• ۱۴۰۳ جمعه ۱۱ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5114 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۱۲ دي

داستان كوتاه «جشن فرخنده» اثر جلال آل‌احمد

چند فلس ِ خوني و قفس‌هاي خالي

شبنم كهن‌چي

رضاشاه قانون كشف حجاب را سال 1314 تصويب كرد. آن سال جلال آل‌احمد دوازده سال داشت؛ نوجواني كه پدر و پدربزرگ و برادرش روحاني بودند. او خاطرات 12‌‌سالگي‌اش از دوران كشف حجاب را به دوش كشيد و در 29‌سالگي با نوشتن داستان كوتاه «جشن فرخنده» مكتوب‌شان كرد. «جشن فرخنده» قصه خانواده‌اي مذهبي در روزهاي صدور فرمان كشف حجاب است: يك روحاني كاغذ دعوت جشن كشف حجاب را دريافت مي‌كند كه در آن قيد شده با «بانو» حضور پيدا كند. اين گره داستان است. راوي «جشن فرخنده» اول‌شخص است؛ عباس، پسربچه‌اي دوازده‌ساله كه به دليل نزديكي تجربياتش با جلال آل‌احمد در دوازده سالگي مي‌توان او را به من تجربه‌گر نويسنده متصل دانست. يك راوي بي‌طرف كه بدون همدلي با شخصيت‌هاي داستان يا ورود به ذهن آنها، ماجرا و حال و هواي آن روزها را روايت مي‌كند. شخصيت اصلي داستان، پدر عباس، روحاني محل كه او را «حاجي آقا» صدا مي‌كنند، بددهن و پرخاشگر است. پسرش را «كره خر» خطاب مي‌كند و همسرش را «زنيكه لجاره». با قانون حجاب اجباري مخالف است و با دريافت كارت دعوت جشن آزادي زنان (كشف حجاب) به چالش كشيده مي‌شود. زمان روايت داستان، دوره كشف حجاب يعني سال‌ 1314 است و عباس، راوي داستان به خوبي وضعيت جامعه و مردم را در آن روزها نشان مي‌دهد: مادري كه يا در مطبخ است يا روضه، نمازخوان‌هايي كه كفش‌هاي پاره پوره دارند، كارگرهايي كه ‌آش‌رشته آشپز دوره‌گرد را مي‌خورند، چلوكبابي كه درهايش هميشه بسته انگار توي آن به جاي چلو خوردن كارهاي بد مي‌كنند، زناني كه با وحشت و در خفا از خانه خود بيرون مي‌آيند و به چند خانه آن‌طرف‌تر مي‌روند، نبود حمام، ديوانه سرگردان محل و تيمچه كه با همه‌جاي محل فرق مي‌كند.
در تمام داستان «جشن فرخنده» سوز مي‌آيد. ابتدا كه داستان شروع مي‌شود: «همه جا آفتاب بود اما سوزي مي‌آمد كه نگو» و بعد از دريافت كاغذ دعوت عباس مي‌گويد: «سوزي مي‌آمد كه نگو. از آفتاب هم خبري نبود.» بعدتر وقتي هوا تاريك شده و ديوانه محل در حال گرفتن مگس است: «نمي‌دانم در آن تاريكي چطور چشمش مگس‌ها را مي‌ديد و‌‌ آن هم درين سوز سرما. شايد خيالش را مي‌كرد؟» و در انتهاي داستان وقتي كبوترها دزديده شده‌اند، گربه، ماهي محبوب حاجي آقا را خورده و حاجي آقا غيب شده: «هوا ابر بود و همان سوز تند مي‌آمد.» فقط يك جا بود كه سوز نداشت: «تنها جايي كه هيچ سوز نداشت تيمچه بود.» تيمچه‌اي كه عموي عباس آنجا كار مي‌كرد، روي پوست تخت مي‌نشست و خورشت فسنجان با پلو مي‌خورد و هنگام خروج از دكان، عبايش را درمي‌آورد و شبكلاهش را توي جيبش مي‌تپاند.
آل‌احمد فقط با تكرار «سوز» به فضاسازي داستان كمك نكرده است. ماهي و كبوتر نيز دو موتيفي هستند كه نويسنده از آنها استفاده كرده. حاجي آقا، ماهي‌هاي حوض را دوست دارد و اصغر آقاي همسايه، كبوترهاي آزاد را. نويسنده در تقابل تفكر و زندگي اين دو مرد از زبان عباس مي‌گويد: «بابام با آن همه ريش و عنوان، آن روز فحش‌هايي به اصغرآقا داد كه مو به تن همه‌ ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه امر و نهي‌‌هاي بابام هر وقت فرصت مي‌كردم سلامش مي‌كردم و دو كلمه‌اي درباره كفترهايش مي‌پرسيدم.» آخر داستان هم مشخص مي‌شود با رفتن حاجي آقا به سفر، گربه، ماهي حوض را خورده و كبوترهاي اصغر را هم دزد برده. بنابراين براي عباس چيزي به جز چند فلس خون‌آلود و قفس‌هاي خالي باقي نمانده است.
داستان «جشن فرخنده» از نظر شخصيت‌پردازي غيرمستقيم يكي از نمونه‌هاي درخشان داستان كوتاه ايراني است. براي مثال ساخت شخصيت پدر كه مردي خشن و بددهن و خسيس است با صدا زدن‌هاي زن و پسرش و فحش دادن‌هاي مدام و ندادن انعام به مامور پست نشان داده شده است. يا مطيع بودن مادر با ديالوگي كه عباس را تشويق مي‌كرد زودتر كاري كه پدرش مي‌خواهد را انجام دهد. دو شخصيت خاص نيز در اين داستان كوتاه وجود دارد يكي «خود خدا» است: «صداي «خودخدا» از ته كوچه مي‌آمد كه لابد مثل هر شب يواش يواش قدم برمي‌داشت و عصايش روي زمين مي‌سريد و سرش به آسمان بود و به جاي هر دعا و استغاثه ديگري مرتب مي‌گفت «يا خود خدا» و همين جور پشت سر هم و كشيده.» و ديگري «ابوالفضل» ديوانه محل است: «مدت‌ها بود عقلش كم شده بود. صبح تا شام دم در خانه‌شان مي‌نشست و مگس مي‌گرفت و مي‌گفتند مي‌خورد. اما من نديده بودم. به نظرم فقط ادايش را در‌مي‌آورد.»
«جشن فرخنده» داستاني واقع‌گرا، پويا و زنده است. با وجودي كه راوي داستان، هيچ‌كجا در داستان دخالت نمي‌كند اما آل‌احمد با استفاده از ديالوگ‌ها و فضاسازي توانسته تقابل بين مردم و حكومت، وضعيت جامعه (نبود حمام، با ترس بيرون آمدن زنان از خانه و شلوارك پوشيدن پسرهاي مدرسه) و تسلط خرافه را بر مردم نشان دهد. جايي از «جشن فرخنده» دختر به مادرش مي‌گويد: «مي‌دوني ننه؟ چله سرش افتاده. حيف كه توپ‌مرواري رو سربه‌نيست كردن وگرنه بچه رو دو دفعه كه از زيرش رد مي‌كردي، انگار آبي كه رو آتيش بريزي.»
ابهامي كه جلال آل‌احمد به خواست خود در داستان باقي گذاشته تا تصميم تعيين سرنوشت حاجي آقا را به خواننده بسپارد. به غيبت حاجي آقا بعد از ديدار با دختر سرهنگ مربوط مي‌شود. دختري كه براي شركت در جشن فرخنده كشف حجاب به حاجي آقا پيشنهاد مي‌دهند تا صيغه كند. دختري كه عطر مي‌زند، كفش پاشنه‌بلند مي‌پوشد، چارقد كوتاه گل‌گلي دارد و درس مي‌خواند. دست آخر معلوم نيست حاجي آقا براي صيغه رفته يا سفر رفته تا وقت جشن خانه نباشد.
جلال آل‌احمد سال ۱۳۰۲ در خانواده‌اي مذهبي در تهران به دنيا آمد. او در 20‌سالگي به درخواست پدرش، راهي نجف مي‌شود تا درس طلبگي بياموزد و به نوعي راه پدرش را ادامه دهد. درنهايت سال ۱۳۲۲ وارد دانشسراي عالي تهران و بعد در رشته زبان و ادبيات فارسي فارغ‌التحصيل مي‌شود. نخستين مجموعه داستان آل‌احمد به نام «ديد و بازديد» در همين دوران منتشر شد. او با سيمين دانشور ازدواج كرد و در سال 1348 در 45 سالگي در اسالم گيلان درگذشت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون