كجاست مادر، كجاست گهواره من؟!
اميد مافي
زمستان به رنگ تقديرِ محتوم ماست، وقتي در زمهرير اين درندشت، هواي نوباوگي به سرمان ميزند و در اوان ميانسالي آرزوهايمان را به سالهاي كودكي پيوند ميزنيم و يك دل سير براي معصوميت سالهاي خردسالي مويه ميكنيم.
كاش ميشد دست روي غمبادِ گردنمان بگذاريم و برگرديم به بچگي و لالاييهايمان را گره بزنيم به ضريح دل مادرانمان و با نغمه فرشتگان نگهبان دمي بياساييم و خواب تيله و عروسك كوكي ببينيم. كاش ميشد در روز مادر به آن خانه كلنگي سرك بكشيم، يك مشت نخودچي و كشمش از مادربزرگ بگيريم و كنار بخاري نفتي، خيال خسته خود را آويزان كنيم.
اعتراف ميكنيم كه هرگز فكر نميكرديم جهان تا بدين اندازه صعبناك و غمآلود باشد. اقرار ميكنيم كه هيچ يك از خوابهاي كودكيمان در گذر زمان تعبير نشد تا خسته و شكسته در سرماي گداكش اين شهر با جامهاي از تار اندوه و پودِ اشك به رجعتي شكوهمند به گذشتههاي دير و دور بينديشيم.تا در خيال براي كودكي تمام شده خرما خيرات كنيم و به سالهايي برگرديم كه موبايل نبود، تبلت نبود، آيپد نبود، ماهواره نبود، حتي تلويزيون رنگي ۴۷ اينچ هم نبود. هر چه بود بيپيرايگي بود و وفا و صفا. و ما چقدر كامروا بوديم در عصرهاي سرد گذشتههاي چندان دور، هنگامي كه رو به جعبه جادو مينشستيم و جنب نميخورديم تا خانم مجري از راه برسد و مشفقانه از ما بخواهد دوقدم عقبتر برويم، مبادا چشمهايمان آسيب ببيند.
حالا سالهاست مادر با قلبي كه تير ميكشد دنبالِ عطرِ جامانده در جوانياش ميگردد. حالا آب از سر ما گذشته اما طفوليت برنگشته است و حالا معلمي كه به سادگي روپوش نخياش بود، از ته و توهاي يك گورستانِ متروك صدايمان ميزند و مصرانه از ما ميخواهد با صداي رسا بخوانيم: آن مرد اسب دارد... آن مرد داس دارد، آن مرد سبد دارد... آن مرد با اسب آمد... آن مرد در باران آمد!