• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5764 -
  • ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۷ ارديبهشت

با يك تكه گوشت گربه را همراه فيروز كردم توي گوني

قهرمان

محمد اکبری

ئي روزها مرگ توي ميدان است، نزديك نزديك. پدرم نزول­‌بده‌­ي ئي منطقه بيد، از صد هزار تا يك ميليون تا ده هزار تومان. نرخ را بلدم، چه قرآني، چه توماني. گفتمش فيروز يك بزغاله ندادي قرباني كنم. پوست‌­كن را بچكان گذاشتند پهلويش، يك ذره فشار دادند، ترسيد. وقت نماز صبح بيد. بچكان چپاندنش توي گوني. فكرش را نمي‌كرد پدرنامرد. خب بزغاله را مي­‌دادي، سودش را تومان به تومان حساب مي‌كردي. شاهزاده محمد نظر مي‌كرد به ما. از سهم كم مي‌كردي نامردفيروز. خيلي كشيدم؟ نه، تازه دارم گرم مي‌­شوم رييس. باز هم ئي دود پس زد. آخر خفه‌­ام مي‌كند. ئي طوري نگاهم نكن، آب مي­‌شوم. كرايه ­ماشين اگر داشتم يا پول بنزين، بزغاله را از جايي كش مي‌­رفتم مي‌­بردم قرباني مي‌كردم پيش پاي شاهزاده محمد. رييس يك دود بگير، بيا وردستم. دوتا دود كه آدم را نه ئي‌­وري مي‌كند نه آ‌ن‌­وري. پوست‌كن چيه؟ يعني نمي‌­داني؟ شوخي نكن رييس. چاقو، كارد، باهاش پوست گوسفند را درمي‌­آورند. به فيروز گفتم لامذهب يعني قدِ يك بزغاله پيشت اعتبار ندارم؟ نامرد راست راست توي چشمم نگاه كرد، گفت نه. براق شدم. يك كينه‌­ي اُشتري ساخته شد توي دلم كه نگو و نپرس. مثل بوته­‌ي خيارم، زودي قهر مي‌كنم، به سگ­‌سبيلي­‌ام نگاه نكن. تو كارت درست است، ئي فيروز اصلا ختنه نشده، مسلمان نيست به جانت قسم. ئي روزها همه دستِ بگير دارند، چه‌­جور شد تو دست خير داري؟ تعارفم كردي. شايد باور نكني، جا خوردم. نگاهم نكن با آن چشم‌هاي سوزت. آقايي كه تو باشي، از نگاهت مي­‌‌ترسم، اما نگاه به‌يي هيكل نكن، درست كه كوچلنگ است، آدم بايد جيگر داشته باشد. دارم. تمام هيكلم جرات و جيگر است. آدم به قد و اندازه نيست كه رييس. نگاه به سبيلم كن، قد ده تا هيكل كار مي‌كند.‌اي بابا! ئي سرفه هم امانم را بريده. هي ئي شيره تو سينه‌­ام پس مي‌­زند. چي؟ سيخ را نزنم به پيك‌­نيك؟ بايد بزنم، عادت است. نترس، نمي­‌تركد. آقايي كه تو باشي، جانم برايت قصه كند. فيروز همه‌چيز را مي­‌داند. اربابِ شيرين‌­سو انقلاب كه شد، گريخت. گفتمش فيروز بيا يك مردي كن، آن يارو كه رفت آن سر دنيا مُرد، استخوان­‌هاش هم پوسيده. بيا جايش را بگو. خودش را نامرد زد به آن راه. بشكند دستي كه نمك ندارد، حيفِ ئي‌­همه... كه برايش صاف كردم عين آينه. حيف، حيف. از ئي نكش رييس، سينه­‌ات را خراب مي‌كند، خوب صاف نشده. بگذار با كاسه‌­ي مسي يك چيزي برايت دربياورم سلطنتي. جانم برايت بگويد، هرچه كردم، هرچه زبان ريختم، كشته‌­يارش نشدم، مقر نيامد پدرنامرد. گفتمش از ئي بدبختي، از ئي گرما، از ئي شيرين­‌سو، از ئي يك­‌چكه آبِ شورِ قنات، از ئي بدهوايي خلاص مي­‌شوي. به خرجش نرفت كه نرفت. يك ذره ديگر داري...؟ نداري؟ حواسم كجاست! گذاشتمش ئي كنار. ببخش، نه بگويي نديدبديدم يا مي‌­خواستم دودر كنم، حواسم سر جا نيست. آقايي كه شما باشي، بگو خب. خب. گفتمش فيروز آمارش را درآوردم. گفتمش به همين شاهزاده محمد قسم، آن اربابِ فراري اولِ انقلاب، قد يك فرغون شمش طلا ئي­‌جا قايم كرده، بيا مردي كن. فيروز فكرش هميشه تو عرش بيد، به فرش فكر نمي‌كرد. از چشم‌هات مي‌ترسم، هول مي‌كنم، انگار گذرم افتاده به قبرستان. نكند ئي­‌جوري لاتي‌­ات را پُر مي‌كني؟ ته دلم خالي مي‌­شود. به پستي‌بلندي­‌هاي رُخم خيره شدي. چه فكر مي‌­كني؟ ئي مادرزادي ئي‌­جوري بيد. نترس، خوره نبيد. گفتمش فيروز بعدِ يك ­عمر نامردي بيا مردي كن، تو جاش را بلدي قرمدنگ، الكي ئي­‌همه ­سال ئي­‌جا ايست نكردي. فكر مي­‌كني پيشاني‌­نوشتم چيست؟ هان؟ خوب نگاه كن، شاخ نبيد، گوشت و پوست بيد. فيروز برزخ شد، كلي قسم و آيه آورد به ميدان. به كل منكر شده بيد همچنين چيزي را. گفتمش عزيز، دورت بگردم، درد و مرضت بخورد فرق سرم، لگد به بخت خودت و من نزن، هرچند يك­ ذره مردانگي نداري اما بيا ئي‌­­بار را مردي كن. فحش ناموسي بست به من، هر چه لايق خودش بيد بي‌­پير بارم كرد، هرچه مي‌­تانست. مي‌دانم دردش چي بيد، مي­‌خواست تنهاخوري كند. مِن‌بعدش پدرعوضي ديگر آن يك كله قند و يك پاكت چاي ايراني و يك كيسه برنج هندي را كه با يك بست مي‌­داد به من، موقوف كرد. ديگر نداد پدرنامرد. هر وقت مي‌ديدم انگار چشمش افتاده بيد به شوهرننه‌­اش، زودي جست مي­‌زد رو ديوار. يك چاي برايت بريزم؟ تازه‌­دم. كمرنگ يا پررنگ؟ براي خودم پُرملات جا مي‌كنم. بگو خب. خب. از چشم‌هات مي‌­ترسم رييس، انگار توي چشم‌هات يك قبرستاني كاشتند و بايد از آن رد شوم. هميشه راهم را عوض مي‌كنم گذرم به قبرستاني نيفتد، خدا سر شاهد است. غروبي از رودخانه‌­ي شور رد شده بيدم. ماشين يكي از بچكان، شكل همين پيكان وانتِ جلوي در، درست روي پل خراب شده بيد. موتور را وا داشتم. يك­ مقدار ماشينش را هل دادم به كمكش. روشن شد از بس دستم سبك بيد. يك نخ سيگار تعارفم كرد. بگو خب. خب. نگو پدرنامرد چي­‌چي ريخته تو سيگار. پك اول نه، پك دوم نه، پك سوم نه، پك پنجم بيدم به‌­گمانم، سرم چرخ خورد. پك هفتم هشتم يكهويي گنو شدم. فكري شدم يك رمه زنِ گيس­‌بلند... توي رودخانه­‌ي شور شنو مي‌كنند. هر طرفي مي‌­رفتم گذرم مي­‌خورد وسط گيس‌­بلندها. از موتور پرت شدم. بچكان موتور را سوار وانت كردند، بردندم خانه. به زنكو گفتم نان بياور. هر چه نان آورد خوردم. هر چه مي‌‌خوردم مگر سير مي‌شدم؟! تو بگو شكمبه‌­ي اشتر شده بيد معده‌­ام، پر نمي‌­شد بدكردار. زنكو دماغ درآورده بيد ئي‌­­هوا، قدِ استغفرالله... يكهويي زدم زير خنده، حالا نخند كي بخند. زنكو بچكان را عينهو جوجه جمع كرده بيد پرِ دامنش و نگاهم مي‌كرد. گنو شده بيدم و نمي‌‌دانستم. دست انداختم پرِ روسري‌­اش گيسش را بگيرم، نيامد تو دستم. گيس­‌بلند وقتي مي‌بينم، نروماده نداشته بيد، دوست و آشنا و غريبه، گنو مي­‌شوم. زنكو از در گريخت، سرش يك ذره درد داشته بيد، بايد عمل مي‌­شد كه نشد. ما هم كه هميشه‌­ي خدا بي‌­پول بيديم. يك كوچلنگ غده داشته بيد توي سرش. خدايا به همين وقت، مريضي از همه‌­ي مسلمانان دور باشد، آمين. بگو خب. خب. يكهويي ديدم چوغ آلبالو هوار شد سرم. رييس گوش مي‌­كني؟ چرتت نبرد يك ­وقتي. ئي چه كوفتي هست كه مي‌كشي، به­ت انداختن، خوب صاف نشده. يادم بياور در كاسه‌­ي مسي يك چيزي برايت بجوشانم، لااقل ده بار از پنبه برايت رد مي‌كنم سلطاني. بگو خب. خب. گفتمش زن ئي چه كاري است مي‌­كني؟ گفت سالم رفتي، گنو برگشتي پدرسگ. هر چه گفتم گنو نشدم به خرجش نرفت. گيسش را زير چارقد مخفي كرد، با چوغ آلبالو افتاد دنبالم. گريختم طرف رودخانه‌­ي شور. بچكان با وانت افتادند دنبالم. موتورم سوارِ ماشين بچكان بيد. زنكو دنبالم مي‌­دويد. خدا نصيب كافر نكند. جيك‌­جيك مليجكان پُر بيد. صداي زنكو تو گوشم زنگ مي­‌خورد: سگ­‌بابا تو بايد بروي دنبال ئي كارها؟ تنبان تنِ من و بچكانت نيست. بگو خب. خب. رييس لباس مباس نداري؟ كوچك، بزرگ، مردانه، زنانه، سي بچكانم. خدا خيرت بدهد. راستي، تو اصلا پلك داري؟ داري اگر، پلك بزن، پرده­‌ي نگاهت خاك مي‌گيرد كور مي‌­شوي. بگو خب. خب. رييس ئي­‌جا قطعه‌­ي چهاره، همه­ چيزش با جاهاي ديگر فرق مي‌كند. موادفروش رييس پاسگاه را كله مي‌كند. آدم محتاج‌­شان مي‌­شود. هرچه يارانه گرفتم ريختم توي جيب­‌شان سي جنس. ئي­­‌جور پول‌­ها خوردن ندارد. پدرم وقتي افتاد توي ئي دنيا، سي خودش توي گهواره به حرف آمد. هر چه گفت درست درآمد. گفت جدمان آقاخان مي‌­ميرد. مرد. من كه نبيدم. شنيدم به روايتي گفته بيد: قهرمان. توي گهواره اسمم توي دلش بيد. گفته بيد خيلي ثروت و مكنت سي خودم جور مي‌كنم، خيلي اُشتر كه بارشان طلا بيد. الكي كه توي سجلم ننوشتند قهرمان. راويان قصه مي‌كنند. دروغ؟ نه، دروغم كجا بيد. آفتاب از ئي داغ‌­تر نمي­‌شود، كولي هم از ئي سياه‌­تر. ئي فيروز دروغ مي‌گويد، بشنو باور نكن. مو لاي من و فيروز جا نمي‌­شد از بس به هم نزديك بيديم. آدم بايد وجودش سير باشد. آقاخان، جدم، گردنه‌­گير بيد، راهزن بيد، دزد نبيد. فيروز چاخان مي‌كند. اگر يك بزغاله كوچلنگ قرباني مي‌كردم ئي‌طوري نمي‌­شد، روزگار بهتر از ئي مي‌­چرخيد. كاش همان‌­وقت‌­ها بزغاله را كش رفته بيدم از فيروز. انگش را كه فيروز چسباند به ما پدرنامرد. تو هم با آن نگاهِ سوزت آدم را مي‌­ترساني، گِردش مي­‌كني، ته دلم خالي مي‌‌شود. نه، دزدي نه رييس، به ما آمد ندارد. از يك چيز، نه، دو چيز زهره‌­ام مي‌­تركد، يكي مامورجماعت، ديگري قبرستان. دلم مي­‌لرزد ناغافل. فيروز نامرد مردي ندارد مادربه­‌خطا. گمانم تو را هم بدراه كرده. عجب خلقتي است ئي بشر. صاحب ئي­‌جا، شيرين‌‌سو، گور به گورشده مثل سگ از آقاخان مي‌ترسيد، حساب مي‌­برد. اسمش فقط ارباب بيد، مي‌­ترسيد يك شب همه ­چيزش را چپو كند آقاخان. همچين آدمي بيد جدم. ئي قطعه‌­ي­ چهار را مي‌­بيني، اگر خشكسالي شود نصف نفوسش از گشنگي مي­‌ميرند، اگر ترسالي شود نصف‌شان را آب مي­‌برد. پنج‌­پُل را بلدي توي رباط­‌كريم؟ تا آقاخان زنده بيد رضاشاه جرأت نكرد پلِ راه‌­آهن كند آنجا را. محل كمينش بيد آنجا و كاروانسرا سنگي. آن‌­وقت­‌ها اُشتر را با بارش آب رودخانه‌­ي شور مي­‌برد. جدم، ماده‌­الاغ را مي­‌گرفت كولش شنو مي‌كرد توي سياه‌­زمستان از آن‌­ورِ آب مي‌­زد بيرون. همچين آدمي بيد. فيروز چاخان مي­‌گويد دزد بيد. از خدا ترس نداشته بيدم گلويش را مي‌جويدم. آقاخان شرافت داشت. بگو خب. خب. بچكان هر كاري مي‌كردند سوار ماشين شوم، نشدم، حريفم نبيدند. هوا تاريك شده بيد. گفتم مرگ يك‌بار شيون يك‌بار. به بچكان گفتم، الكي گفتم، فيروز زهرماري داد به من گنو شدم. بچكان غيرتي شده بيدن. چند كيلومتر راهم را دور كردم كه از قبرستان رد نشوم تا يكهويي يكي بلند شود از آن زير خفتم كند. به بچكان گفتم هر وقت يك داد زدم فيروز را دوره كنيد. نور موتور صاف تو چشم‌شان بيد، سوسو مي­‌زد. نه فكر كني خلافكارم رييس، نه، اگر يك سرباز با سرنيزه دورم خط بكشد براي هفت جد و آبادم كافي بيد، از آن خط رد نمي‌­شدم. فيروز غيرتي‌­ام كرده بيد. بوي طلا خورده بيد به دماغم. از وقتي ننه‌­ام پسم انداخت ئي‌طوري بيدم. چند سالم است؟ چهل پنجاه، همين حدودها. جانم برايت فدا شود، برايت قصه كنم. وقتي رسيدم شيرين‌‌سو وقت اذان صبح بيد. فيروز قامت بسته بيد سي نماز. وقتي سجده رفت، جلوش زانو زدم التماسش كردم بلكه دلش به رحم بيايد. اصلا گوش نداشت كه چيزي را به گوش بگيرد. گفتمش فيروز از ترس قبرستان، از غروب تا صبح دور خوردم دور خودم، گنو بيدم گنوتر شدم. گوش نكرد كه نكرد. پدرنامرد از سنگ بيد. گفت‌الله‌­اكبر. گفتم از ئي­‌رو به آن­‌رو مي­‌شويم. گفت لا‌اله الا‌الله. راستي رييس ئي ناخالصي‌­اش زياد است، هميشه خودت بگير تو كاسه‌ي مسي بجوشان، يك چند باري از پنبه رد كن، هر چه بيشتر بهتر، آن‌­وقت ناز مي‌شود. به همين شاهزاده محمد قسم، الان نمي‌دانم چند سال است يك بزغاله‌­ي كوچلنگ نذرش كردم، ادا نشده بيد هنوز. پدرِ نداري بسوزد. ئي پيك‌­نيك هم دارد تمام مي‌­شود، نگذار تمام شود، بايد صداي فش‌­فشش باشد تا آرامش بگيرد... يك چاي نبات برايت جا كنم رييس؟‌اي بابا! ئي چاي هم كه جوشيد، بگذار يك چاي سلطنتي تيار كنم سي تو. كله‌­قند، يك قوطي چاي، برنج، يك دبه روغن اگر فرض مثال ته انبارت ماند، عموقهرمان را فراموش نكن رييس؛ بچكان گشنه‌­اند، خدا روزي­­‌ات را زياد كند، مكه بروي انشاالله، عروس بياوري به خانه. چهارتا بچكو با زنكو، پنج سر عائله. خدا خيرت بدهد، صورتت چرا ئي ريختي‌­ست؛ نه خوشي معلوم مي‌كند نه ناخوشي، انگار نگاهت پشت سنگ است، پشت هيچ، آدم هيچ نمي‌­فهمد از تو. جانم‌اي جان، يك ذره الان توك لبت تكان خورد. حتما تو دلت فكر مي‌­كني خالي مي­‌بندم، به همين شاهزاده محمد كه مي­‌خواهم دنيام نباشد، همه‌چيز همين است كه گفتم، بي‌­اشكل و مشكل. بگو خب. خب. ئي چاي كه سرد شد، ئي قندان هم كه خالي، بي‌­زحمت قندانت را سر مي‌­دهي ئي­­‌طرف. به فيروز گفتم بيني بين­‌الله اگر يك­‌تا فرغون شمش طلا بيد كه مي‌دانم هست، نصف مال تو نصف مال من. گفتم فكر كن زنكو چقدر خوشحال مي‌­شود. يك چيزي بگويم بخند رييس. تازه چهار پنج ماه بيد شيريني خورده بيدند زنكو را سي من. آن­‌وقت­‌ها شيره‌­اي نبيدم، فقط ترياك ناصرالدين‌‌شاهي، تفريحي، البته الان هم سي تفريح. تراكتورچي شده بيدم سي دولت به اعتبار بابام.‌اي دل غافل! تراكتور را روشن كردم، گفتم يك سر به زنكو مي‌­زنم جلدي برمي‌گردم آب از آب تكان نمي‌خورد. تو راه، از بس هول بيدم، تراكتور رفت رو ميخ پنچر شد. چرخ عقب را كاه كردم جاي باد. تراكتور يك قدري رفت ديگر نرفت. آب نريخته بيدم توي رادياتور. پريدم ترك موتور رفتم سي زنكو. همين­‌جور كه سِير مي‌كردم ناغافل رفتم روي سنگ، كله­‌معلق شدم. جفت پاهام قلم شد. زنكو با فرغون جمع كرد من را. از بحث زيادي بيرون رفتم، پرت و پلا نگويم رييس، ئي‌­­ها چي‌­اند سي تو تعريف مي‌كنم. مهندس پدرنامرد شكايت كرد سي من. با پاي شكسته كردم آن تو. كدام تو؟ بگو خب. خب. زندان. گفت تراكتورم را داشت مي‌­دزديد. بي‌پدر تهمت زد. گفتمش سي زنكو بيد. به خرجش نرفت. ئي­‌طوري زيرآبم خورد. روزگارم را سيل كن رييس. به اعتبار پدرم عفو خوردم. مي‌­بيني پيشاني‌­نوشتم خوب نبيد. ئي بايد حال و روزم باشد؟ مني كه روي گنج خوابيده‌­ام؟ هان تو بگو. يك چاي ديگر بريزم سي تو، بعد سي خودم. نمي‌­خوري؟ دوتا كام بگير. نمي‌­كشي؟ جان من يك دود بگير، فقط يك دور، رگ‌هات وا مي­‌شوند به شاهزاه محمد قسم. گفتم فيروز بايد قرص باشي، بند را آب ندهي يكهويي. از سنگ بيد. مي­‌خواست تنهاخوري كند سگ ­پدر. با بچكان هماهنگ بيدم. بابام نزول­‌بده‌­ي كلِ قطعه‌­ي چهار بيد، از پرندك تا جاده­‌ي اشتهارد، از آن‌­طرف تا رودخانه­‌ي شور، از زاويه تا ئي‌­جا. چوغ را به دست مي­‌گرفت مگر نفر يارا داشت جلوش ايستاد شود. چوغ­‌باز معركه‌­اي بيد. نزنم به لبه‌­ي پيك‌­نيك؟ بدنگاهي رييس. دارم سي تو اختلاط مي‌كنم، گوشت را وادار به من. ببين سي چي به­ت اطمينان كردم. دل كه سفره نيست پيش هر كس و ناكس وازش كني. بيشتر تعريف كنم؟‌اي بابا! تو هم با ئي سوختت جيگر ما را سوزاندي! مي‌خواهي شجره­‌نامه انگار بنويسي. مشتري؟ پيدا مي­‌شود اگر شمش باشد. هنوز كه سيل نكردم تا سودايش كنم. تو ئي كار بايد قرص بيد، به‌يي راحتي نبايد مشتري­ات را لو بدهي. مي‌­شوي فيروزِ بخت ­برگشته توي گوني. نگفتي رييس چي هستي؟ گربه محض رضاي خدا موش نمي‌گيرد. تو تحويلم گرفتي، جنس فراوان تيار كردي، سي من احترام گذاشتي. آقاخان، جدم، راهزن بيد اما دزد نبيد. طايفه‌­ي ما دزدي را بد دارد.‌اي بابا ديگر چي شده؟ سبيلك را ميزان كردم جان تو. دست توي خشتك؟ ببخشيد يك ذره كشاله‌ام به خارش افتاد. ئي جنس را به­ت انداختند؛ چرا ئي‌‌جوري دود مي‌كند؟ انگاري كاه. عنبرنسا مي‌كشيدم بهتر بيد. اگر ئي فيروز بدكردار آدم بيد، بارم را بسته بيدم رفته بيدم رد خودم. به كي مي­‌خواستم بفروشم؟ گفتم كه، هنوز به­ش فكر نكرده بيدم. چي‌چي را نگفتم رييس؟ با بچكان هماهنگ بيدم را؟ بگو خب. خب. يك داد زدم، فيروز را انداختند توي گوني. پيشي‌‌هاي فيروز را ديدي؟ هميشه­‌ي خدا ده پانزده تا گربه دارد. يك نروك داشت ئي­‌هوا پشمالو، زرد عين خورشيد. با يك تكه گوشت گولش زدم كردمش همراه فيروز توي گوني. به بچكان گفتم بزنيد. پيشي توي گوني را زدند. پنجول كشيد به فيروز. يك چيزي مي­‌گويم يك چيزي مي­‌شنوي. سروصورت فيروز را خونين كرد. يكهويي به حرف آمد: «اي خدا،‌اي امان، ديگر گربه را نزنيد، جاش را مي­‌گويم.» و گفت. از گوني خلاصش كردم. همه‌­ورِ بدنش جاي پنجول پيشي بيد، روي صورتش خون هوار بيد. گفتش بغل ديوار، زير آب‌­انبار. كنديم با بچكان. يكهويي ديوار هوار شد سر بچكان.
چقدر چاي خوردم، ادرار دارد پاره‌­ام مي‌كند. ئي جنس هم به لعنت خدا نمي‌­ارزيد پدرآمرزيده. تو پاسگاهي نيستي كه؟ به آن­ها نمي‌­خوري. يك چاي برايت جا كنم؟ كوچيك يا بزرگ؟ فرقي نمي‌كند، كمرنگ. راستي نگفتي بچه ­ي كجايي؟ گنج‌­كني؟ بوي طلا خورده به دماغت؟ نكند تو هم بعله رييس. تو هم كه يك كلمه ازت درنمي‌­آيد. انگار به جاي زبان چوب به دهان داري. زرنگ باش، فيروز خيلي رِند است، به مظلوم‌­نمايي‌­اش نگاه نكن. ده ساله مي­‌خواهد يك بزغاله بدهد سي من. نذر دارم نزد شاهزاده محمد بلكه يك راهي باز كند. به قيافه‌­ي فيروز نگاه نكن، الكي خودش را مي­‌زند به موش‌مردگي. مي­‌داند، مقر نمي‌‌آيد. ببينم جنم داري سر فرصت از زير زبانش بكشي. يك جايي همين حوالي است. بگو خب. خب. حالا تو چي مي­‌خواهي كه ئي­‌طوري هوار شدي سرم و سياستم مي­‌كني؟ چشم‌هات قبرستان دارند، زل زدي تو صورتم پدرآمرزيده، خب مي­‌ترسم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون