نوبل ادبي كامو
مرتضي ميرحسيني
سال 1957 برنده نوبل ادبي شد و چنين روزي نامش را رسما به عنوان فرد منتخب داوران اعلام كردند.
آن زمان 44 سال داشت (متولد 1913) و با «سقوط» (1956) و «بيگانه» (1942) و شاهكارش «طاعون» (1947) يكي از چند نويسنده مهم زمانه محسوب ميشد. آلبر كامو در الجزاير متولد شد، يك سالش نشده بود كه پدرش را از دست داد و در فقر رشد كرد و حتي بخشي از دوران بزرگسالياش را هم در تنگدستي گذراند.
نوشتهاند زماني كه «بيگانه» را مينوشت همچنان اوضاع مالي مناسبي نداشت. خلاصه اينكه دوران كودكياش در آپارتماني دو اتاقه در كنار 4 عضو ديگر خانواده گذشت و گفتهاند تا آخر عمر خاطره سوسكها و پلههاي شكسته را با خود همراه داشت.
ميگفت «خانوادهام تقريبا هيچ چيزي نداشت و عملا آرزوي چيزي را هم نميكرد. افراد خانوادهام كه حتي سواد خواندن هم نداشتند، با سكوت محض، با خودداري و با وقار فطري خودشان، ارزشمندترين درسها را به من آموختند.» اوايل جواني عضو حزب كمونيست شد، اما بعد با لمس اين واقعيت كه استالين بيشتر از اينكه پايبند به انديشههاي ماركس باشد از آموزههاي ماكياولي پيروي ميكند، راهش را از اين حزب جدا كرد. باورش اين بود كه ظلم و نادرستي زير هر پرچمي و به هر دليلي محكوم است و از اينرو نميتوانست چشم به روي زشتيهايي مثل اردوگاههاي كار اجباري و سركوب شديد مخالفان سياسي در شوروي ببندد و به نام هدف، وسيله را توجيه
كند. او انسانگرا بود و به قولي «انسانتر» از آن بود كه اسير ايدئولوژي خاصي بماند. كامو زندگي جالبي داشت و حتي با عضويت در نهضت مقاومت فرانسه، با آلمانيهاي اشغالگر جنگيد.
«طاعون» را بعد از جنگ، پس از پايان كار هيتلر و نازيها نوشت و به قول ويل دورانت در آن هيتلريسم را همچون بيماري و سرسامي روايت كرد كه نه به مدنيت رحم ميكند و نه چشمانداز اميدبخشي براي بشر باقي ميگذارد. هيتلريسمي كه فقط به هيتلر و ديكتاتوري او محدود نميشد و همه شرارتهاي مشابه را هم در خود جاي ميداد. به نوشته جيل لپور (نيويوركر) طاعون كامو كه نخستين نشانههايش مرگ موشهاست، طاعوني بيپايان
است. در سراسر تاريخ هم فقط همين يك طاعون وجود داشته كه با گذشت زمان از محلي به محل ديگر، از چين و تركيه گرفته تا لندن سفر كرده و طغيانهاي گاه و بيگاهش هميشه بخشي از سير تاريخ بوده است. البته در اين شهر داستاني هم طاعون سرانجام فروكش ميكند و مردم نجات پيدا ميكنند و جشن ميگيرند، اما راوي ميدانست «آن مردم شاد و سرمست چه چيزي را نميدانستند.
چيزي كه در كتابها آمده بود ولي نخوانده بودند: باسيل (باكتري) طاعون هرگز نميميرد يا براي هميشه ناپديد نميشود... و شايد روزي برسد كه براي نابودي يا هشدار به انسان، دوباره موشهايي را بسيج و به شهر مرفهي سرازير كند تا اين موشها در آنجا بميرند.» ناگفته نماند كامو در همين رمان، پرسش مهم- و از نظر بسياري، بيپاسخ- را پيش نيز ميكشد. كشيش ميگويد كه اين طاعون (اين بلاي فراگير) جزاي گناهان ماست و شخصيت اصلي، يعني راوي، نه از كشيش كه از خودش ميپرسد پس چرا كودكان كه گناهي ندارند، از اولين قربانيان ين بيماري هستند؟