دهه نوديها؛ اعجوبههاي قرن
غزل حضرتي
اگر پدر هستيد يا مادر، اگر كودك يا كودكاني در خانه داريد كه دهه نودي محسوب ميشوند، به شما تبريك ميگويم؛ شما با اعجوبههايي كوچك مواجهيد. شايد در روتين هر روزه زندگي فكر كنيد كه خب هر نسل نسبت به نسل پيش از خود، عجيبتر و حتي باهوشتر است، اما اين كل ماجرا نيست، شما با آدمهايي طرفيد كه نهتنها شباهتي به شما ندارند، كه به شكل عجيبي متفاوتند. شما نميتوانيد تحت هيچ شرايطي به آنها زور بگوييد، شما نميتوانيد بدون منطق و استدلال آنها را مجبور به كاري كنيد، شما بايد براي هر كلمهاي كه به زبان ميآوريد، آمادگي مواجهه با سيل سوالاتشان را داشته باشيد، شما نميتوانيد بيگدار به آب بزنيد، بايد از قبل فكر كنيد كه كدام موضوع را چه زماني براي آنها باز كنيد كه مجبور به توضيح دادن زودتر از موعد نشويد. اما سختي كار شما اين نيست كه براي اينها برنامهريزي كنيد، سختي كار اينجاست كه بايد همه را با خودتان هماهنگ كنيد. وقتي شما براي هر موضوع مهمي كه ذهن كودك را درگير ميكند و يك روزي از سوالات مهم زندگياش به شمار ميآيد، برنامه داريد كه چه زماني آن را مطرح كنيد، و يك نفر از اطرافيان بدون اينكه از شما بپرسد ناگهان و بيمقدمه آن را به كودكتان ميگويد، بيچارگياش ميماند براي شما. يكي از مهمترين موضوعاتي كه بچهها بايد در زمان درست با آن مواجه شوند، مفهوم مرگ است. آنها هيچ ايدهاي نسبت به مرگ ندارند. همهچيز برميگردد به اينكه شما مرگ را چگونه براي آنها جا بيندازيد و چه تعريفي از آن بدهيد.
من تا جايي كه توانستم، از صحبت كردن در اين مورد طفره رفتم تا سني برسد كه كودكم به درك درستي از مفهومي چون مرگ برسد. شايد هنوز هم درك درستي نداشته باشد، اما روزي اين مساله را براي او باز كردم، البته منظورم از باز، صحبت كردن از آن بود، آن هم به بستهترين حالت ممكن. او از مادربزرگ و پدربزرگم پرسيد و من در جواب بايد ميگفتم آنها را از دست دادهام. اما كودكم فهميد كه اين از دست دادن منحصر به پدربزرگ و مادربزرگ من نبوده و نخواهد بود، او به سرعت متوجه شد كه يك روزي من را هم از دست ميدهد. در حالي كه نگراني كل وجودش را گرفته بود، پرسيد: «تو هم ميميري؟» گفتم: «همه يك روزي ميميرند، اما نه تا وقتي پير شوند. آدمها به دنيا ميآيند، بزرگ ميشوند، وقتي خيليخيلي پير شدند، ميميرند.» اين حرف كمي از اضطرابش را كم كرد. اما بلافاصله گفت: «چند سالت بشه پير شدي؟» گفتم: «صد سال.» يك حساب سرانگشتي كرد و ديد هنوز خيلي مانده به صدسالگي من. نفس راحتي كشيد و رفت.
از آن روز به بعد، هروقت اسم كسي ميآيد كه فوت كرده، او سريع ميگويد حتما پير بوده كه فوت كرده. اين را به برادر كوچكش هم ياد داده كه كسي حق ندارد جز در موقع پيري و صد سالگي فوت كند، مخصوصا كساني كه دوستشان داريم. يكبار نشست حساب كتاب كرد كه وقتي من نوهدار شوم تو ديگر مردي. من در آن لحظه اصلا آمادگي مواجهه با اين واقعيت را نداشتم. اما بايد ميپذيرفتم و گفتم بله من آن موقع ديگر نيستم. او اما اين حرفها را با خيالي راحت ميزد. انگار يك جورهايي برايش مسجل شده كه هر آدمي يك اندازه مشخصي حق دارد زندگي كند، وقتي من پير شوم و نوهدار شوم، چرا بايد مادرم زنده باشد. يادم هست وقتي بچه بودم، نحوه مواجههام با مرگ خيلي غمانگيز بود. من در كودكي شاهد عزادار شدن خانوادهام بودم، مفهوم مرگ براي من لباس سياه مادر و مادربزرگم بود كه سالها از تنشان درنيامده بود. چشمان هميشه خيسشان بود كه يا خبر متعلق به يكي از پسران خانه بود يا پسران همسايهها. جنگ بود و شنيدن اين اخبار، انگار جزیي از زندگي همه شده بود. اما اين مفهوم براي پسرم شكل ديگري گرفته. او از مرگ هراس ندارد، او نميداند بعد از مرگ چه رخ ميدهد، او مرگ را مساوي با نيستن ميبيند. من فكر ميكنم اين درستترين شكل مواجهه با اين مفهوم است.