با تو زمستان آغاز ماجراست!
اميد مافي
مرد گفت: انبوه گيسوان تو نسيمند، پوشيده بر تن حرير. زن گفت: چشمان ميشي تو خورشيدند، غرق در روشنايي. مرد گفت: زندگي بيتو هرگز. زن گفت: تنفس بيتو ممنوع!
در گوشهاي ناپيدا از اين روزگار پيدا، آقايي لبريز از خاطرات شيرين، با تمام ناتمامياش قلب بانويش را آماجگاه كلمات رمانتيك قرار داد و زيستنش را مرهون مهرباني زني پيرانه سر دانست. خاتوني كه ۵٠ سال پيش با چادري سفيد قدم در خانه نُقلي گمشدهاش گذاشته بود. زني كه در روزها، ماهها و سالهاي پشت هم، نقطهها، جملهها و بندهاي دم به دم را يكدم نثار شويش كرده و چيزي شبيه لالايي ماه را زير گوشش نجوا كرده بود. در كنجي آرام از اين عصر ناآرام خانمي محترمتر از سيب، مملو از طراوت و تپندگي، برگهاي شمشادِ تنومند عشق را رج ميزد و يكسر قربان صدقه مردش ميرفت. همو كه آفتاب از زير ابروان سپيدش بيرون زده بود و آواز يك سلام زمستاني تا هميشه روي لبانش مانده بود. آقايي شريفتر از شمعداني كه هر بار با خيره شدن به چشمهاي نرگسي شريك زندگياش در بحر خاطرات نوشين غوطهور ميشد و سراسيمه، سرگشته و سرمست دل ميسپرد! آنجا در بلوغ شهري نابالغ، ناكجاي خاطر مرد و زن ديگر درد نميكرد و تيره ابر خشك خزان آلود، به آسمانشان راه نداشت، بس كه مهربان بودند و از سپيده تا سحر روزگارشان عطرناك طره عشق ميشد. مرد گفت: هزار اقاقي در چشمانت هيچ است؛ زن خنديد. مرد ادامه داد: روي پاهايم بند نيستم وقتي در كمان ابروانت گم ميشوم. زن با چشمهايش خنديد، شانههايش را تكان داد و به اين فكر كرد او و مونسش چند زمستان ديگر در كنار هم به تماشاي شب بوها خواهند نشست؟ آنجا در شهر درندشت زندگي تا اطلاع ثانوي ادامه داشت و دي ماه به اندازه دو نفر زيبا شده بود. آنقدر مهجبين كه زن با كفشهاي پاشنه بلند زير گوش نديم ديروزها و امروزهايش گفته بود: با تو زمستان آغاز ماجراست. اين را جوانترين 71 ساله دنيا به ضرس قاطع گفته بود. چيزهاي ديگري هم بر زبان رانده بود. مثلا اينكه هزار سال ساست دوستت ميدارم.