براي روزهاي پس از پنجاه سالگي
سعيد واعظي
باران هنوز هم ميباريد. پيرمرد متصدي كتابخانه به من ميگويد كه برايم خيلي اداي احترام دارد كه فقط براي خواندن كتاب ميآيم و نه مثل ديگران براي كنكور. ولي من رويم نميشد به او بگويم كه من هم كتاب نميخوانم و براي سفر به آنجا ميروم. كتابخانه تا حدودي ملي رشت با آن فضايي كه بيشتر شبيه خانههاي بزرگ اروپاي شرقي است، براي من دري بود براي سفر به ادبيات جهان. هم قدم شدن با نويسندههايي كه پيش از من توي كتابخانههاي شهرشان دري را باز ميكردند كه من هم بازش كرده بودم. شايد كتابخانه شهرشان تا حدودي ملي هم نبود، ولي وادارشان كرد كه در را براي ما هم نيمه باز بگذارند. اولين سفرم به هيچ كجا و همه جا بود. چرا كه آن طرف در همراه همينگوي، نفس به نفس پيرمرد دريا با نيزه ماهي جنگيدم و كشتيمش. ولي بوي خون و بمبكهاي تشنه خون تمام دريا را گرفته بودند و ديگر قصهاي نداشتيم كه به بندرنشينان بگویيم. كتاب كه تمام ميشود، از كوبا در چشم به هم زدني به اروپا ميروم. جنگ جهاني اول، ميلان و صفحاتي بعد به سويیس ميرسم. فقط توي يك سطر، همينگوي به ما ميگويد كه كاترين موقع زايمان ميميرد و حالا وقت وداع با اسلحه است. به آفريقا رفتيم و برف كليمانجارو را هم ديديم. حالا دارد سفر به من ميچسبد.پرت ميشوم به زمان روسيه تزاري. روزي قمارباز ميشوم و وقتي ديگر آبله. به همراه برادران كارامازوف و گروچنكا همه وصيتنامه داستايوفسكي را ميخوانم و پس از يك سال و پيش از انقلاب بلشويكي، روسيه را ترك ميكنم. قبل از رفتن به فرانسه، چند روزي توي رشت ميمانم. هنوز باران ميبارد. گوشه دنج هميشگيام توي كتابخانه مينشينم. از پنجره به خيابان پشتي نگاه ميكنم. زن اثيري را ميبينم كه با پيرمرد خنزرپنزري حرف ميزند. برايشان دست تكان ميدهم و به ياد سالهايي ميافتم كه با پنجاه نسخه پلي كپي وارد ادبيات ايران شده بودند. به فرانسه ميروم و ده سالي همان جا ماندگار ميشوم. يك سالش را با ويكتور هوگو و بينوايانش گذراندم و مرگ گوژپشت نوتردام و محبوبهاش را هم به چشم ديدم.-وقتي كه ميخواستند اسكلتش را از اسمرالدا جدا كنند، از هم فروپاشيد- چند سالي هم همپاي سارتر و دوبوار و آندره ژيد و آلبر كامو بودم. مادام بواري را كه خواندم، از هر چيزي كه بوي فرانسه را ميداد، بيزار شدم. اولينبار توي زندگيام هم مرد بودم و هم زن و از خودم ديگر چيزي نمانده بود. بين دو دنياي اما بواري و شارل سرم گيج ميرفت. ساعتي بياعتنا به شوهرم توي زرق و برق لباسها و جواهرات و انبوه بدهكاريها گم ميشدم و ساعتي ديگر شوهري بودم كه غم همسر لاقيدم را ميخوردم و پرستارش ميشدم. از فلوبر و فرانسه و ادبياتش فرار كردم و به رشت برگشتم. چند هفتهاي را با رفيق هم درد مادام بواري زدهاي، خيابانهاي رشت را گز ميكرديم و به هيچ جا هم نميرسيديم. اينكه چطور ميشود ادبياتي را دوست داشت كه چهار ستون آدم را بلرزاند و بيمارش كند. اگر چه سالها بعد به همراه كوندرا دوباره به فرانسه برگشتم ولي نه كوندرا و نه دنياي آدمهاي كتابهايش، هيچ ربطي به فرانسه نداشتند و تجربه تلخ گذشتهام ديگر تكرار نشد. توي همه اين سالها فهميده بودم كه نويسندهها يا مثل داستايوفسكي و كوندرا به وجدت ميآورند يا مانند فلوبر و دورنمات، ذهني ويران و پر از چون و چراي لايتناهي تحويلت ميدهند. به كتابخانه نرسيده خوابم برد و توي پانسيونهاي اكسپرسيونيستي چارلز ديكنزي كه خودم ساخته بودم بيدار شدم. فضا و آدمهاي تاريك و كج و معوج انگليسي كه نوشتههاي ديكنز برايم ساخته بود با عشقهاي رو راست و بيشيله پيله جين آستن به همان شكلي در آمد كه پيش از اين بود. آدمها و به ويژه زنان داستانهاي آستن هماني بودند كه پيشتر دور و برمان ديده بوديم و ولي نميشناختيمشان. هنوز داشتم با اين دنيا و آدمهاي نرمال و سر و شكل گرفته جين آستن و شارلوت برونته به وضع عادي برميگشتم كه بلنديهاي بادگير همهشان را به باد داد. براي اينكه خاطره فرانسه و مادام بواري زنده نشود به كتابخانه برگشتم. چند مدتي سفرهايم به سوي تاريخ معطوف شد. با دورانت از گهواره تمدن و يونان باستان و قيصر و مسيح شروع كردم و توي عصر ناپلئون، ايمان آوردم كه آدمها هم مانند- تمدنها رواقي شروع ميكنند و اپيكوري تمام ميشوند- به دليل اينكه دانشجو شده بودم، عذرم را از كتابخانه خواستند و من فهميدم كه كتابخانه رشت نه براي سفر و نه براي كتابخواني ساخته نشده است. بعدها كتابخانه محقر دانشگاه و كتابهاي دوستانم، دروازه سفرهايم شده بودند.
اگر چه ياد روزهاي گذشته كمي زدگي دارد ولي توي تاريكي كسي را ميبينم كه رفيق كافه و شبانهگردي همه نويسندگاني كه ميشناخت، بود .