با يك تكه گوشت گربه را همراه فيروز كردم توي گوني
قهرمان
محمد اکبری
ئي روزها مرگ توي ميدان است، نزديك نزديك. پدرم نزولبدهي ئي منطقه بيد، از صد هزار تا يك ميليون تا ده هزار تومان. نرخ را بلدم، چه قرآني، چه توماني. گفتمش فيروز يك بزغاله ندادي قرباني كنم. پوستكن را بچكان گذاشتند پهلويش، يك ذره فشار دادند، ترسيد. وقت نماز صبح بيد. بچكان چپاندنش توي گوني. فكرش را نميكرد پدرنامرد. خب بزغاله را ميدادي، سودش را تومان به تومان حساب ميكردي. شاهزاده محمد نظر ميكرد به ما. از سهم كم ميكردي نامردفيروز. خيلي كشيدم؟ نه، تازه دارم گرم ميشوم رييس. باز هم ئي دود پس زد. آخر خفهام ميكند. ئي طوري نگاهم نكن، آب ميشوم. كرايه ماشين اگر داشتم يا پول بنزين، بزغاله را از جايي كش ميرفتم ميبردم قرباني ميكردم پيش پاي شاهزاده محمد. رييس يك دود بگير، بيا وردستم. دوتا دود كه آدم را نه ئيوري ميكند نه آنوري. پوستكن چيه؟ يعني نميداني؟ شوخي نكن رييس. چاقو، كارد، باهاش پوست گوسفند را درميآورند. به فيروز گفتم لامذهب يعني قدِ يك بزغاله پيشت اعتبار ندارم؟ نامرد راست راست توي چشمم نگاه كرد، گفت نه. براق شدم. يك كينهي اُشتري ساخته شد توي دلم كه نگو و نپرس. مثل بوتهي خيارم، زودي قهر ميكنم، به سگسبيليام نگاه نكن. تو كارت درست است، ئي فيروز اصلا ختنه نشده، مسلمان نيست به جانت قسم. ئي روزها همه دستِ بگير دارند، چهجور شد تو دست خير داري؟ تعارفم كردي. شايد باور نكني، جا خوردم. نگاهم نكن با آن چشمهاي سوزت. آقايي كه تو باشي، از نگاهت ميترسم، اما نگاه بهيي هيكل نكن، درست كه كوچلنگ است، آدم بايد جيگر داشته باشد. دارم. تمام هيكلم جرات و جيگر است. آدم به قد و اندازه نيست كه رييس. نگاه به سبيلم كن، قد ده تا هيكل كار ميكند.اي بابا! ئي سرفه هم امانم را بريده. هي ئي شيره تو سينهام پس ميزند. چي؟ سيخ را نزنم به پيكنيك؟ بايد بزنم، عادت است. نترس، نميتركد. آقايي كه تو باشي، جانم برايت قصه كند. فيروز همهچيز را ميداند. اربابِ شيرينسو انقلاب كه شد، گريخت. گفتمش فيروز بيا يك مردي كن، آن يارو كه رفت آن سر دنيا مُرد، استخوانهاش هم پوسيده. بيا جايش را بگو. خودش را نامرد زد به آن راه. بشكند دستي كه نمك ندارد، حيفِ ئيهمه... كه برايش صاف كردم عين آينه. حيف، حيف. از ئي نكش رييس، سينهات را خراب ميكند، خوب صاف نشده. بگذار با كاسهي مسي يك چيزي برايت دربياورم سلطنتي. جانم برايت بگويد، هرچه كردم، هرچه زبان ريختم، كشتهيارش نشدم، مقر نيامد پدرنامرد. گفتمش از ئي بدبختي، از ئي گرما، از ئي شيرينسو، از ئي يكچكه آبِ شورِ قنات، از ئي بدهوايي خلاص ميشوي. به خرجش نرفت كه نرفت. يك ذره ديگر داري...؟ نداري؟ حواسم كجاست! گذاشتمش ئي كنار. ببخش، نه بگويي نديدبديدم يا ميخواستم دودر كنم، حواسم سر جا نيست. آقايي كه شما باشي، بگو خب. خب. گفتمش فيروز آمارش را درآوردم. گفتمش به همين شاهزاده محمد قسم، آن اربابِ فراري اولِ انقلاب، قد يك فرغون شمش طلا ئيجا قايم كرده، بيا مردي كن. فيروز فكرش هميشه تو عرش بيد، به فرش فكر نميكرد. از چشمهات ميترسم، هول ميكنم، انگار گذرم افتاده به قبرستان. نكند ئيجوري لاتيات را پُر ميكني؟ ته دلم خالي ميشود. به پستيبلنديهاي رُخم خيره شدي. چه فكر ميكني؟ ئي مادرزادي ئيجوري بيد. نترس، خوره نبيد. گفتمش فيروز بعدِ يك عمر نامردي بيا مردي كن، تو جاش را بلدي قرمدنگ، الكي ئيهمه سال ئيجا ايست نكردي. فكر ميكني پيشانينوشتم چيست؟ هان؟ خوب نگاه كن، شاخ نبيد، گوشت و پوست بيد. فيروز برزخ شد، كلي قسم و آيه آورد به ميدان. به كل منكر شده بيد همچنين چيزي را. گفتمش عزيز، دورت بگردم، درد و مرضت بخورد فرق سرم، لگد به بخت خودت و من نزن، هرچند يك ذره مردانگي نداري اما بيا ئيبار را مردي كن. فحش ناموسي بست به من، هر چه لايق خودش بيد بيپير بارم كرد، هرچه ميتانست. ميدانم دردش چي بيد، ميخواست تنهاخوري كند. مِنبعدش پدرعوضي ديگر آن يك كله قند و يك پاكت چاي ايراني و يك كيسه برنج هندي را كه با يك بست ميداد به من، موقوف كرد. ديگر نداد پدرنامرد. هر وقت ميديدم انگار چشمش افتاده بيد به شوهرننهاش، زودي جست ميزد رو ديوار. يك چاي برايت بريزم؟ تازهدم. كمرنگ يا پررنگ؟ براي خودم پُرملات جا ميكنم. بگو خب. خب. از چشمهات ميترسم رييس، انگار توي چشمهات يك قبرستاني كاشتند و بايد از آن رد شوم. هميشه راهم را عوض ميكنم گذرم به قبرستاني نيفتد، خدا سر شاهد است. غروبي از رودخانهي شور رد شده بيدم. ماشين يكي از بچكان، شكل همين پيكان وانتِ جلوي در، درست روي پل خراب شده بيد. موتور را وا داشتم. يك مقدار ماشينش را هل دادم به كمكش. روشن شد از بس دستم سبك بيد. يك نخ سيگار تعارفم كرد. بگو خب. خب. نگو پدرنامرد چيچي ريخته تو سيگار. پك اول نه، پك دوم نه، پك سوم نه، پك پنجم بيدم بهگمانم، سرم چرخ خورد. پك هفتم هشتم يكهويي گنو شدم. فكري شدم يك رمه زنِ گيسبلند... توي رودخانهي شور شنو ميكنند. هر طرفي ميرفتم گذرم ميخورد وسط گيسبلندها. از موتور پرت شدم. بچكان موتور را سوار وانت كردند، بردندم خانه. به زنكو گفتم نان بياور. هر چه نان آورد خوردم. هر چه ميخوردم مگر سير ميشدم؟! تو بگو شكمبهي اشتر شده بيد معدهام، پر نميشد بدكردار. زنكو دماغ درآورده بيد ئيهوا، قدِ استغفرالله... يكهويي زدم زير خنده، حالا نخند كي بخند. زنكو بچكان را عينهو جوجه جمع كرده بيد پرِ دامنش و نگاهم ميكرد. گنو شده بيدم و نميدانستم. دست انداختم پرِ روسرياش گيسش را بگيرم، نيامد تو دستم. گيسبلند وقتي ميبينم، نروماده نداشته بيد، دوست و آشنا و غريبه، گنو ميشوم. زنكو از در گريخت، سرش يك ذره درد داشته بيد، بايد عمل ميشد كه نشد. ما هم كه هميشهي خدا بيپول بيديم. يك كوچلنگ غده داشته بيد توي سرش. خدايا به همين وقت، مريضي از همهي مسلمانان دور باشد، آمين. بگو خب. خب. يكهويي ديدم چوغ آلبالو هوار شد سرم. رييس گوش ميكني؟ چرتت نبرد يك وقتي. ئي چه كوفتي هست كه ميكشي، بهت انداختن، خوب صاف نشده. يادم بياور در كاسهي مسي يك چيزي برايت بجوشانم، لااقل ده بار از پنبه برايت رد ميكنم سلطاني. بگو خب. خب. گفتمش زن ئي چه كاري است ميكني؟ گفت سالم رفتي، گنو برگشتي پدرسگ. هر چه گفتم گنو نشدم به خرجش نرفت. گيسش را زير چارقد مخفي كرد، با چوغ آلبالو افتاد دنبالم. گريختم طرف رودخانهي شور. بچكان با وانت افتادند دنبالم. موتورم سوارِ ماشين بچكان بيد. زنكو دنبالم ميدويد. خدا نصيب كافر نكند. جيكجيك مليجكان پُر بيد. صداي زنكو تو گوشم زنگ ميخورد: سگبابا تو بايد بروي دنبال ئي كارها؟ تنبان تنِ من و بچكانت نيست. بگو خب. خب. رييس لباس مباس نداري؟ كوچك، بزرگ، مردانه، زنانه، سي بچكانم. خدا خيرت بدهد. راستي، تو اصلا پلك داري؟ داري اگر، پلك بزن، پردهي نگاهت خاك ميگيرد كور ميشوي. بگو خب. خب. رييس ئيجا قطعهي چهاره، همه چيزش با جاهاي ديگر فرق ميكند. موادفروش رييس پاسگاه را كله ميكند. آدم محتاجشان ميشود. هرچه يارانه گرفتم ريختم توي جيبشان سي جنس. ئيجور پولها خوردن ندارد. پدرم وقتي افتاد توي ئي دنيا، سي خودش توي گهواره به حرف آمد. هر چه گفت درست درآمد. گفت جدمان آقاخان ميميرد. مرد. من كه نبيدم. شنيدم به روايتي گفته بيد: قهرمان. توي گهواره اسمم توي دلش بيد. گفته بيد خيلي ثروت و مكنت سي خودم جور ميكنم، خيلي اُشتر كه بارشان طلا بيد. الكي كه توي سجلم ننوشتند قهرمان. راويان قصه ميكنند. دروغ؟ نه، دروغم كجا بيد. آفتاب از ئي داغتر نميشود، كولي هم از ئي سياهتر. ئي فيروز دروغ ميگويد، بشنو باور نكن. مو لاي من و فيروز جا نميشد از بس به هم نزديك بيديم. آدم بايد وجودش سير باشد. آقاخان، جدم، گردنهگير بيد، راهزن بيد، دزد نبيد. فيروز چاخان ميكند. اگر يك بزغاله كوچلنگ قرباني ميكردم ئيطوري نميشد، روزگار بهتر از ئي ميچرخيد. كاش همانوقتها بزغاله را كش رفته بيدم از فيروز. انگش را كه فيروز چسباند به ما پدرنامرد. تو هم با آن نگاهِ سوزت آدم را ميترساني، گِردش ميكني، ته دلم خالي ميشود. نه، دزدي نه رييس، به ما آمد ندارد. از يك چيز، نه، دو چيز زهرهام ميتركد، يكي مامورجماعت، ديگري قبرستان. دلم ميلرزد ناغافل. فيروز نامرد مردي ندارد مادربهخطا. گمانم تو را هم بدراه كرده. عجب خلقتي است ئي بشر. صاحب ئيجا، شيرينسو، گور به گورشده مثل سگ از آقاخان ميترسيد، حساب ميبرد. اسمش فقط ارباب بيد، ميترسيد يك شب همه چيزش را چپو كند آقاخان. همچين آدمي بيد جدم. ئي قطعهي چهار را ميبيني، اگر خشكسالي شود نصف نفوسش از گشنگي ميميرند، اگر ترسالي شود نصفشان را آب ميبرد. پنجپُل را بلدي توي رباطكريم؟ تا آقاخان زنده بيد رضاشاه جرأت نكرد پلِ راهآهن كند آنجا را. محل كمينش بيد آنجا و كاروانسرا سنگي. آنوقتها اُشتر را با بارش آب رودخانهي شور ميبرد. جدم، مادهالاغ را ميگرفت كولش شنو ميكرد توي سياهزمستان از آنورِ آب ميزد بيرون. همچين آدمي بيد. فيروز چاخان ميگويد دزد بيد. از خدا ترس نداشته بيدم گلويش را ميجويدم. آقاخان شرافت داشت. بگو خب. خب. بچكان هر كاري ميكردند سوار ماشين شوم، نشدم، حريفم نبيدند. هوا تاريك شده بيد. گفتم مرگ يكبار شيون يكبار. به بچكان گفتم، الكي گفتم، فيروز زهرماري داد به من گنو شدم. بچكان غيرتي شده بيدن. چند كيلومتر راهم را دور كردم كه از قبرستان رد نشوم تا يكهويي يكي بلند شود از آن زير خفتم كند. به بچكان گفتم هر وقت يك داد زدم فيروز را دوره كنيد. نور موتور صاف تو چشمشان بيد، سوسو ميزد. نه فكر كني خلافكارم رييس، نه، اگر يك سرباز با سرنيزه دورم خط بكشد براي هفت جد و آبادم كافي بيد، از آن خط رد نميشدم. فيروز غيرتيام كرده بيد. بوي طلا خورده بيد به دماغم. از وقتي ننهام پسم انداخت ئيطوري بيدم. چند سالم است؟ چهل پنجاه، همين حدودها. جانم برايت فدا شود، برايت قصه كنم. وقتي رسيدم شيرينسو وقت اذان صبح بيد. فيروز قامت بسته بيد سي نماز. وقتي سجده رفت، جلوش زانو زدم التماسش كردم بلكه دلش به رحم بيايد. اصلا گوش نداشت كه چيزي را به گوش بگيرد. گفتمش فيروز از ترس قبرستان، از غروب تا صبح دور خوردم دور خودم، گنو بيدم گنوتر شدم. گوش نكرد كه نكرد. پدرنامرد از سنگ بيد. گفتاللهاكبر. گفتم از ئيرو به آنرو ميشويم. گفت لااله الاالله. راستي رييس ئي ناخالصياش زياد است، هميشه خودت بگير تو كاسهي مسي بجوشان، يك چند باري از پنبه رد كن، هر چه بيشتر بهتر، آنوقت ناز ميشود. به همين شاهزاده محمد قسم، الان نميدانم چند سال است يك بزغالهي كوچلنگ نذرش كردم، ادا نشده بيد هنوز. پدرِ نداري بسوزد. ئي پيكنيك هم دارد تمام ميشود، نگذار تمام شود، بايد صداي فشفشش باشد تا آرامش بگيرد... يك چاي نبات برايت جا كنم رييس؟اي بابا! ئي چاي هم كه جوشيد، بگذار يك چاي سلطنتي تيار كنم سي تو. كلهقند، يك قوطي چاي، برنج، يك دبه روغن اگر فرض مثال ته انبارت ماند، عموقهرمان را فراموش نكن رييس؛ بچكان گشنهاند، خدا روزيات را زياد كند، مكه بروي انشاالله، عروس بياوري به خانه. چهارتا بچكو با زنكو، پنج سر عائله. خدا خيرت بدهد، صورتت چرا ئي ريختيست؛ نه خوشي معلوم ميكند نه ناخوشي، انگار نگاهت پشت سنگ است، پشت هيچ، آدم هيچ نميفهمد از تو. جانماي جان، يك ذره الان توك لبت تكان خورد. حتما تو دلت فكر ميكني خالي ميبندم، به همين شاهزاده محمد كه ميخواهم دنيام نباشد، همهچيز همين است كه گفتم، بياشكل و مشكل. بگو خب. خب. ئي چاي كه سرد شد، ئي قندان هم كه خالي، بيزحمت قندانت را سر ميدهي ئيطرف. به فيروز گفتم بيني بينالله اگر يكتا فرغون شمش طلا بيد كه ميدانم هست، نصف مال تو نصف مال من. گفتم فكر كن زنكو چقدر خوشحال ميشود. يك چيزي بگويم بخند رييس. تازه چهار پنج ماه بيد شيريني خورده بيدند زنكو را سي من. آنوقتها شيرهاي نبيدم، فقط ترياك ناصرالدينشاهي، تفريحي، البته الان هم سي تفريح. تراكتورچي شده بيدم سي دولت به اعتبار بابام.اي دل غافل! تراكتور را روشن كردم، گفتم يك سر به زنكو ميزنم جلدي برميگردم آب از آب تكان نميخورد. تو راه، از بس هول بيدم، تراكتور رفت رو ميخ پنچر شد. چرخ عقب را كاه كردم جاي باد. تراكتور يك قدري رفت ديگر نرفت. آب نريخته بيدم توي رادياتور. پريدم ترك موتور رفتم سي زنكو. همينجور كه سِير ميكردم ناغافل رفتم روي سنگ، كلهمعلق شدم. جفت پاهام قلم شد. زنكو با فرغون جمع كرد من را. از بحث زيادي بيرون رفتم، پرت و پلا نگويم رييس، ئيها چياند سي تو تعريف ميكنم. مهندس پدرنامرد شكايت كرد سي من. با پاي شكسته كردم آن تو. كدام تو؟ بگو خب. خب. زندان. گفت تراكتورم را داشت ميدزديد. بيپدر تهمت زد. گفتمش سي زنكو بيد. به خرجش نرفت. ئيطوري زيرآبم خورد. روزگارم را سيل كن رييس. به اعتبار پدرم عفو خوردم. ميبيني پيشانينوشتم خوب نبيد. ئي بايد حال و روزم باشد؟ مني كه روي گنج خوابيدهام؟ هان تو بگو. يك چاي ديگر بريزم سي تو، بعد سي خودم. نميخوري؟ دوتا كام بگير. نميكشي؟ جان من يك دود بگير، فقط يك دور، رگهات وا ميشوند به شاهزاه محمد قسم. گفتم فيروز بايد قرص باشي، بند را آب ندهي يكهويي. از سنگ بيد. ميخواست تنهاخوري كند سگ پدر. با بچكان هماهنگ بيدم. بابام نزولبدهي كلِ قطعهي چهار بيد، از پرندك تا جادهي اشتهارد، از آنطرف تا رودخانهي شور، از زاويه تا ئيجا. چوغ را به دست ميگرفت مگر نفر يارا داشت جلوش ايستاد شود. چوغباز معركهاي بيد. نزنم به لبهي پيكنيك؟ بدنگاهي رييس. دارم سي تو اختلاط ميكنم، گوشت را وادار به من. ببين سي چي بهت اطمينان كردم. دل كه سفره نيست پيش هر كس و ناكس وازش كني. بيشتر تعريف كنم؟اي بابا! تو هم با ئي سوختت جيگر ما را سوزاندي! ميخواهي شجرهنامه انگار بنويسي. مشتري؟ پيدا ميشود اگر شمش باشد. هنوز كه سيل نكردم تا سودايش كنم. تو ئي كار بايد قرص بيد، بهيي راحتي نبايد مشتريات را لو بدهي. ميشوي فيروزِ بخت برگشته توي گوني. نگفتي رييس چي هستي؟ گربه محض رضاي خدا موش نميگيرد. تو تحويلم گرفتي، جنس فراوان تيار كردي، سي من احترام گذاشتي. آقاخان، جدم، راهزن بيد اما دزد نبيد. طايفهي ما دزدي را بد دارد.اي بابا ديگر چي شده؟ سبيلك را ميزان كردم جان تو. دست توي خشتك؟ ببخشيد يك ذره كشالهام به خارش افتاد. ئي جنس را بهت انداختند؛ چرا ئيجوري دود ميكند؟ انگاري كاه. عنبرنسا ميكشيدم بهتر بيد. اگر ئي فيروز بدكردار آدم بيد، بارم را بسته بيدم رفته بيدم رد خودم. به كي ميخواستم بفروشم؟ گفتم كه، هنوز بهش فكر نكرده بيدم. چيچي را نگفتم رييس؟ با بچكان هماهنگ بيدم را؟ بگو خب. خب. يك داد زدم، فيروز را انداختند توي گوني. پيشيهاي فيروز را ديدي؟ هميشهي خدا ده پانزده تا گربه دارد. يك نروك داشت ئيهوا پشمالو، زرد عين خورشيد. با يك تكه گوشت گولش زدم كردمش همراه فيروز توي گوني. به بچكان گفتم بزنيد. پيشي توي گوني را زدند. پنجول كشيد به فيروز. يك چيزي ميگويم يك چيزي ميشنوي. سروصورت فيروز را خونين كرد. يكهويي به حرف آمد: «اي خدا،اي امان، ديگر گربه را نزنيد، جاش را ميگويم.» و گفت. از گوني خلاصش كردم. همهورِ بدنش جاي پنجول پيشي بيد، روي صورتش خون هوار بيد. گفتش بغل ديوار، زير آبانبار. كنديم با بچكان. يكهويي ديوار هوار شد سر بچكان.
چقدر چاي خوردم، ادرار دارد پارهام ميكند. ئي جنس هم به لعنت خدا نميارزيد پدرآمرزيده. تو پاسگاهي نيستي كه؟ به آنها نميخوري. يك چاي برايت جا كنم؟ كوچيك يا بزرگ؟ فرقي نميكند، كمرنگ. راستي نگفتي بچه ي كجايي؟ گنجكني؟ بوي طلا خورده به دماغت؟ نكند تو هم بعله رييس. تو هم كه يك كلمه ازت درنميآيد. انگار به جاي زبان چوب به دهان داري. زرنگ باش، فيروز خيلي رِند است، به مظلومنمايياش نگاه نكن. ده ساله ميخواهد يك بزغاله بدهد سي من. نذر دارم نزد شاهزاده محمد بلكه يك راهي باز كند. به قيافهي فيروز نگاه نكن، الكي خودش را ميزند به موشمردگي. ميداند، مقر نميآيد. ببينم جنم داري سر فرصت از زير زبانش بكشي. يك جايي همين حوالي است. بگو خب. خب. حالا تو چي ميخواهي كه ئيطوري هوار شدي سرم و سياستم ميكني؟ چشمهات قبرستان دارند، زل زدي تو صورتم پدرآمرزيده، خب ميترسم.