«با چشماني فروافتاده، بيدرنگ/ با حواسي و با انديشهاي/ نگاهباني شده/ با دلي/ كه نه چركين شود/ نه بسوزد/ به كردار كرگدن تنها سفر كن.» (سرودهاي از بودا). در ميان پستانداران، خانواده كرگدنها متنوع است: كرگدن پوزهپهن كه پس از فيل بزرگترين جانور خشكي است، رنگش غالبا خاكستري است و با وجود جثهاش، جانوري آرام است و بيش از آنكه تهاجمي باشد، از دردسر دوري ميگزيند؛ كرگدن سوماترايي كه كوچكترين عضو اين خانواده و داراي دو شاخ است، معمولا يكه و تنهاست و حس شنوايي و بويايي خوبي دارد، اگرچه بينايي ضعيفي دارد؛ كرگدن سياه كه در واقع خاكستري است، از نوع پوزهپهن كمتر اجتماعي است و در تنهايي بهسر ميبرد؛ كرگدن هندي كه بزرگترين گونه آسيايي است، جانوري عموما يكه و تنهاست و صبحها و اوايل شب از علفها، گياهان هرز و سرشاخهها تغذيه ميكند و باقي روز را به استراحت ميرساند و درنهايت كرگدن مطبوعاتي، شخصيتي نجيب، آرام، تنها، پوستكلفت و در عين حال حساس و صدالبته بسيار پرطرفدار كه قريب به 20 سال است در فضاي مطبوعاتي رسانههاي ما پرسه ميزند و حالا دو سال و نيم است كه در قالب مجلهاي مستقل، هر هفته به كيوسك روزنامهفروشيها ميآيد و در ميان انبوه روزنامهها و مجلات و نشريات، سر به زير، به خوانندگان پر و پاقرصش چشمك ميزند. حالا اين هفتهنامه به شماره صدم رسيده است و علي دهباشي شب بخارا را به آن اختصاص داده است. سالن صندلي خالي ندارد. پير و جوان همه هستند، از دكتر داوري گرفته كه روزنامهنگاري را منشي آميخته به سرشت روزنامهنگار ميخواند تا احسان شريعتي كه مثبت و منفي معاني كرگدن را آشكار ميسازد. در اين شب سيدعلي ميرفتاح، از همكاران و مخاطبانش در كرگدن تقدير كرد، نصرالله پورجوادي، از دشواريهاي كار مطبوعاتي سخن گفت، سيدمحمد بهشتي از خطر گرفتار آمدن در سيطره ميانمايگي حرف زد و ابراهيم احمديان از كرگدنكشي به سگكشي رسيد. آنچه ميخوانيد، روايتي از سخنان ايشان است، در تالار فردوسي خانه انديشمندان علوم انساني، نبش ويلا و ورشو.
كجاي تاريخ مطبوعات ايستادهايم
علي دهباشي
امروز متاسفانه در ميان نشريات و مجلات مطبوعاتي نوعي همدلي و همكاري نميبينيم و ما مطبوعاتيها به ندرت همكاران خودمان را ميبينيم. در صورتي كه در گذشته در خاطرات همكاران مطبوعاتي نسلهاي قبل و استاداني چون حبيب يغمايي و ايرج افشار و مرحوم عنايت و پرويز ناتل خانلري را ميبينيم كه با يكديگر دوستي و همكاري داشتند. ما سعي ميكنيم در بخارا اين فضا را عوض كنيم. به همين مناسبت تصميم گرفتيم، داوطلبانه براي همكاران خودمان جشن تولد بگيريم. آخرين نمونه مجله «آنگاه» بود. براي مجله «مترجم» جشن تولد 10 سالگي گرفتيم. بيست سالگي «زندهرود» و پنج سالگي «طنز و كاريكاتور» و يكسالگي «تنديس» و سي سالگي «گيلهوار» و ... را جشن گرفتيم. زيرا معتقديم كه ما هم سرنوشت و همكار هستيم و در اين فضايي كه با هم كار ميكنيم، اين همكاري و همسرنوشتي به ما قوت قلب ميدهد و كار را پيش ميبرد. در عين حال بايد رقابت جدي داشته باشيم. زيرا خوانندگان ما كار ما را قضاوت ميكنند و در نهايت اين كار ما است كه مشخص ميسازد كجاي تاريخ مطبوعات ايران ايستاديم. اميدوارم آقاي ميرفتاح و مجله كرگدن نيز در اين روزگار وانفسا كه روزنامهنگاري هم از نظر اجتماعي و هم از وجوه ديگر، به يك نفرين بدل شده، بتواند پابرجا باشد. كساني كه گرفتار مطبوعاتند و دستي بر آتش دارند، ميدانند كه چه مايه رنج و دشواري در اين كار نهفته است و چقدر بايد سكوت كرد و در سكوت كار كرد. سردبير مجله بخارا
نشريهاي كه معتاد به خودش را بيابد
نصرالله پورجوادي
قرار است اينجا راجع به كرگدن صحبت كنيم. اما آقاي دهباشي به تجربه مجله نشر دانش اشاره كرد. زماني كه ما مجله نشر دانش را منتشر ميكرديم، نشريهاي به موضوعات مشابه آن نميپرداخت. ما و كساني كه در دهه 60 كار فرهنگي ميكرديم، به نحوي كورمال كورمال راه خودمان را پيدا ميكرديم. آن زمان انتشار مجله كار مشكلي بود؛ البته الان هم دشوار است. الان براي كرگدن هم با وجود تسهيلات امروزي، دشواريهايي هست. امروز نويسندگان جوان بيشتر از آن زمان هستند. در هر شماره كرگدن، تعداد زيادي نويسنده ميبينم. نثر ما بهتر و روانتر و جا افتادهتر شده است. اين نتيجه تحولات 40-30 سال گذشته است. البته پيش از انقلاب نيز نويسندگان و نشريات خوب داشتيم. اما تقريبا همه آنها تعطيل شد. آنچه بعد از انقلاب به وجود آمد، از فرهنگ ما جوشيد و تداوم گذشته نبود. در جريان تجربه نشر دانش متوجه شدم كه نشريه ادواري بايد مدتي منتشر شود تا خوانندگان خود را بيابد. نشريه خوب بعد از مدتي مخاطبان و در واقع معتادان خود را مييابد؛ به تعبير دقيقتر نشريه خوب، نشريهاي است كه معتاد به خودش را بيابد. كساني كه سر موعد انتشار، منتظر آن هستند. يعني نشريه خوب، توقع ايجاد ميكند و دستاندركاران نشريه را مجبور ميكند كه به مخاطبان پاسخگو باشند. گمان ميكنم اين خصلت را دارد. يك نشانه موفقيت ديگر كرگدن، نظم انتشار است. اعتراف ميكنم كه ما اين نظم را در نشر دانش به دلايل مختلف كمتر حفظ ميكرديم و نظم انتشار به هم ميخورد. در حالي كه كرگدن با قدرت تمام توانسته اين نظم انتشار را در صد شماره حفظ كند و معتادان خود را بيابد. من نميگويم كه همه مطالب اين نشريه درجه يك است. هيچ مجلهاي چنين نيست. در هر نشريهاي خوب و متوسط پيدا ميشود. اما مطالب خواندني در كرگدن كم نيست.
استاد فلسفه و عرفان و سردبير مجله نشر دانش
ما همه كرگدنيم
رضا داوري اردكاني
آقاي دهباشي به درستي گفتند كه هر كس را ميخواهيد نفرين كنيد، بگوييد «انشاءالله سردبير شويد!» تجربه دارند. اما ايشان يك روي ديگر قضيه را نگفتند و آن اين است كه آقاي دهباشي نميتواند بخارا را نداشته باشد. آيا راضي ميشود كه بخارا را منتشر نكند؟ اين يك عشق است. عشق درد دارد و بايد دردش را تحمل كرد و ايشان آن را تحمل ميكند. آقاي ميرفتاح هم از جواني و بلكه نوجواني اين تجربه را دارد. اين يك موهبت خدايي است. يك توانايي خاصي است. ما نميدانيم كه اين توانايي چيست. اگر اين كار به من محول شود، از عهده آن بر نميآيم. اما ملتفت نميشوم كه كسي كه اين توانايي را دارد، اين فوت و فن را از كجا فراگرفته است. آيا ياد گرفته است؟ آيا يادگرفتني است؟ دكتر پورجوادي به درستي گفتند كه كورمال كورمال اين كار را فراگرفتند. دكتر پورجوادي درس روزنامهنگاري و مجلهنويسي نخوانده بود. اما ذوق اين كار را داشت. اين نعمتي است؛ به خصوص براي كساني كه ميگويند عجب مصيبت و درد و بلايي است كه ما بدان دچار شدهايم. حقيقتا درد و بلاي بزرگي است. من هم تجربه اين كار را دارم و ميدانم چقدر كار دشوار و سخت (نميخواهم بگويم) اما شايد بتوان گفت بياجري است. نميدانم. نميخواهم وارد فلسفه شوم و بگويم اجر روزنامهنويسي و مقالهنويسي چيست. اما شايد بياجر باشد.
يكي از خواندنيترين آثار افلاطون- كه همه آثارش خواندني است- ديالوگ پروتاگوراس است. وقتي ميگويم همه آثار افلاطون خواندني است، به يكي از استادان فلسفه اروپايي اشاره دارم كه گفته است، افلاطون كسي است كه وقتي كتابهايش را ميخوانيد، تا زماني كه ميخوانيد نميتوانيد با او مخالفت كنيد. اگر ميخواهيد با او مخالفت كنيد، بايد دفتر را بست تازه ميتوان با او مخالفت كرد. ما اما دانسته يا ندانسته و بدون اطلاعي از فلسفه، مخالفت هم ميكنيم. افلاطون در اين ديالوگ-پروتاگوراس- سوال مهمي را مطرح ميكند. در اين ديالوگ سقراط از پروتاگوراس ميپرسد. پروتاگوراس سوفسطايي است. ما امروز وقتي ميگوييم «سوفسطايي»، سفسطه را به خاطر ميآوريم و فكر ميكنيم كه آنها سفسطه ميكنند. در حالي كه سفسطه به معنايي كه در كتاب منطق بود، كار آنها نبود. آنها سوفوس بودند. آنها قانوننويس بودند و قانون مدني مينوشتند و معلم بودند. سوفوس دانشمند و اهل دانش است، فيلوسوفوس دوستدار دانش است، مثل سقراط و پروتاگوراس سوفوس است. البته افلاطون رعايت اين سوفوسها را ميكرد، زيرا دو قسم سوفسطايي داريم؛ يكي سوفسطايي قبل از افلاطون و ارسطو و ديگري سوفسطايي بعد از افلاطون و ارسطو. سوفسطايي بعد از افلاطون و ارسطو بدنام است، اما سوفسطايي قبل از آنها، بدنام نيست، بلكه سقراط هم احترام آنها را نگه ميدارد. البته سقراط طناز است، پروتاگوراس، استاد بزرگ را دست مياندازد، اما با احترام. سوفسطاييان ديگر را به تعبير خودش باد ميكند و بعد با يك سوزن اين باد را خالي ميكند و تحقير ميكند. اما نسبت به پروتاگوراس اين كار را نميكند.
مسالهاي كه در كتاب افلاطون مطرح است، اين است كه فضيلت آموختني نيست. فضيلت در اينجا به معناي فضايل چهارگانه اخلاقي نيست كه خود آنها تعليم دادند، بلكه يك نوع توانايي و استعداد است. چيزهايي است كه همه ندارند و نميتوانند داشته باشند و يك عدهاي دارند و نياز به آموختن ندارند. آنجا تعبيري دارد كه چون در اخلاق فضيلت ترجمه شده، مترجمان ما اينچنين ترجمه ميكنند. سقراط ميپرسد كه آيا ميتوان فضيلت را آموخت؟ آيا فضيلت آموختني است؟ پروتاگوراس در مقابل سقراط نخست ميگويد، بله، آموختني است. سقراط به او نشان ميدهد كه خير، آموختني نيست. مگر پريكلس- سياستمدار بزرگ يوناني- ميتواند سياستمدارياش را به فرزندانش ياد بدهد و فرزندانش مثل او سياستمدار شوند؟ مگر سياستمدار بودن آموختني است؟ البته سقراط نخواست از هنر مثال بزند، اما ميتوانست آسانتر بگويد كه مگر شعر گفتن را به كسي ميتوان ياد داد؟ من خودم در زندگي خيلي چيزها را تجربه كردهام و موفق نشدهام. خواستم ورزشكار شوم و نشدم، خواستم شعر بگويم و نشد. اين امور آموختني و مدرسهاي نيست كه در مدرسه بتوان ياد گرفت. آدم ميتواند قواعد شعر را ياد بگيرد و با شعر آشنا شود و ... مرحوم مهرداد بهار (فرزند ملكالشعراي بهار) ميگفت، وقتي داشتم از نوجواني خارج ميشدم، حس ميكردم كه پدر انتظار دارد من شعر بگويم. به صراحت اظهار نميكرد، اما رفتار و گفتار طوري بود كه نشان ميداد آرزو دارد كه فرزندش شاعر شود و من شرمسار بودم كه نميتوانم اين خواسته پدر را برآورده كنم. خب، مهرداد بهار پسر شاعر است و پسران شاعران نيز غالبا- اگر نگويم همگي- شاعر ميشوند. كمال الدين اسماعيل پسر جمالالدين عبدالرزاق است و خيليهاي ديگر. خود ملكالشعراي بهار، پسر شاعر است. مهرداد بهار اما نميتوانست شعر بگويد. شعر را نميتوان به كسي ياد داد. شايد روزنامهنويسي و مجلهنويسي و سردبيري، به آن دشواري-شاعري- نباشد. يعني آنچنان موهبتي نباشد كه شعر موهبتي است. اما به هر حال همه از عهده اين كار برنميآيند. يك ذوق و استعدادي ميخواهد كه خدادادي است. آقاي ميرفتاح روزنامهنگار است و ذوق اين كار را دارند. يك كاري كه خيلي مشكل است، اين است كه مجله هفتگي داشته باشيم كه سر وقت منتشر شود. دقتي ميخواهد كه من تصور اين كار را ندارم و نميتوانم اين كار را بكنم. بعد مجلهاي باشد كه به قول شاعر بزرگ ما، مبتديان را به كار آيد و منتهيان را نشاط و سرور افزايد. مجلهاي كه هم دانشجو ميخواند، هم استاد دانشگاه. اين كار سادهاي نيست. كار مشكلي است و اين كار از عهده آقاي ميرفتاح به خوبي برآمده است. اين را هم اضافه كنم كه آقاي ميرفتاح فارسي را بسيار خوب مينويسد. تكرار ميكنم، نثر فارسي را بسيار خوب مينويسد و اين هم يك موهبتي است، به تعبيري كه در كتاب افلاطون آمده است، يك فضيلتي است. من براي ايشان و همكارانشان آرزوي توفيق ميكنم. اختلاف سن ما خيلي زياد است، اما مفتخرم كه در اين مجلس هستم و به ايشان تبريك ميگويم.
يك كلمه هم راجع به اسم كرگدن بگويم. يك جايي آقاي ميرفتاح گفته، آقاي دهباشي نستوه است. خود ايشان هم مثل آقاي دهباشي نستوه است. صفت درست به كار برده و من هم اميدوارم در مورد ايشان صفت درست را به كار برده باشم. اسم كرگدن را براي همين انتخاب كردهاند. زيرا كار سخت است و بايد تحمل داشته باشيم.
مرحوم آل احمد در اواخر عمرش نمايشنامه كرگدن اوژن يونسكو را ترجمه كرد و بعد از آن تاريخ، هر وقت، هر جا ديدم، نشد كه اين جمله را تكرار نكند كه ما كرگدن شديم. ما داريم كرگدن ميشويم. اين تكيه كلام او شده بود و بسيار تحت تاثير نمايشنامه يونسكو قرار گرفته بود. خيال ميكنم كه آقاي ميرفتاح هم از مرحوم آلاحمد گرفته باشند. اميدوارم از اين كار سرفراز بيرون بيايند.
استاد فلسفه و رييس فرهنگستان علوم
در برابر سيطره ميانمايگي
سيد محمد بهشتي
ما كارهايي ميكنيم كه فقط جزو فضيلت ايرانيان است؛ مثل اينكه اسم يك نشريه را «كرگدن» بگذاريم. ما بعد از جنگ ايران و روس، احساس كرديم از «توپ» شكست خورديم، به همين دليل حجم توپ در ذهن ما زياد شد، مثل «توپ و تشر»، «مثل توپ صدا كردن» و ... آن جنگها با قراردادهاي گلستان و تركمنچاي فيصله يافت، اما ما دست از سر توپ برنداشتيم و تلاش كرديم بر آن فائق شويم، بنابراين موفق شديم توپ مرواريد بسازيم. اگر صداي آن توپ (روسي) در ميآمد و ما نگران ميشديم، وقتي صداي اين توپ (مرواريد) در ميآمد، خوشحال ميشديم، زيرا اخبار خوبي مثل لحظه افطار و تحويل سال را ميداد. آن توپ باعث كشتار ميشد، اين توپ موجب بچهدار شدن زنان نازا ميشد، آن توپ نماد بيعدالتي بود، اما اين توپ جايي بود كه مردم بدان پناه ميبردند و بست مينشستند. حتي اسم اين موجود سياه خشن را مرواريد گذاشتيم. كرگدن نيز چنين سرگذشتي براي اين مجله دارد. اگر كرگدن پوست كلفت است، ميتواند صد شماره دوام بياورد. اگر كرگدن هميشه سر به زير است و نميتواند آسمان را ببيند، حداقل ميتواند به فراز و نشيب واقعيتهاي روزمره آگاه باشد؛ ضمن آنكه ديدن آسمان ضرورتا به چشم سر نياز ندارد. بنابراين كرگدن اين مجله متفاوت از كرگدني است كه ميشناسيم، چنان كه توپ مرواريد با توپ متفاوت است.
نكته ديگر صدمين شماره شدن اين مجله است. اين اعداد روند اهميت دارند. صدمين با نود و نهمين خيلي فرق دارد. گاهي ما شاهد شهاب باران سنگها در مردادماه هستيم و گاهي هر 76 سال، ستاره دنبالهدار هالي را داريم. وقتي صدمين شماره منتشر ميشود، يعني از حالت بارش شهاب، خلاص ميشويم و گويي عمر جاويدان مييابيم. يعني كيفيت جديدي پديد ميآيد. مجلهاي كه صد شماره ميشود، ديگر به روندي دست يافته كه گويي ملكه شده است. ما در دوران عجيبي به سر ميبريم. چندي پيش با حسين انتظامي معاون پيشين مطبوعاتي وزارت ارشاد بودم. من از او درباره تعداد خبرگزاريها در ايران و ساير نقاط جهان پرسيدم. جالب است كه در كشورهايي چون امريكا و انگليس و فرانسه و روسيه اين تعداد انگشتشمار و كمتر از ده تاست اما در ايران فقط شصت خبرگزاري مجوز دارند و تعداد زيادي هم مجوز ندارند. يعني ما تقريبا به اندازه همه دنيا، خبرگزاري و به اندازه همه دنيا خطوط هوايي داريم. به اندازه همه اروپا نشريه تخصصي در حوزههاي مختلف داريم. همهچيز ما توليد انبوه است. بسياري از نشريات ما جلوي پيشخوان كيوسكها جا نميشوند. در سال 1396، در ايران 90 هزار عنوان كتاب چاپ شده است. آيا كشوري هست در دنيا كه 90 هزار نويسنده داشته باشد؟ ما فقط 15 هزار ناشر داريم، يعني به اندازه همه دنيا. اين اعداد نشاندهنده آن است كه ما در دوراني كه من نام آن را دوران سيطره ميانمايگي گذاشتهام، قرار داريم. در اين دوران سيطره ميانمايگي تقريبا هر كس بخواهد مقالهاش را چاپ كند، جايي براي انتشار مييابد. در اين دوران هر كس بخواهد، كتاب چاپ كند، ميتواند. كسي مانع نميشود. بالاخره در عرصه اين اوضاع كه من آن را سيطره ميانمايگي ميخوانم، تقدير جامعه اين است كه تعدادي گرانمايگان نيز وجود دارند. خطر بزرگ اين است كه گرانمايگان زير دست و پاي ميانمايگان له شوند. مواظب باشيم كه در اين سيطره كمي ميانمايگان، گرانمايگان از دست نروند. در اين اوضاع، دوام نشريه كرگدن به دليل پشتوانه پولي نبوده است، بلكه به خاطر خوانندگان آن است. كرگدن از گرانمايگان عرصه نشر است و فرصتي براي فرهيختگان فراهم ميآورد كه مطالبي بنويسند و در چنين نشريهاي گرد هم آيند.
رييس پژوهشگاه ميراث فرهنگي
چونان كرگدن تنها سفر كن
احسان شريعتي
كرگدن در ادبيات و فرهنگ دو معناي مثبت و منفي دارد. معناي منفي از سروده مشهور بود و معناي منفي از نمايشنامه اي به همين نام از اوژن يونسكو است. نزد يونسكو، كرگدن و كرگدن زدگي مثل غربزدگي مطرح ميشود كه اشاره به يك بيماري دارد كه شهري به بدان دچار ميشود. يعني شهروندان اين شهر به تدريج از حالت انساني خارج ميشوند و به كرگدن تبديل ميشوند كه نماد پوست كلفتي و خشونت است و با پيكر عظيم چند تنياش ميتواند در حركتش ويراني به بار آورد. به هر حال يونسكو كرگدن را نمادي گرفته براي گفتن اينكه مردمان در دورههايي تاريخي مثل سربرآوردن اقتدارگراها و توتاليتاريسمها و جنگها و ... از حالت انساني خارج ميشوند و به كرگدن بدل ميشوند، مثل گرازي كه مستقيم حركت ميكند و خراب ميكند و رفتار غيرانساني يا غيرقابل تحمل دارد. به هر حال در اين نمادگذاري، كرگدن منفي گرفته شده است. اين كرگدنزدگي يا مفهوم كرگدن به شكل منفي است كه در قرن بيستم بيشتر با نمايشنامه يونسكو به ذهن متبادر ميشود. اما مفهوم دوم كرگدن نزد بودا است كه يعني تنهايي. شعر بودا با اين تعبير شروع ميشود كه «اين چوب را غلاف كن و با آن هيچ موجود زندهاي را نزن (ميازار)». يعني به عدم خشونت و استقلال كرگدن اشاره دارد كه نسبت به ساير موجودات عزلتگير است و حتي دوست دارد كه پرندگان روي بدنش بنشينند و كرمهاي روي پوستش را بخورند. نحوه زندگي كرگدن در قياس با ساير موجودات وحشي مثل شير كه نماد شاه حيوانات است، اين است كه با همه قدرتي كه دارد، خيلي تساهل دارد و سبك رفتار خاصي دارد. بنابراين بودا با اشاره به شاخ رو به بالاي كرگدن ميگويد همچون كرگدن در تنهايي و سياهي حركت كن و به خودت متكي باش، نه به ديگران. نه مثل شاخههاي رو به پاييني كه وابسته به زن و فرزند و ديگران و انواع و اقسام تعلقات است. او ميگويد مثل شاخههاي بالا و بلند باش كه آزادند و از هر رنگ تعلق رها هستند. آخر شعر بودا اين طور تمام ميشود كه: نه خداوند رعيت، نه غلام شهريار/ همچون كرگدن بيآز و بي حرص و بي خشونت/ آزاد و رها سفر كن.
