. گويي استبدادي كه نفت با خود آورد، در تمثيل گنج اين داستان نهفته است. طلسمي كه گرچه حقيقت نداشت اما واقعيت يافت.
داستان «پشت در سنگي غار» همچون داستان «قهوهچي چمن سلطان» وضعيت روايت را از غياب روايت پي ميگيرد. غيابي كه حركت روايي را ممكن ميكند. نبود چيزي كه اسمش بود نكبت ميآورد. داستاني كه به آرامي مصيبت را مثل كابوسي كه به بيداري سريده است روايت ميكند. همچون مارهايي كه در خواب غلامي آماده حمله هستند. او از وحشت كه چشم ميگشايد، ماري را در چند مترياش ميبيند. مار در بيداري، به تهاجمي مار در خواب نيست. اما كنش مار در خواب، واقعيتر از عمل مار در واقعيت است. همكاري كه خانهاش مار نگه ميدارد، ميگويد مار نون و نمكمان را خورده است و كاري با ما ندارد. با مار واقعي ميتوان به همزيستي رسيد. اما مار در خواب، كابوس مجسم بيداري است. به استخوان روح نيش ميزند و ميتواند قرباني را از پاي درآورد.
«عجم» داستان مردي حافظه باخته است؛ مردي كه ده سال از زندگياش را پس زده است. عجم هر روز بلند ميشود و به سر كاري ميرود كه ده سال پيش از آن اخراج شده است. روايت به گذشته عجم برميگردد و ماجراي دلباختگي او به كوكب. در اينجا ديگر ميدانيم كه اين دلباختگي و انتظار براي رسيدن دو دلداده بيفرجام است. پس تعليقي در داستان شكل ميگيرد. هر اتفاقي از عروسي همسايه گرفته تا قرارهايي ساده، انتظاري لحظه آخري براي خواننده است. انتظار شنيدن يا خواندن يك تراژدي. اين تعليق خود نشانهاي خزنده است كه داستان را فرا گرفته. تعليقي آميخته در خوابهاي عجم يا رعد و برق يا صداي رد پاهاي مردم يا بانگ عروسي. گويي تمام نشانههاي محيطي، فشاري همهجانبه بر داستان است. اتفاقي كه در شرف وقوع است و اگر در اين صحنه نه لابد در صحنهاي ديگر به انتظار نشسته است. در مقابل اين روايت گذشته، وضعيت حال با اتفاقي كه مدام تكرار ميشود پيش ميرود. بچهها عجم ديوونه را مسخره ميكنند. به او ميگويند كه كوكب مرده. عجم گريه ميكند. مادرش ميگويد كوكب زنده است. عجم خوشحال ميشود. اين اتفاقي هر روزه است. حقيقت به تعويق افتاده در گذشته، به حقيقتي تكرارپذير در زمان حال بدل ميشود. گويي كه انتظار جايش را به ناگهان ميدهد. ناگهان ميشنوي و متعجب و اندوهگين ميشوي. حتي اگر اين ناگهان، كهنه خبري باشد هزار بار شنيده شده. مساله شيوه رويارويي با ماجرا است. انتظار كشيدن يا معناي انتظار را پس زدن. گويي در ميانه تيكتاك ساعت محيط و طبيعت، چرخه كوك ساعت، جايي درست عمل نميكند. گويي كه عقربه با كمي تاخير بر صفحه ساعت بگردد. حالا اين تاخير ده ساله است. هر روز صبح عجم سر كار ميرود. مهرههاي دكل را ميبندد. خبر مرگ كوكب را ميشنود و سوگوار ميشود بعد خبر زنده بودنش را ميشنود. جايي چرخه انتظار و اضطراب از محيط و طبيعت فاصله گرفته است. آنجا كه جاده سرنوشت ميپيچد و عجب نميپيچد. او اما درون دره نميافتد. در هوا معلق و شناور ميماند. و انتظار، خود تبديل به اتفاق ميشود. و اتفاق تكرار ميشود. و ناگهان، گهان ميشود. جاري و تلخ و هر روزه.
«دستور» داستان يك عذاب است. داستان به يادآوري. يا داستان از ياد نبردن. درست همين تفاوت است كه روايت را پيش ميبرد. عقوبتي كه بر سر و سينه سنگيني ميكند، برابر ديدگان مجسم ميشود. داستان در همين حدود ميچرخد. پيشتر نميرود. اصلا چه نياز به پيشروي؟ اشيا نهست آدمها را يادآوري ميكنند. مثل وضعيت تفنگ در صحنه تئاتر چخوف، كه حتما بايد در جايي از نمايش شليك شود. ناحضوري محمود، گلوي راوي را ميفشارد. داستان «دستور» سرشار از خواب و اشيا است. روايتي كه گذشته را با جزييات نشان ميدهد. جزيياتي كه وضعيت كنوني را شكل ميدهند. سلسلهاي كه راوي از آن رهايي ندارد. حالا صندلي لهستاني راوي، صندلي محمود است. سمفوني درياچه قو سمفوني محمود است. در اين داستان اشيا بارآور صفتي از ديگري هستند. يادآور حضور جاري وجود كسي كه ميخواهي از خودت برانياش. هرچه نافيتر وجودش باشي نزديكتر ميشود. در داستان گويي نبود محمود، نيمه ديگري دارد كه همه جا راوي را تعقيب ميكند. تعليقي ترسناك از سايهاي منتشر شده از حضور خودت. تاريكي درون.
«شماس پير» روايتي از گذر است. در جايي از داستان آمده است: «باطل! اباطيل، همهچيز باطل است. انسان را از تمامي مشقتش كه زير آسمان ميكشد، چه منفعت است؟ يك طبقه ميروند و يك طبقه ميآيند و زمين تا ابد پايدار ميماند.» اين نوشته متصل ميشود به توصيفي كه پيشتر در داستان آمده است: «حالا گچ ديوار كليسا جابهجا ريخته بود و نقاشي مريم و عيساي نوزاد طبله كرده بود. اما نقاشي منظره رود و درختان اطرافش هنوز خوب مانده بود.»
داستان «شماس پير» روحيه تمامي داستانهاي مجموعه را با خود دارد. روايت از دستدادگي، در واقع روايتي از گذر است. زمين بستر و نسل آدم آب است. داستان روايت ارمنيهايي است كه مسجدسليمان از آنها خالي ميشود. محل سكني ديگر پذيرنده نيست. مسكنت ديگر مقدور نيست. پايانپذيري، در واقع چيزي را بر جاي گذاشتن و رفتن است. تيگران، دعايي را به خاطر ميآورد: «خداوندا به آنچه كه هست راضيام، چيزي از آن كم نكن.» اما باور به كم شدن، به فعلي كاهنده، لازمه كار است. اشيا چيزي از گذشته را در خود نگه ميدارند. زمين بارآور گذشتگان است. و اين به معني عبور است. عبور فعلي كاهنده است. «شماس پير» روايتي از عبور است. روايتي از اضمحلال. روايت آفتاب روي شانه نشسته. آفتابي كه تا پيش از اين مقابل خود ميديدي. وضعيتي ميان دو فاجعه. داستاني ميان روايت برادري كه سرش را بريدند و وضعيت كنوني كه در آن بيكس شدهاي. گويي زندگي ميان دو هيچ اتفاق افتاده است. ميانِ او كه خدا آفريده است از هيچ / دقيقهاي است كه هيچ آفريده نگشادست.
روايت در سرعت بيان و جاري بودن خودش گويي به ناگشودهها نظر دارد. به نگشادهها. به لحظاتي كه ميان دو هيچ، همچون فيلمي رنگي جريان دارد. به حافظهاي كه ميترسي ديگر نباشد. به خوابهايي كه به آن دلخوشي. به چشمي تاربين كه يادآوري را به نقطهاي دور پرتاب ميكند. داستان روايت زمين، بدون آدمهايش است. تابلويي بدون مريم و مسيح و كليسايي بدون مومنانش. روايت مسجد سليمان بدون ارامنه. روايت تاريخ بدون مردمانش. اينگونه وقايع چيزي مجرد و منفك ميشوند. وقايع بدون يادآوري، از هستي تهي ميگردند. داستان «شماس پير» استيصالي است ميان پنجره و ديدن. فاصلهاي كه گامهايي لرزان قادر به طي كردنش نيست.