ناصر به روايت هيكل
مرتضي ميرحسيني
نه فقط براي مصريها كه در كل جهان عرب نام بزرگي است. حتي آن ديكتاتور عراقي كه در چنين روزهايي از سال 1359 جنگ خونيني را به كشور ما تحميل كرد، در ذهن و در روياهايش با او و براي جانشينياش در رهبري اعراب رقابت ميكرد. البته اين دو، سرنوشتهاي متفاوتي داشتند. فصل پاياني يكي با افتخار و ديگري با ننگ رقم خورد. اما شكستهاي جمال عبدالناصر نيز به اندازه نامش بزرگ بودند. حتي از پس تحقق انتظاراتي كه خودش به آنها دامن زده بود برنيامد و بخشي از سرخوردگي ناشي از اين ناكاميها را براي سادات كه جانشينش شد - و قدرت را بعد از او به دست گرفت - باقي گذاشت. به قول حسنين هيكل بخشي از آن تلخكامي و سرخوردگي كه مصريها در دوران انور سادات احساس ميكردند از دوران ناصر به جاي مانده بود كه «ناصر در زمان خود دستاوردهاي فراواني را تحقق بخشيد، اما در عين حال آرزوهايي را برانگيخت كه توان تحقق آنها را نداشت»، مينويسد: «نسل به جواني رسيده دوران ناصر، رژيم سلطنتي را انقراضيافته و جمهوري را برقرار شده يافت. اين نسل ملي شدن كانال سوئز همراه با شكست خردكننده دو امپراتوري انگليس و فرانسه را كه نتوانستند مانع ملي شدن كانال سوئز شوند، شاهد بود. همين نسل، مصر را رهبر به رسميت شناخته شدهاي در ساختن جهان عربي نو و نظم اجتماعي تازهاي يافت كه ميتواند الگوي قابل پيروي در جهان سوم باشد. اين نسل كمكم گمان كرد بزرگترين هدفها را در دسترس و در چارچوب توان خود دارد.» اما چنين نبود. جنگ در 1967 و شكستي فاجعهبار همه چيز را زيرورو كرد و تلخي آن تا عميقترين لايههاي جهانبيني مصريها كشيده شد. «براي بعضيها به نظر آمد كه همه چيز تمام شده است و همه دستاوردهاي گذشته سرابي بود كه با فاجعه جنگ بهكلي نابوده شد.» ناصر نه فقط در عمل به شعارهايي كه ميداد، شكست خورد كه حتي در دفاع از مرزهاي كشورش نيز عاجز ماند. آن شكست، تنها شكستي در ميدان نبرد نبود. حتي شايد بُعد نظامي ماجرا به اندازه پيامدهاي سياسياش اهميت نداشت. حقانيت خود او كه مبناي اقتدار حكومتش بود نيز زير سوال رفت. چالش سختي بود. او ديگر آن رهبر برندهاي كه بسياري در ذهنشان ساخته بودند، نبود. از آن بدتر اينكه جنگ 1967 تصويري موهوم از قدرت نظامي و توان عملياتي اسراييل در جهان عرب شكل داد. البته كسي درباره نامشروع و متجاوز بودن اسراييل ترديد نداشت و تقريبا همه ميل به نابودياش داشتند، اما اين باور در ذهن بسياري ريشه زد كه شايد چنين چيزي، يعني پيروزي بر اسراييل هدفي عملا ناممكن باشد. ناصر ارتش را بازسازي كرد، سلاحهاي جديد خريد و - حداقل به ظاهر - از شعارهايش عقب ننشست. اما براي مهار نيروهايي كه خودش در مصر آزاد كرده بود متحمل دشواريهاي بسيار شد. با فوران خشمي كه انباشته شده بود و در جستوجوي مقصر ميگشت، اعتراضها بالا گرفت (زمستان 1968) و بحران تازهاي را به جان حكومت ناصر انداخت. هيكل مينويسد: «شكست سال 1967 براي رژيم ناصر پايان دنيا يا آخرين فصل تاريخ نبود. نبرد ادامه يافت و رويارويي با اسراييل شادابي خود را حفظ كرد و به جنگ فرسايشي راه يافت. ارتش بازسازي و دوباره مسلح و مجهز شد. هدف روشن بود و همه نيروها در راه آن بسيج ميشدند. با اين همه در پي جنگ، احساس نگراني به وجود آمد كه در تظاهرات ماه فوريه 1968 دانشجويان تجلي يافت. واكنش ناصر نسبت به اين احساس نگراني و انزجار، درك علل حقيقي آن بود. لذا ناصر بلافاصله اعلاميه سي مارس را صادر كرد و در آن دنياي تازهاي از آزاديهاي سياسي و شخصي به محض پايان نبردها را وعده داد. بدين گونه ناصر به وجدان مردم نزديك شد و كوشيد با آرزوهاي آنان همسو شود.» كاري كه بعدتر، جانشين او نكرد. شايد يكي مثل خودش - يا شبيه او - ميتوانست همين مسير، كوشش براي اعتلاي مصر با پذيرش حق و حقوق مردم اين كشور را دنبال كند. اما در جانشيني سادات اين اتفاق نيفتاد. آنچه بعد از مرگ ناصر (28 سپتامبر 1970) روي داد، روايت ديگري است.