• ۱۴۰۳ شنبه ۱ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5112 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۹ دي

روايت زني 22ساله كه با اسفند دودكردن شكم فرزندانش را نيمه‌سير مي‌كند

مصايب «زينب»

بهاره شبانكارئيان

 

«مجبورم مي‌رم سر چهارراه. مي‌رم خونه‌هاي مردم رو تميز مي‌كنم. ديگه شما خودتون درك مي‌كنين؛ مي‌دونين تو اين دوره زمونه همه چي گرونه. بچه هم كه باشه بيشتر. تازه اجاره خونه ديگه بدتر. ديشب رفتم سر كار. خيلي هوا سرد بود. ما هم بخاري تو خونه نداريم. خونه كه نه يه اتاقه. همين اتاقم اگه ببيني باورت نمي‌شه ما كجا زندگي مي‌كنيم. يه اتاق با كلي اثاث. تازه اثاث خوبي هم نداريم. پول نداريم حتي يه بخاري تهيه كنيم. هفت، هشت ماه پيش هم كه دختر بزرگم كه ۷سالشه و سر چهارراه براي كار برده بودمش ماشين بهش زد و يكي از پاهاش شكست. راه مي‌ره اما مثل قبل نمي‌شه. پولم ندارم خرج حكيم دواش كنم…»
فقر باعث شد كه در كودكي ازدواج كند. با اينكه برخي معتقدند نوشتن اين موضوعات سياه‌نمايي است اما اين‌بار سياهي با تلخي در هم آميحته تا روايت مصايب و مشكلات «زينب» باشد. به عبارتي به كودك‌همسري درآمد. هرچند كه فرضيه‌هاي مختلفي در ايران براي سن كودكي در نظر گرفته شده است اما زينب 13 سالش بود كه ازدواج كرد. آن‌هم به خاطر وضعيت نامناسب مالي. به اجبار مادرش ازدواج كرد تا شايد ديگر سربار خانه نباشد. پدرش فوت كرده بود. خودش بود و مادرش و يك خواهر 6 ساله. حالا ازدواج كرده خودش است و سه تا بچه با يك شوهر مريض. شوهرش، مريضي اعصاب دارد. طوري‌كه دكتر برايش كارت قرمز صادر كرده است. جايي هم نمي‌تواند كار كند. سرنوشت از هر طريقي سعي كرده است قدرتش را به رخ زينب بكشد.  اين گزارش روايت زني 22ساله است كه در خوزستان به سختي و با اسفند دودكردن و پاك كردن شيشه‌هاي ماشين اين و آن شكم فرزندانش را نيمه‌سير مي‌كند. 

از كوت عبدالله چه خبر؟!
زينب با اينكه به قول خودش پنج كلاس سواد دارد گيرا حرف مي‌زند: «ايراني هستم. افغان نيستم. كوت عبدالله زندگي مي‌كنيم. مي‌دوني كدوم سمته؟ بلدي!»
كوت عبدالله منطقه‌اي در اهواز است. وقتي حرفش را تاييد مي‌كنم، دوباره ادامه مي‌دهد: «13 سالم بود كه ازدواج كردم. الان سه تا بچه دارم. دختر بزرگم كلاس اوله. اون يكي هم پيش‌دبستاني. كوچيكه هم دو سال و نيمشه. بچه‌هام رو براي كار با خودم مي‌برم سركار تو خيابون. چون جايي رو ندارم كه اونها رو بذارم. بچه كوچيكم رو مي‌ذارم پيش مادرشوهرم. اون خودش از ما بدبخت‌تره. بچه رو كه نگه مي‌داره ازم پول مي‌گيره. پدرشوهرم دوتا زن داره. شوهر من پسر بزرگشه. شوهرم 27 سالشه. نگاش كني مي‌گي هيچ مشكلي نداره. قد بلند، خوش‌تيپ؛ خوش‌هيكل، آخه جوونه. وقتي اومد خواستگاري من نمي‌خواستم. مادرم گفت؛ من يه زن فلجم، دوره زمونه هم خوب نيست ما هم كه پول نداريم. اونها هم ندارن. به هم ديگه مياين. يه وقت مي‌ري بيرون يه اتفاقي مي‌افته من حوصله حرف مردم رو ندارم. شوهر مي‌كني هرچي باشه مي‌گي آقا بالاسر دارم. منم قبول كردم. خب بچه بودم نمي‌دونستم.» زينب بغض مي‌كند: «مادرم رو ويلچر مي‌شينه پاهاش مشكل داره. يه مدت بهزيستي بهش كمك مي‌كرد. خواهرم الان 15 سالشه. از مادرم مراقبت مي‌كنه. اونا هم تو خيابون مي‌خوابن. يه مدت تو بهزيستي بودن اما خب بهزيستي گفت نمي‌شه تا هميشه اينجا باشين. رفتن تو خيابون اونجا يه آدم خير بهشون جا داد دوباره الان تو بهزيستي هستن. خلاصه آوارن. هر روز يه جا هستن.»
بغض از صدايش دست‌بردار نيست: «ما اصلا اونا رو نمي‌شناختيم. خانواده همسرم هم وضعيتشون بدتر از ما هست. پدرشوهرم نه خرجي به مادرشوهرم مي‌ده نه هيچي، ولش كرده. مي‌دوني از كجا فهميدم كه علي مريضي اعصاب داره؟ شوهرم اسمش عليه. وقتي زنش شدم، نمي‌دونستم. مي‌ديدم هرجا مي‌ره كار مي‌كنه دعوا مي‌كنه و برمي‌گرده. كتك‌كاريش مي‌شد. كارگر ساختمون بود. سيمان درست مي‌كرد. ساختمون تميز مي‌كرد. تو خونه هم من رو مي‌زد. بچه‌هارو هم كتك مي‌زد. من مجبورم تحمل كنم. ولي مردم نه. ديگه نرفت سر كار. بردمش بهزيستي عكس گرفتن از سرش گفتن مريضه. همش خوابه تو خونه. بعضي وقتا هم با من مياد سر چهارراه‌ها مي‌شينه بچه‌هارو نگاه مي‌كنه. بعضي وقت‌هام كمك من مي‌كنه. چي كار كنم مجبورم زندگي كنم. مي‌گم اين سه تا بچه گناه دارن. تقصيري ندارن. روزي 60 هزارتومن با اسفند دود كردن و شيشه پاك كردن ماشين‌هاي مردم درميارم. پول يارانه هم كه به هيچ جامون نمي‌رسه. سه تا بچه مدرسه دارم، خرج دارن. دوست دارم اينا درسشون رو بخونن. مثل من نشن. خودمم كار مي‌كنم واسه اينا. اهل خلافم نيستم. دوست ندارم به بچه‌هام نون حروم بدم. مجبورم مي‌رم سر چهارراه. مي‌رم خونه‌هاي مردم رو تميز مي‌كنم. ديگه شما خودتون درك مي‌كنين؛ مي‌دونين تو اين دوره زمونه همه چي گرونه. بچه هم كه باشه بيشتر. تازه اجاره‌خونه ديگه بدتر. ديشب رفتم سر كار. خيلي هوا سرد بود. ما هم بخاري تو خونه نداريم. خونه كه نه يه اتاقه. همين اتاقم اگه ببيني باورت نمي‌شه ما كجا زندگي مي‌كنيم. يه اتاق با كلي اثاث. تازه اثاث خوبي هم نداريم. پول ندارم حتي يه بخاري تهيه كنيم. هفت، هشت ماه پيش هم كه دختر بزرگم كه ۷سالشه و سر چهار راه براي كار برده بودمش ماشين بهش زد و يكي از پاهاش شكست. راه مي‌ره اما مثل قبل نمي‌شه. پولم ندارم خرج حكيم دواش كنم…»
چند ماه پيش وقتي دختر بزرگم داشت شيشه يه ماشين رو تميز مي‌كرد سر چهارراه. چراغ از قرمزي در اومد و دخترم تا خواست بره اون طرف خيابون ماشين بهش زد و پاش شكست. من خودم تمام خرج و مخارج خونه و زندگي و بچه‌هارو به عهده دارم. اين اتاقي هم كه توش زندگي مي‌كنيم براي فاميل شوهرم هست. 5 ميليون بهش داديم ماهي 300 هزار تومن. خلاصه هر جوري هست دارم با آبروداري زندگيم رو مي‌گذرونم.»
 (قابل توجه خيريني كه تمايل دارند به اين خانواده كمك كنند شماره تماس و اطلاعات اين خانواده نزد روزنامه اعتماد محفوظ است) 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون