به ياد منوچهر حسنزاده، مدير انتشارات مرواريد
بيحسرت ِ نا حسود
فرهاد طاهري
در غروبي خمارآلود، پس از خوابي رهايي بخش از خستگي دايم زندگي در پايتختِ گرمازده بيرمق، خبر خواب ابدي منوچهر حسنزاده را از دكتر مسعود جعفري شنيدم. چاي تازه دم كرده غروب در كنار شيريني پاي سيبي كه سر راه بازگشت به خانه گرفته بودم امروز تنها تسليدهندگان غم درگذشت عزيزي شدند كه تمام وجودش، لذت بردن از طعم و بوي زيباييها و خوشيهاي زندگي بود. هر كس كه در عمرخود يك بار منوچهر حسنزاده را ديده باشد محال است باشنيدن خبر درگذشت او، خوشبينيها و نگاههاي اميدبخشي كه به زندگي داشت را به ياد نياورد. لبخند، خندههاي آرام و پيوستهاي كه معمولا ميكوشيد آن را بادست بپوشاند، ذوق زيستن و بياعتنايي به غم و زشتي، اضلاع زندگي حسنزاده بود. نخستينبار (به نظرم شايد بيش از ٢٠ سال پيش) در انجمن آثار و مفاخر فرهنگي در كنار استادم زندهياد عبدالمحمد آيتي سرصحبت من با او گشوده و رشته دوستي ما تنيده شد. آن روز، در دقايق آغازين گپ وگفت به نظرم آمد او از استادان هنر و موسيقي و آواز يا در هنرهايي شبيه اين مايههاست. كمي كه از حرف زدنهاي ما گذشت كارتي از جيب گوشه كتش در آورد و نام خود را با رواننويس و به جوهر سبز و با خطي به غايت زيبا نوشت و به من داد. در پشت كارت، «انتشارات مرواريد» نظرم را جلب كرد. او هم بيمقدمه گفت من در انتشارات مرواريد هستم. خوشحال ميشوم آنجا شما را ببينم. انتشارات مرواريد، ناشري بسيار آشنا و نزديك با عوالم من بود. از دوران دانشآموزي، كتابهاي مرواريد، زينتبخش قفسههاي آن پستوي خلوتكده خانه پدري بود. همچنين تمام دفترهاي شعر فروغ، شاملو و اخوان در گنجه اتاقم در كوي دانشگاه، از انتشارات مرواريد بود. در دوران دانشجويي و پس از آن هم، كتابفروشي مرواريد از چند پاتوق گشتزنيهاي دائم من در راسته كتابفروشان انقلاب بود. اين خاطره خوش با آن همه جذابيت شخصيت منوچهر حسنزاده در همان ديدار نخست، چنان درهم آميخت و چنان مرا شيفته او كرد كه هر فرصتي را در مصاحبت با او، بسيار گرامي ميدانستم. از حسن اتفاق آنكه چند سال بعد از آن ديدار در انجمن مفاخر، در نزديكيهاي خانه او منزل گزيدم و امور زندگي آن دورانم نيز به گونهاي بود كه از بخت نيك، منوچهر حسنزاده را در مركز بينالمللي گفتوگوي تمدنها بسيار ميديدم. بيشتر اعضاي بخش انتشارات آن مركز، حسنزاده را به خوشاقبالي و فرخندهمندي در زندگي ميشناختند. ميگفتند هر وقت مركز بر آن ميشود تا تعهدات معوقه مالي خود را به ناشران ادا كند حسنزاده معمولا اولين ناشري است كه اسناد مالي و چك پرداخت مبالغ او در چشم به هم زدني و بيهيچ دردسري و گيري، آماده شده است. او و حسين حسينخاني (مدير انتشارات آگاه) در نظر و نزد دوستان نزديكم در بخش انتشارات مركز بينالمللي گفتوگوي تمدنها شريفترين و متشخصترين ناشران بودند كه از صميم دل برايشان احترام قائل بودند. بعدها كه بيشتر با حسنزاده حشر ونشر يافتم و به دفترش گاه سري ميزدم و نيز در ماجرايي، افتخار آشنايي با جناب حسينخاني را يافتم به تشخيص آن دوستان چقدر آفرين گفتم. توفيق ديدار و هم گپي با حسنزاده در چند سالي كه در فرمانيه همسايهاش بودم پيوسته ادامه داشت. در هفته يك يا دو بار طرفهاي غروب ميآمد دنبالم كه برويم پيادهروي. لباس و كفش ورزش ميپوشيد و با قدمهاي بسيار استوار، چابك مرا در آن حواليها ميچرخاند و در كوچه پس كوچههاي پُر درخت آن حوالي و در كنار جويهاي پرآب بيقرار، از خاطرات خود با فروغ و اخوان و شاملو و خانلري برايم تعريف ميكرد. فكر كنم يكي دوبار هم در همان غروبگرديها به منزل دكتر جعفري رفتيم. در آن گشتزني، هميشه من غرق شنيدن و لذت و در خواهش دائم از او بودم كه اين خاطرات را حتما بنويس. و نمي دانم آيا نوشت يا خير؟ همچنين در معاشرتهاي بيشترم با او، متوجه شدم كه چقدر عاشق فرهنگ و تاريخ و ادبيات وهنر و موسيقي ايران است. دستي هم به ساز و قلم ني و كاغذ و مركب داشت. همه اين خصائل او البته در كنار نظاميگرياش كه سالها از صاحب منصبان ارشد ارتش بود و خاطراتي بسيار جذاب هم از وضع ارتش در روزهاي بعداز انقلاب و همكارياش با تيمسار ناصر فربُد ميگفت وجود او را برايم رازگونه ميكرد. نميتوانستم به روشني بفهمم او چگونه اين تناقضها و تضادها را در خود آشتي داده است. وقتي هم از او درباره گذشته و راه طي شده در زندگياش ميپرسيدم ميگفت من هيچ حسرتي در زندگي بر دل ندارم. شايد همين بيحسرتي هم موجب شده بود كه كمترين حسادتي به هيچ كس نداشت. اما همين انسان ِ بيحسرت، هر بار از همسر درگذشته خود ياد ميكرد با ديدگان تر خاطرات را به پايان ميبرد. وفاداري او هم به نظرم چون بلندبالايي و قامت بركشيدهاش نظرگير بود. در دوران آشنايي و دوستيام با منوچهر حسن زاده، به هر موضع و گوشه مغفول زندگي او ميرسيدم محال بود دچار تعجبي نشوم يا زبان ستايشي نگشايم. آخرين ديدارم با او حدود ١٠ سال پيش بود. چند باري كه سراغش را از همكاران او در انتشارات مرواريد گرفتم، گفتند در سفر امريكا به سر ميبرد. در يكي از آن سراغ گرفتنها باخبر شدم كه به عادت هميشگياش صبح زود در دفترش حاضر است. او هميشه روزها، زود به دفترش ميرفت و قبل از ظهر به خانه برميگشت تا اسير ازدحام و رفت و آمدهاي سرسامآور شهر نشود. زنگ زدم و گفتم فردا به ديدارت خواهم آمد. در گفتوگوي تلفني احساس كردم مرا به جا نياورد. وقتي هم وارد دفترش شدم و با همان ادب و متانت ذاتي، پيش پايم برخاست از نگاههاي پر از پرسشهاي بلعيدهاش فهميدم كه در حافظه و خاطر، سخت در پي يافتنم هست. نگاه او سرشار از جستوجوي مخاطبي بود كه در برابرش نشسته بود. صحبتها به تعارف و احوالپرسي گذشت. مطلقا وارد جزييات نميشد مبادا اينكه من بو ببرم مرا نشناخته است. اما اين نشناختن، كمترين اثري در ابراز محبت او نگذاشت. ديدم بهتر است بيشتر او را درگير گشتن و جستن نكنم و خداحافظي كردم و راهي روزهاي تنهاييام در خانه پرخاطره پدري شدم. بعدها به قراري كه شنيدم تا روز درگذشت مقيم ديار غربت شده بود.او رفت اما خاطرههايي بسيار كه از او به يادگار دارم همواره، تداعيگر حس لذت بردن از زندگي و خوشبيني و اميد به فرداهاست، هر كوچه يادگار از تهران قديم و هر درخت كهنسال در امان مانده از تجاوز و بيخردي، و هر جوي آب زلال روان در اين پايتخت مصيب ديده، ياد منوچهر حسنزاده را در خاطرم زنده نگه ميدارد.
* زندهياد منوچهر حسنزاده، تيرماه امسال در 91 سالگي از دنيا رفت.