به بهانه اجراي نمايش «روزهاي بيباران»
يك عاشقانه آرام و كنترل شده
محمدحسن خدايي
روزگاري اين آرتور رمبو بود كه در «فصلي از دوزخ» در باب عشق نوشت «همانطور كه ميدانيم عشق را بايد از نو ابداع كرد.» و بعدها آلن بديو با ارجاع به اين قطعه، بر آن عشقي اشاره كرد كه اين روزها در معرض انواع تهديد است. عشق كه همچون يكي از رويههاي حقيقت به امر جنسي فروكاسته شده و ديگر كنشي مخاطرهآميز نيست. زمانهاي كه در آن ميتوان تكنيكهايي را آموخت براي عاشق شدن و مديريت كردن روابط انساني. اما از قضا در همين دقايق فروكاستن ساحت عشق به مناسبات صرفا تنانه است كه ميتوان بر امكان رخدادگونگي عشق بشارت داد و مخاطرات آن را به جان خريد. از اين منظر ميتوان عاشقانهاي چون «روزهاي بيباران» را به تامل نشست كه در مواجهه با وضعيت چه رويكرد اجرايي و زيباشناسانهاي را اتخاذ كرده. عاشقانهاي كه با خاطره، سوگ و وفاداري نسبت معناداري دارد و مخاطبان را درگير بازنمايي احساسات، دغدغهها و ميلورزي شخصيتهايش ميكند. اين از دست رفتن ابژه ميلورزي، براي هر كس معنا و كيفيتي دگرگون دارد و در سه ساحت زماني متعين ميشود: گذشته، حال و آينده. آوا زني است كه از شوهرش جدا شده و به شمال مهاجرت كرده. روياي او پناه بردن به خلوت و آرامش مناطق مرتفع شمالي است. دكتر شايگان كه تخصصي در بيماريهاي اعصاب و روان دارد و خود درگير رابطهاي پي فراز و نشيب با زني به نام باران. مهرداد و شبنم، زوجي عاشق كه درگير بيماري مهرداد هستند و اگر به جراحي رضايت ندهند، كانون خانوادهشان شاهد مرگ خواهد بود و اگر جراحي كنند، قسمتي از مغز كه مسوول حافظه است از بين رفته و يك زندگي نباتي و بدون خاطره در انتظار مهرداد است. گويا نمايش واجد يك عسرت همگاني است كه گسترش يافته و كسي را ياراي مقاومت در برابر آن نيست. فقدان هر آنچه ميتوانست مستوجب مقاومت باشد و امكاني عليه فراموشي. اينجاست كه خاطره اهميت مييابد تا گذشته به اكنون اتصال يابد. در طول روايت اغلب گفتوگوها ارجاعي است به گذشته. اوج اين مساله را ميتوان در تكگوييهاي دكتر شايان مشاهده كرد كه گاه و بيگاه با نوعي فاصلهگذاري، از ديگر شخصيتها منفك شده و رو به تماشاگران و با لحني آرام و نوستالژيك، روايتي بديل از ماجرا ارايه ميدهد. افشاريان همان لحني را بهكار ميگيرد كه اين سالها در آن به بلوغ و استادي رسيده. همان گفتار گذشتهگرا و نوستالژيك كه يادآور از دست رفتن دوران خوش گذشته است؛ گو اينكه بهترين انتخاب براي روايتي اين چنين معطوف به برانگيختن احساسات تماشاگران با رويكردي گذشتهگرايانه، بدون شك سجاد افشاريان است. روزهاي بيباران و موفقيتش در جذب مخاطب، نسبت مستقيمي دارد با همين فضاي احساسي و عاطفي كه افشاريان استاد خلق آن است. نكتهاي كه گويا تاكيدي است شهودي بر دوراني كه مردمانش از پس حرمان و عسرت،در پي نوعي از تراپي و آرامشند. امين بهروزي در مقام نويسنده، طراح و كارگردان در پي اجرايي مينيماليستي است. فضا از هر نوع اشيا خالي شده و يك سادگي مفرط صحنه را فرا گرفته. يك رويكرد انتزاعي تا هر آنچه اين ساختار مهندسي شده را تهديد ميكند، كنار گذاشته شود. از اين منظر، روزهاي بيباران را ميتوان يك اجراي به نسبت محافظهكار و مهندسي شده دانست كه چندان گشوده نيست به پيشبينيناپذيري امر عاشقانه. بنابراين با اجرايي استاندارد روبهرو هستيم كه يكي از استراتژيهاي آن درگير كردن احساسات تماشاگران و ايجاد همدلي با شخصيتهاست، آن هم با رويكردي كنترلي تا در مواجهه با لحظات تصميم با رجوع به عقل و احساس، دست به انتخاب زنند. فيالمثل انتخاب ميان جراحي، زنده ماندن همچون يك موجود نباتي، يا تسليم سرنوشت شدن و مرگ. دوگانهاي كه يكبار از زبان دكتر شايان با بازي افشاريان از تماشاگران پرسيده ميشود. روزهاي بيباران نمايشي خوشساخت و حرفهاي است. چندان به بحران و بدن بحراني شده اجازه نميدهد كه بازنمايي رنج را كيفيتي ديگر بخشد. اينجا با بازنمايي كنترل شده رنج طرف هستيم. يك استانداردسازي ناگزير كه مخاطبان را به اندازه درگير خود كند. يك اجراي مناسب براي ذائقه طبقات مياني جامعه كه چندان درگير فلاكت اقتصادي زمانهاش به آن شكل نشده و سليقه و سبك زندگي خود را دارد. به هر حال روايتهاي عاشقانه هميشه جذاب است و پر مخاطب و روزهاي بيباران يكي از اجراي پر مخاطب آن. اما به هر حال ميتوان انتظار تخطي، جنون و پيشبينيناپذيري را هم داشت. اجرايي كه بدنها در آن به كار خلق امر تئاتريكاليته آيند و حدي از بحراني شدن را تجربه كنند. روزهاي بيباران يادآور بعضي آثار اميررضا كوهستاني است، اما به لحاظ مضموني، اتصال با زمانهاش كيفيتي ديگر دارد و تعين كمتري به وضعيت زمانهاش ميبخشد چراكه نهادهاي اجتماعي كمتري را درگير روايت كرده و در تمناي بحراني كردن آن باشد. مكانهايي چون كافه، خانه و بيمارستان تعينبخش اجراست. اما همچنان به دور از هر نوع حاشيه و تنشهاي ساختاري. چراكه قرار است روايت چندان به «ديگري» كه از قضا ناشناس هم هست، گشوده نباشد و جهان محافظت شده خود را بسازد. بازيها در نسبت قابل قبولي است با نقشها. وحيد آقاپور، ايفاگر شخصيتي است طناز، احساساتي و در آستانه مرگ و فراموشي. سجاد افشاريان بيش از همه يادآور خودش است و برگ برنده اجرا در خلق فضاي شاعرانه و نوستالژيك. نازنين احمدي بعد از بازي در نمايش خداحافظ باغ آلبالوي من، به كارگرداني سارا مخاوات، اينجا به زني وفادار و عقلاني شبيه است كه در نهايت اشكهاي انتهاي نمايش، كيفيت تازهاي به شخصيتش ميبخشد. سوگل خليق حضوري كوتاه و البته روشنفكرانه دارد و يادآور زناني است كه از هجوم شهر به عزلت و خلوت پناه برده و در آستانه تصميمي مهم هستند. در نهايت روزهاي بيباران را ميتوان در نسبت با وضعيت پر مخاطره اين روزها و خلق فضايي كه ميكند، مهم دانست. نوعي از بازنمايي روابط عاشقانه كه جذابيت بالايي براي مخاطبان دارد. فقط مشكل آنجاست كه فرم اجرايي به محافظهكاري زمانه تن داده و از جنون و مخاطرات عشق، آنچنان بهره نميبرد. شايد باراني بايد ببارد و تنها را خيس كند. اين البته كمترين مخاطره است.