به مناسبت انتشار رمان «حفره»
نوشته محمد رضاييراد
رستگاري در تاريخ
محسن آزموده
«ما به تاريخ نياز داريم، اما نه بدانگونه كه ولگردهاي لوس پرسهزن در باغ معرفت بدان نياز دارند.» (فردريش نيچه، درباب فوايد و مضار تاريخ، به نقل از: والتر بنيامين، درباره زبان و تاريخ، گزينش و ترجمه مراد فرهادپور و اميد مهرگان، تهران: 1395، ص 165)
مداخله مستقيم و بيواسطه راوي داستان حفره، در پايانبندي، آنجا كه محكوم به اعدام، در واپسين لحظات، ناگهان لابهلاي جمعيت، چهرهاي را باز ميشناسد كه در كودكي گم كرده و رهايي از بند زنجير و طناب دار و تحقق يك زندگي از دست رفته با همه جزيياتي كه در چند صفحه پسين روايت ميشود، ظهور شكلي از رستگاري از رهگذار خوانش تاريخ است. اين شكل بازخواني تاريخ، بار ديگر اين پرسش را پيش روي ما ميگشايد كه تاريخ چيست و چرا آن را ميخوانيم يا چنان كه نيچه رساله مشهور دوران جوانياش را ناميده، سودمنديها و ناسودمنديهاي تاريخ چيست؟
بازخواني آنچه در گذشته رخ داده، ولو در قالب روايت تجربه زيسته يك انسان، با چه هدفي صورت ميگيرد؟ چه اهميت و ضرورت و فايدهاي دارد، دانستن آنكه كودكي چهل سال پيش، از درون يك حفره، شاهد از دست رفتن همه اعضاي خانوادهاش بوده و ديگر هيچگاه نتوانسته از اين حفره خلاصي يابد و همواره كوشيده در حفرههايي مشابه، با بازتوليد جنايت از آنچه ناخواسته بر او رفته انتقام بگيرد؟ آيا قرار است تنها با چشمان خيره و دهان باز، به تلنبار شدن مخروبه بر مخروبه بنگريم؟
پاسخ حاضر و آماده به پرسش از فوايد و مضار كه همه معلمان تاريخ در آستين دارند، چنين است: عبرتآموزي! ما بايد از تاريخ درس بگيريم تا خطاهاي گذشتگان را تكرار نكنيم. ما با مطالعه زندگي و تجربيات نسلهاي پيشين ياد ميگيريم كه كدام تصميمهاي آنها اشتباه بوده و چه خطاهايي مرتكب شدهاند و در نتيجه ديگر آن اشتباهات را تكرار نميكنيم. گذشته چراغ راه آينده است و آنكه گذشته خود را فراموش كند، محكوم به تكرار آن! اما از قضا خود تاريخ به ما نشان داده كه نوع بشر حتي در «تاريخآگاهانهترين» وضعيتها مثل آلمان ميانه قرن بيستم، از تكرار گذشته دست بر نميدارد. تصور پيشرفت و استعلا به معناي هگلي بر اساس حاكميت بلامنازع عقل در تاريخ، توهمي بيش نيست، زيرا كنشها و واكنشهاي انسان، صرفا بر پايه عقلانيت و خردورزي نيست. اميال و خواستهاي ويرانگر او و در راس همه، خواست بيپايان و فراگير قدرت، مهمترين رانه تاريخ است، ارادهاي كه به سادگي نميتوان آن را با عقال عقل مهار و سر به راه كرد. تئودور آدورنو، نويسنده ديالكتيك روشنگري از اين جهت درست ميگفت كه «تاريخ جهاني حركتي از بربريت به سوي انسانگرايي نيست، بل حركتي است از تير و كمان به بمب مگاتني». آنچه امروز در افغانستان ميگذرد، گواهي آشكار بر اين حكم است.
اما آيا بايد به اين نقد كوبنده و ويرانگر آدورنو تن داد و از تاريخ و بازخواني آن مايوس شد؟ آيا تاريخ جز سرگذشت ويرانه نميگويد و هيچ امكاني براي رستگاري و اميدواري در خود نهفته ندارد؟ والتر بنيامين، نويسنده تمثيل مشهور فرشته تاريخ در تزهايي درباره مفهوم تاريخ، امكان ديگري از خوانش آن را در برابر ما ميگشايد. او در تز سوم، تمييز گذاشتن ميان آنچه را وقايع «بزرگ» و «كوچك» تاريخي ناميده ميشود، لغو شمرده و مينويسد: «مپنداريد كه تاريخ هيچ واقعهاي را كه زماني رخ داده است، گم ميكند. بيترديد، نوع بشر فقط پس از رستگار شدن است كه گذشتهاش را تمام و كمال باز مييابد. به سخني ديگر، فقط براي بشرِ رستگار شده است كه گذشته با همه دقايق لحظاتش امري نقلكردني ميشود» (همان، ص 157) .
اما اين رستگاري از رهگذار تاريخ و به عبارت دقيقتر رويكرد انتقادي به آن چگونه امكانپذير ميشود؟ گام موثر، ايستادن در برابر جبرگرايي تاريخي است، يعني تقابل با رويكرد محافظهكارانه «تاريخ به عنوان همانگونه كه واقعا بوده» (نگرش رانكهاي به تاريخ). «بيرون كشيدن سنت از باتلاق سازشگري كه هر آينه ممكن است آن را فرو بلعد، تلاشي است كه در هر عصري بايد از نو صورت پذيرد» (همان صص 158 و 159). در اين نگاه تاريخ سلسلهوقايعي پيشينبنياد (pre-established) نيست كه بر اساس يك توالي ضروري و حتمي به وقوع بپيوندند، زنجيرهاي كه اراده بشري صرفا حلقه يا حلقههايي از آن را شكل ميدهد، بلكه تاريخ منظومهاي از رويدادهاي ناضرور و تصادفي است كه هر آينه ممكن بود به وقوع نميپيوستند يا به شكلي ديگر متحقق ميشدند.
مورخ- نويسنده، با چنين دركي از تاريخ، از چارچوبهاي سفت و سخت تعينگرايي (دترمينيسم) تاريخي فراتر ميرود و با خلق جهانهاي موازي به مدد تخيل خود، تاريخ رستگاري را مينويسد؛ گذشتهاي كه ميتوانست به گونهاي ديگر محقق شود و از قضا مورخ- نويسنده نشان ميدهد كه هنوز هم ميتواند. اگر امكان داشت آن جنگ شروع نشود، خانه و خانواده آن كودك در آتش خشم و خشونت نميسوختند، او غريب و بيكسوكار نميشد و الان در خوزستان سرسبز و پرآب، در كنار خانوادهاش زندگي ميكرد؛ نه اينكه به فرانكنشتايني مخوف و وحشي بدل شود. اين رويكرد به تاريخ، با موضعگيري سفت و سخت در برابر جبر و جباريت، لحظه اكنون را هم از زير فشار سنگين گذشته محتوم رهايي ميبخشد و افقهايي نو در برابر انسان ميگشايد. قرار نيست ما تكرار لامحاله گذشتگان خود باشيم؛ ميتوانيم از سنت فراتر رويم و در برابر آنچه برايمان مقدر پنداشتهاند، ايستادگي كنيم. رستگاري در تاريخ و تنها از رهگذار آن امكانپذير است؛ همينجا و هماكنون، نه جايي ديگر و نه فراسوي زمان.