در هر دوي اين مفاهيم منفي و مثبت از كرگدن، آنچه مشترك است، تنها بودن و تنهايي است. به خود اين تنهايي نيز در عرفان ما و در فلسفههاي اگزيستانس پرداخته شده است. ما چند نوع تنهايي داريم؛ يكي تنهايي منزوي و معتزل و مجزا شدن از ديگران است، يا تنهايياي كه در دوره مدرن پيش آمده است، يا اصلا خود فلسفه سوژه. دكارت با تنهايي شروع ميكند و ميگويد من انديشنده تنها و منقطع از جهان و ديگران، منبع معرفت ميشود. اين يك درك از تنهايي است كه معناي عادي منفي تنهايي است. اما يك تنهايي ديگر به معناي «انفراد» است كه هايدگر به آن اشاره دارد. آنچه كركگور بدان تاكيد داشت و ميگفت اگر بخواهيم تمام فلسفه من را خلاصه كنيم، به مفهوم «فرد» ميرسيم. اينكه ما به شكل تنها در برابر خدا قرار ميگيريم و خودمان ميشويم. چه زماني هست كه ما در صميميترين و بيواسطهترين حالت، خود ميشويم؟
در ادامه بحثهاي كركگور به هايدگر ميرسيم كه بر خلاف دكارت، ميگويد اين خودشدن، آن وجه هميشگي و غالب انسان نيست، بلكه وجه اصلي و عمومي انسان آن است كه در جهان است، با ديگران و جهان مشتركي دارد و تنها در يك مواقع خاص و استثنايي است كه انسان به خود ميآيد و متوجه خود ميشود. بنابراين پرسش اصلي اين است كه كي و كجا من خود ميشوم؟ مفهوم بازگشت به خويش كه اين همه راجع به آن سوءتفاهم شده است، اصلش اين بوده است. در واقع ما بايد به خويش بازگرديم، به خويش بازگشتن، معنايش اين نيست كه بايد به «من» بازگرديم. اينها («من» و «خويش») دو مفهوم متفاوت است. به من بازگرديم، يعني «من»ي خاص در يك سنت و تاريخ خاص و به تعبير استاد فرديد «من»ي در يك فرادهش مشخص. ما فكر كرديم بازگشت به «خويش» به بازگشت به اين «من» اشاره دارد. اين طور نيست. بازگشت به خويش به معناي بازگشت به سنت به معناي بنيادگرايانه و هويتگرايانه نيست، بلكه بازگشت به خويش، به معناي آن خويشتني است كه ميتواند در برابر ديگري خودش را تعريف كند و اين كار را تنها زماني ميتواند انجام دهد كه خودش را به عنوان ديگري، اولين بار، بازشناخته باشد. يعني اولين ديگري خود انسان است و انسان موجودي است كه قريبترين و غريبترين موجودي است كه هم عجيب و غريب است و هم آشنا و نزديك (قريب) است؛ آن مفهوم «بيخانماني» كه فرويد آورد و بعد هايدگر از آن استفاده كرد. يعني انسان، بي خانمان يا غيرخانگي است، يعني گويي از اين جهان نيست و تنهاترين موجود به اين معناي عالي است. به قول دريدا در ادامه هايدگر، اصلا فضيلت انسان (به معناي برتري انسان) در همين خصلت ناآشناي نزديك بودن اوست. اشاره به بحثي كه پاسكال مطرح ميكرد كه ميگفت تمام كرامت و عظمت انسان در اين است كه از يكسو بسيار شكننده و بسيار ميرا و حقير است. يعني عظمت انسان در كوچكي اوست، يعني در احساس و وجدان اين كوچكي است. هايدگر نيز ميگويد عظمت انسان در اين است كه هم از اين جهان هست و هم از رنگ اين جهان نيست. اين اشاراتي به مفهوم تنهايي است.
اما نكتهاي كه از اين مباحث به نشريه كرگدن باز ميگردد اين است كه در اين شرايط استثنايي ايران، در روزهايي كه ميبينيم، يك دفعه يك بيماري مسري ميآيد، مثل اين جنگ اقتصادي كه در دوره ترامپ پديد آمده است. هيچ چيزي قيمت مشخصي ندارد. همه به صراف و محتكر و دلال بدل شدهاند. اين يك نوع بيماري و كرگدنزدگي به معناي منفي آن است. امروز جنگ اقتصادي است و ممكن است فردا جنگ نظامي يا سياسي يا استبداد باشد. اين يك شكل از بيماري كرگدن زدگي به معناي منفي كلمه است. يك شكل ديگر آن در بعد فرهنگي است. در عالم رسانهها و مطبوعات كه با افكار عمومي سر و كار داريم، امروز با ميانمايگي مواجه هستيم، يعني شاهد سربرآوردن متوسطها و قد كوتولهها هستيم. متاسفانه در كشورمان ميبينيم كه كميتگرايي در همه حوزهها باعث شده است كه كيفيتها له شوند. من در ترجمه 10ساله گذشته در مطبوعات ايران در مجموع ناراضي هستم، زيرا هر بار كه مصاحبه كردم، ديدم كه پر از غلط و با عناويني است كه خلاف روح مطلبي است كه بيان كردهام، عرضه شده است. از نادر و معدود نشرياتي كه از آن راضي بودم، هفتهنامه وزين كرگدن است كه از اين بابت به دستاندركاران آن تبريك ميگويم؛ البته هنوز تا كرگدن به معناي مثبت شدن، خيلي فاصله دارد، اما بايد به همان اندازه كرگدن پوست كلفت بود و در برابر قدرتها مستقل تا بتوان كرگدن به معناي بودايي كلمه شد: «نه خداوند رعيت، نه غلام شهريار/ سخن خويشاوند خورشيد را به جان شنيده/ چونان كرگدن تنها سفر كند.» استاد فلسفه
نبايد نااميد باشيم
ابراهيم احمديان
اولينبار چند نفر از دوستان كرگدني براي تهيه گزارش به قم آمدند كه من هم هيبتي آنچناني داشتم! البته كرگدن از پيش ميان اهل علم و انديشه اسم دركرده بود. اما بعد از آنجا بود كه معتاد شدم. بحث من درباره رفتارشناسي كرگدن است. البته من در اين زمينه خيلي تخصص ندارم. ميدانيد كه من گاهي 6-5 روز در حيات وحش هستم و اصلا حرف نميزنم يا بسيار آهسته سخن ميگويم.
در نگاه اول پوست كلفتي كرگدن جلب نظر ميكند، اما به گمان من كرگدن چندان هم پوستكلفت نيست. متاسفانه بايد بگويم كه آخرين كرگدن سفيد دو- سه ماه پيش بر اثر پيري مرد و نسل اين حيوان از بين رفت. البته گفته ميشود كه اسپرم اين حيوان ذخيره شده است و دو راس كرگدن ماده سفيد هست كه شايد بتوان از طريق لقاح مصنوعي، مانع از بين رفتن نسل كرگدنهاي سفيد شد. متاسفانه تقريبا هميشه شكار كرگدن بوده است، اما متاسفانه اوج گرفتن شكار كرگدن سفيد به شايعهاي مربوط به تاثير خاص شاخ كرگدن سفيد براي يك سياستمدار شد. شايعهاي كه ريشه در واقعيت نداشت، اما باعث شد شكار اين حيوان 30-20 برابر شود. جالب اينكه شاخ كرگدن، اصلا عاج هم نيست و مثل ناخن انسان است و تقريبا هيچ فايدهاي ندارد. بنابراين كرگدن در مقابل انسان چندان پوست كلفت نيست. آن پوست كلفتي منفي كه دكتر شريعتي گفت، فقط در انسان هست. متاسفانه كرگدن با انواع و اقسام مشكلات مواجه ميشود و در قبال اين وضعيت همه ما مقصر هستيم. خوشبختانه كرگدن سياه هنوز هست. ما نبايد نااميد باشيم و بايد كار مثبت كنيم. ما بايد مردم را آگاه كنيم. پژوهشگر
كرگدن تحمل ميكند
سيد علي ميرفتاح
ابتدا لازم مي دانم از بزرگواري، سعهصدر و تحمل مدير مسئول محترم و صاحب امتياز مجله آقاي الياس حضرتي تشكر كنم. اگر اعتماد و لطف ايشان نبود قطعا اين مجله نمي توانست در مسير خود تداوم يابد. ممنون و متشكر ايشان هستم و اما بعد. يكي از دغدغههاي جدي من در كار مطبوعات اين است كه ما دچار ناپايداري هستيم. رودخانه زاينده رود وقتي از كوههاي زاگرس سرچشمه ميگرفت، از يكي از زيباترين شهرهاي ايران ميگذشت و دو پل بسيار زيبا و تاريخي ايران يعني سي و سه پل و خواجو بر روي آن ساخته شده بود . اين رودخانه سرشار از زايندگي بود. اما اين رود به گاوخوني ختم ميشد نه به دريا. جوان كه بودم فكر ميكردم اين تقدير تاريخي ما است كه كارهايي ميكنيم و به دريا نميرسد. با شور و انرژي سهمگين كاري را شروع ميكنيم، اما به هر دليلي فترتي ايجاد ميشود و كارها نصفه- نيمه ميماند. اگر كارهايي كه اسلاف ما كرده بودند، تداوم مييافت، حال و روز رسانهاي ما بهتر از اين ميشد. اما به هر دليل اين اتفاق نيفتاده است. مشكل ديگر اين است كه هيچ كدام از اين كارها، در نميگيرد. چطور است كه بيش از دو هزار سال پيش، مرد جوان سي و اندي سالهاي در بلنداي كوههاي فلسطين موعظه ميكند و اين موعظهها جاودان ميماند و انسانهايي بدان ايمان ميآورند و بابت آن تمدنها ساخته ميشود، اما هنوز جوهر مطالب ما خشك نشده، فراموش ميشود. مشكل از كجاست؟ چه اتفاقي ميافتد كه نوشتههاي ما پيوندي با جايي كه بايد ارتباط داشته باشد، نمييابد؟ من فكر ميكنم كه ما ابتر و دم بريده شدهايم! به نظر من راز اين امر را در حافظ و مولوي و سعدي و بزرگاني كه تازهاند و بوي كهنگي نگرفتهاند، يافت. آنها به جايي متصل شدند و به كوثري پيوند خوردهاند كه شايد عشق است. هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق... شايد به اين دليل است كه كار ما و خود ما زنده نميمانيم كه دلمان زنده نيست.
بازيگري در فيلمي ديالوگ تاثيرگذاري ميگويد. وقتي بعدا با خود آن بازيگر سخن ميگوييم، ميگويد كه بازي كردهام و اين ديالوگ را ديگري نوشته است. اما آيا شاعر هم ميتواند بگويد اين حرف من نيست؟ همين مساله را در ميان روزنامهنگاران و نويسندگان هم ميبينيم. يعني گويي ما در روزنامه و كتاب سلوك فردي متفاوتي با شخصيت فردي و خصوصي خود داريم. اين سوال مهمي است كه در كار روزنامهنگاري چه بايد كرد كه اين شكاف پديد نيايد؟ حتي شايد نتوان نام آن را تمناي صداقت خواند، زيرا گاه متاسفانه ما كلمات را بيش از اندازه مصرف ميكنيم و آنها را از معنا تهي ميسازيم. مساله من اين است كه چطور ميتوان منش و شخصيت روشنفكري مان را با شخصيتمان در زندگي واقعي يكسانسازيم؟ ما تأمل و تحمل را از دست دادهايم. ما خيلي سريع، بيحوصله، گويي ديرمان شده و فرصتها از دست رفته، مدام در حال تعجيليم. حتي تحمل نداريم اگر يك «فايل» مجازي به دستمان ميآيد، تامل كنيم و ببينيم درست است يا غلط و بدون صبر آن را براي همه ميفرستيم (send to all) . اين تعجيل و بيصبري و تحملي در همه رفتارهاي ما مشهود است، حتي در كتاب خواندن و مطالعه. سعدي به روزگاران مهري نشسته بر دل... در كرگدن آرامش و متانتي هست كه گويي ايستاده و تحمل و تأمل ميكند. ما بايد اين خصلت را بياموزيم و اين اندازه عجله نكنيم و سخناني سراسر سوءتفاهم و سوءتعبير نگوييم. متاسفانه ما قبل از آغاز يك نشريه، دوستان بيشتري داريم و بعد از انتشار آن مجله، دشمنانمان افزايش مييابد. ما بايد صبر كنيم. يكي از ويژگيهاي كرگدن اين است كه دشمنان زيادي ندارد. اصلا حيواني جز انسان، علاقهاي ندارد كه بهشكار اين حيوان برود. به عبارت ديگر كرگدن غير از انسان دشمني ندارد، خودش هم دشمن كسي نيست. بگذريم نوشتن براي من خير و بركتي دارد كه باعث شده دوستان خوبي بيابم: نه من بيهوده گرد كوچه و بازار ميگردم/ مزاج عاشقي دارم پي ديدار ميگردم. من البته به ضعف كرگدن واقفم. ما بايد از اين ميانمايگي بگريزيم. اما نوشتن، نوعي سلوك فكري است.