نگرشي به جايگاه شعر در زندگي امروز ما
آي شعرآي شعر، چهره آبيات پيدا نيست
شاهين غمگسار
منوچهر ستوده (1395-1292)، ايرانشناس و جغرافيدان تاريخي نقل ميكند: يكي از روزهاي سال دوم دانشسرا استاد فروزانفر به ما دانشجويان گفت: «استادِ من، اديب پيشاوري، در حدود صدوپنجاه تا صدوشصت هزار بيت شعر حفظ بود؛ من به عنوان استاد شما در حدود پنجاه تا شصت هزار بيت در خاطر دارم. شما، تا جايي كه دقت كردهام، شايد پنج تا شش هزار بيت در حافظه داشته باشيد. واي به حال افرادي كه زير دست شما تعليم يابند.» سپس ستوده اضافه ميكند: «امروز اين اضمحلال فكري را بنده در نسل پس از خود ميبينم!»
با خواندن اين نقل قول دو سوال پيش ميآيد: اول اينكه آيا حقيقتا اين اضمحلال فكري رخ داده است؟ ما كه در ظاهر خود را آدمهاي باهوشتري در قياس با گذشتگان ميدانيم، پس چه شده كه اتهام اضمحلال فكري بر پيشانيمان خورده است. ميتوانيم به رد ادعا برآييم و بگوييم چنين نيست؟ به راستي چند خط شعر از بريم؟ سوال دوم اينكه آيا شعر از بر نبودنِ ما معاصران كه حاجتش به اثبات نيست تا اين اندازه اهميت دارد كه اديبي چون فروزانفر پيشاپيش به سببش به حالمان افسوس بخورد؟ مگر چه در شعر و شعر حفظ كردن هست كه آن استادِ رخت به سراچه باقي كشيده، از آن همچون دارايي گرانبها، بل گرانبهاترين، ياد كرده است؟! اينجا بايد روشن كرد كه اين «ما» نه مردمِ كوچهبازار كه مخاطبانِ ادبيات و شعرند؛ منِ نويسندهام؛ قلمزنان و مولفانند و در عموميترين شكل، تحصيلكردگان.
ما در تقويمِ ادبي خود روزهاي بسياري براي پاسداشت شعر و شاعري داريم: اول ارديبهشت روز بزرگداشت سعدي، 25 ارديبهشت روز بزرگداشت فردوسي، 28 ارديبهشت روز بزرگداشت خيام، 27 شهريور روز شعر و ادب فارسي، 8 مهر روز بزرگداشت مولوي، 20 مهر روز بزرگداشت حافظ. با اين حال، با وضعيتِ ترسيم شده، بهگمانم اين روزها بيش از آنكه يادكردي باشد از شعر و شاعري و ادب، بسانِ هشدار است. همچون هشدار براي يوزپلنگ ايراني در حال انقراض، بايد براي كمرنگ شدن، به خاطر نياوردن و شايد انقراضِ شعر در گپوگفتهاي روزمره و حتي گفتوگوهاي ادبي، چارهاي انديشيد. نكته اينجاست كه شايد چارهانديشي در اين فقره نه كار متوليانِ محتضرِ فرهنگي كه كار ماست و بارش اول بر دوشِ ما. امروزه حتي منسوبان به شعر و شاعري نيز چندان شعر نميدانند و آن را نميشناسند. همچنانكه شفيعيكدكني همواره شعر حفظ بودن را ملاكي براي شعرشناسي و شعردوستي دانسته است، به راستي ما شعرشناسان خوبي هم نيستيم. اما آيا اين وضع چارهكردني است و از ماي سپر به دست برابر غولِ نان برميآيد؟ چگونه بايد اثبات كرد كه زدودنِ شعر از بستر گفتماني فارسيزبانان با زدودنِ خميره فرهنگي ما و تهي شدنِ هويتمان مساوي خواهد بود؟
شايد بسيار به اين سوالِ اساسيتر برخوردهايم كه در دنياي جديد چه ميگذرد كه شعر چنين به حاشيه رفته است؟ مساله وضعِ موقتي همچون دنياگيري كرونا نيست. من به ياد دارم زماني را (ابتداي دهه هشتاد) كه در فرهنگسراي بهمن براي يك جلسه ساده شعر و شعرخواني بدونِ مدعو، سالني صدنفره كيپتاكيپ پر ميشد و حتي ايستاده شعر ميشنيدند. اين مساله حتي براي شهرهاي حاشيه كرج، در ابتداي دهه نود هم صادق بود. اما هنگامي كه آخرين بار، يعني دو سال پيش و درست پيش از همهگيري كرونا، سري به شب شعري زدم، خوشبينانه بيست نفر در سالن نشسته بودند. بينديشيم كه در اين ده سال بر ما چه گذشته است كه ياران فراموش كردند عشق. كساني بر اين باورند كه اتفاقي نيفتاده است و كساني باور ديگري دارند كه شعر در دنياي ديجيتال و خريدخصال، مهجورتر از هر دورانِ ديگري است. هرچه هست نميتوان كتمان كرد كه صد سال پيش سطربهسطرِ تكتك روزنامههاي اين خاك مزين به شعر بود و اكنون در اقليمي به بزرگي ايران، تنها دو مجله تخصصي شعر چاپ ميشود. شمارگانِ كتابهاي شعر و تعداد صفحههايشان را خود بهتر ميدانيد. اگر اينها هشدار نيست، پس چيست؟
آيا آن سيري كه فروزانفر ترسيم كرده بود درنهايت به بيگانگي ما از شعر و ادبيات -و متعاقبا بيگانگي با هويتِ تاريخيفرهنگيمان- منجر شده است؟ آنهم براي ملتي كه بيش از هزار سال با شعر عجين و انيس بوده است. آنهم شعري كه ريشه تمامِ شاخصهاي فرهنگيمان از آن آب ميخورد. ميتوان پا پيشتر گذاشت و پرسيد آيا بيهويتي امروزِ ما معلولِ همين بيگانگي با هويتِ تاريخي و فرهنگي ماست؟ در اين صورت چه شيرين سازد تلخ افسانه ما را؟ آيا تمسخرِ شعرپردازان و ادبپروران در نظرِ دانشآموختگان رشتههاي فني، صنعت و اقتصاد مويد همين ادعاست؟ آيا در بوق كردنِ اهميتِ توسعه و پيشرفت و به حاشيه راندنِ ادبيات -و علوم انساني- در نگاهِ عموم (دانشگاهيان)، مسببِ نگاهِ آن دانشجويان است؟ يا حق با آناني است كه فاتحانه مدعياند دورانِ شعر در دنياي ديجيتالي و بمبارانِ اطلاعات -اطلاعاتِ خالهزنكي- تمام شده است. گويي سرانجام به توفيقِ اخراجِ شعر و شاعران از پادآرمان شهرهايشان نائل آمدهاند.
بگذاريد از سوي ديگر ماجرا نيز پرسش كنم. آيا اساسا ماهيتِ زندگي امروزي و پرهمهمه و سرسري و انبوه از انديشه سلامت، نيازمندِ شعر است؟ شعري كه گاهي ساكت است و محتاجِ درنگ و زمزمه و گاهي كه هيچ سلامت نميشناسد، چون خون ميجوشد و شاعر از شعر رنگش ميزند. آيا حقيقتا جايي براي شعر در دنياي امروز هست؟ آيا در مقامِ يك گزاره بدبينانه، يقين داريم كه خليفكانِ ژنتيكي آدميم، يا به قولِ داريوش شايگان كودكانِ دوره فترتيم، در فاصله بين احتضارِ خدايان و مرگِ قريبالوقوعشان. شايد ما جهشيافتگانِ شعر نابلديم -انسانهاي موتاسيوني-. سايبورگهاي عاشقِ دنياي بيونيك و مفتخر به تعريفهاي نو از اخلافِ آدم: انسانِ ابزارساز. يا اينكه من نقشي بر آب ميزنم از گريه حاليا و شاعران و ادبپروران به كار سرودن مشغولند و آنان كه بايد شعر بخوانند و ادبيات بجويند، سر خود را به هواي كلمه و بيت گرم ميكنند و دلشان به مكاشفههاي شاعران قرص است تا كي شود قرينِ حقيقت مجازشان.