• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4852 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۹ بهمن

شازده خانوم

اميد توشه

«من نتيجه دختري احمدشاه هستم.» روسري‌اش را باز كرد و از وسط يقه‌اش زنجيري طلا را بالا آورد كه سكه‌اي طلا با نقش شير و خورشيد از آن آويزان بود. هر بار كه مي‌آمدم اين خانه سالمندان قصه زياد مي‌شنيدم اما داستان اين پيرزن با موهايي سپيد يك‌دست كه بوي خوبي هم مي‌داد باعث شده بود يك ساعتي كنارش بنشينم. اول سيگار خواست. سيگار را بين نوك انگشتانش گرفته بود. مانند هنرپيشه‌هاي دوران طلايي هاليوود. بعد تعريف كرد كه نوه‌ ايراندخت دختر بزرگ احمدشاه است و مادرش خاتون در فرانسه زندگي مي‌كرده كه او را به دنيا آورده است. هنگامي كه احمدشاه جوانمرگ مي‌شود و خانواده مي‌افتند به بي‌پولي، مادرش به همراه شوهر فرنگي‌اش مي‌آيند ايران كه تتمه ملك و باغ‌هاي قجري را بفروشند كه پدرش در راه قزوين مريض مي‌شود و چند روز بعد در شفاخانه هزار تختخوابي تهران مي‌ميرد. او مي‌ماند و مادرش. محمدرضا شاه كه ماجرا را مي‌فهمد به آنها باغي در ونك مي‌دهد تا زماني كه مادرش زنده بود آنجا مي‌مانند. خودش هم زود ازدواج كرده بود با يك سرهنگ ارتش. موقع انقلاب شوهرش باغ را يواشكي مي‌فروشد و تنها پسرشان را برمي‌دارد و فرار مي‌كنند امريكا. حالا كه ديگر پير شده بود و كسي را نداشت كه از او نگهداري كند، خودش آمده بود اينجا و همه اين سال‌ها از فروش باقي جواهرات خانوادگي به عتيقه‌خرهاي خيابان منوچهري زندگي‌اش را گذرانده بود و تا همين چند وقت نوكر و كلفت داشته. شيرين حرف مي‌زند. وقتي از گذشته مي‌گفت چشمان قهوه‌اي‌اش برق مي‌زد. وسطش چند فحش هم به رضاشاه داد كه به جد مرحومش خيانت كرد.
ظهرهاي جمعه اين خانه سالمندان كمي شلوغ مي‌شد. از دور خانواده پر جمعيتي با دسته گل مي‌آمدند سمت ما. ناگهان متغير شد. ترسيد. گوشه مانتوي مرا گرفت و ملتمسانه گفت: «اينها بچه‌هاي نوكر آخرم هستند كه مي‌خوان امضاي سند زمين لاهيجان رو ازم بگيرند.»
مردي كه بزرگ‌تر از بقيه بود، با من چشم تو چشم شد. اندكي شرم. رفت سراغ پيرزن و گل را گذاشت گوشه ميز: «سلام مادر، خوبي؟» «من مادر تو نيستم. خجالت بكش.» مرد تلاش كرد سرش را ببوسد. پيرزن جيغ كشيد و از من كمك خواست. مستاصل گفتم: «داريد اذيتش مي‌كنيد.» دختر جوان خانواده گفت: «به شما هم گفته نتيجه احمدشاهه؟» بعد آمد كنارم. نامي را گوگل كرد. جواني زن بود. مصاحبه‌اي با مجله زن روز. به عنوان موفق‌ترين پاورقي‌نويس زن دهه چهل. بعد گفت: «مادر بزرگم داستان‌نويس بود. الان چند ساله فكر مي‌كنه دختر خاتون، نوه‌ احمدشاهه. با اينكه ايراندخت تنها يك دختر داشت به اسم زينت.» ناگهان پيرزن گفت: «پس من دختر زينتم.» پسرش خجل گفت: «كاش به آدم‌هاي اينجا سيگار نديد.» بيرون سوز مي‌آمد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها