حسين آتشپرور به دليل حضور در روند داستاننويسي كشور و فعاليتهاي نويسندگي، نوشتن نقد، پژوهشهاي ادبي، سردبيري چند نشريه و همچنين پرورش شاگرداني كه حالا نويسندگان خوبي شدهاند، براي اهالي ادبيات نامي آشناست. يكي از نكات بارز در آثار اين نويسنده، پيوند نوعي از ادبيات ديارگرا با ادبيات مدرن است كه به باور بسياري از منتقدان، مختص جهان داستاني خود اوست. آتشپرور به عنوان يكي از پيشكسوتان ادبي خراسان، هماكنون ساكن شهر مشهد است.
وقتي با نويسندهاي با نام «حسينآتشپرور» مواجه ميشويم، خود به خود به ياد نسلي از نويسندگان سختكوش در ادبيات داستاني به نام«نسل سوم» برميخوريم؛ نسلي كه يادآور نامهايي آشنا در اين حوزه به حساب ميآيند و شما در كتاب «خانه سوم داستان» به وجوهي از آثارشان پرداختهايد. به عنوان يك نماينده از اين نسل، راز ماندگاري آن را در حافظه علاقهمندان به ادبيات داستاني چگونه ارزيابي ميكنيد و اينكه نويسندگان تاريخ مشخصي از كشور چه سازوكارهايي را در نوشتن پي گرفتند كه تا اين حد دنباله رو پيدا كرد؟
قبل از هرچيز بايد به بستري اشاره كنم كه اين نسل از ميان آن، خود را بالا ميكشد تا داستان بنويسد. يك اتفاق مهم و نهفته كه كمتر كسي به آن پرداخته، در محدوده تاريخي نسل من روي ميدهد؛ يعني جابهجايي جغرافياي انساني، بدون پشتوانه و زيربناي فرهنگي.
در سال 32 نيروهاي چپ و ملي در شهرهايي كه جمعيت آن 30درصد روستاهاست سركوب ميشوند. دولت، نماينده شهرنشيني و ابزارمدرن، با اعلام انقلاب سفيد به روستاها كه 70 درصد جمعيت كشور است، هجوم ميبرد. يعني هجوم شهر به روستاها. اين جريان تا سال 57 ادامه پيدا ميكندتا جايي كه از جمعيت 35 ميليوني تنها نصف آن در روستاها باقي ميماند.
در سال 57 جهت هجوم برعكس ميشود.هجوم روستا و شهرهاي كوچك به شهرهاي بزرگ كه هنوز ادامه دارد. تا جايي كه ميبينيم امروز از جمعيت 80 ميليوني ايران تنها يكچهارم در روستاها زندگي ميكنند.
دوراني كه اين نسل از آن بيرون ميآيد، يكي از مهمترين و بحرانيترين فصلهاي تاريخ معاصر ما است؛ يعني بههم خوردن توازن فرهنگي بين شهر وروستا.جريانهاي سياسي. انقلاب سپيد، پانزده خرداد، واقعه سياهكل، انقلاب، كودتا در افعانستان، جنگ ايران و عراق، بههم ريختن تركيه و منطقه، فروپاشي شوروي و بعد بهار عربي و...
به خاطر بياوريم كه نوجواني و جواني اين نسل قبل از سال 57 شكل ميگيرد؛ دهه50-40دوران طلايي ادبيات و هنر و شرايط خاص و قطبي سياسي كه بستر را براي سال 57 آماده ميكند. سالهايي كه اين نسل در قلب آن با يك پا در سنت و پاي ديگر در دوران مدرن زندگي كرد.
مسائل و حوادثي كه در تمام اين دوران از زمين و آسمان بر سرِ ما باريده آنقدر با شتاب بود كه يك روزِ او ميشود 180 هزار سال و عمر60-50سالهاش را تا600-500 سال كش ميدهد.
برآيند تمام اينها براي نسل ما آرمانخواهي و تعهدِ عام انساني است و آرمانخواهي همراه با دمكراسي، سختكوشي، پشتكار، ازخودگذشتگي، امر والاي او ميشود تا بتواند در بحرانهايي كه در مسير اوست، پا بگذارد، خود را سر پا نگاه دارد تا داستانش را بنويسد. اين را چه در قلهها و چه در دامنههاي داستاننويسي اين نسل بهخوبي ميبينيم.
شما از اوايل دهه 50 تاكنون، بيوقفه در حوزه ادبيات داستاني حضور داشتهايد و آن گونه كه از حال و هواي كارهاي اوليهتان استنباط ميشود، از همان اول به دنبال ارايه شيوهاي نو در روايتهاي داستاني بودهايد. يعني نوعي نگرش در داستان كه تا آن زمان آنچنان كه بايد و شايد مرسوم نبوده اما با اين حال همه دوستداران كارهايتان، شما را نويسنده گزيدهگو ميدانند. شما زياد نمينويسيد اما پا به پاي روند رو به رشد داستان آمدهايد. از اين نوع نگاه به داستان بگوييد و اينكه در اين راه چه هدفي را دنبال ميكنيد؟
از آن نيمروز سرد زمستان در آخر اسفند 1350 كه داستانم را به روزنامه دادم كه در اولين شماره آن روز بهار 1351 به چاپ رسيد، تا به داستان كوتاه اندوه برسم، 15 سال طول كشيد؛ 15 سالي كه داستانهاي زيادي نوشتم وچاپ كردم اما به آنچه ميخواستم پاسخ نداد. همه را دور ريختم و هيچ كدام را در شناسنامهام به عنوان فرزند ثبت نكردم و از آن بيرحميام امروز خوشحالم.15سال جنين كوچكي در شكم داستان ماندم.تا به فرمِ معنادار نرسيدم حاضر نشدم تولد خودم را به عنوان داستاننويس اعلام كنم. «اندوه» داستاني بود كه حرف تازهاي در فرم و محتوا داشت و دارد و هنوز خواننده خود را تكان ميدهد. داستاني كه در همان زمان «حسن عاليزاده» بر آن انگشت گذاشت. بعد مختاري آن را تاييد كرد كه شد هسته كتاب «دريچه تازه» در سال 1367 و كارت ورودم در همان سال به حوزه گلشيري. در سال 69 بود كه منصور كوشان نسل سوم را معرفي و من يكي از آن چند نفر بودم. همان سال بود كه «آواز باران» را نوشتم، كاري متفاوت با اندوه. شكلي از تغيير فرم در تغيير خط روايت از حادثه در داستان به طرف مساله. چيزي كه انسان معاصر درگير آن است. از همان زمان دوباره در داستان جنين ميشوم و صبر ميكنم تا باز براي مخاطب بهدنيا بيايم. حالا ممكن است يك روز در شكم داستان باقي باشم يا 20 سال. شايد هم براي هميشه در همان جاي گرم صبر كنم و اصلا بهدنيا نيايم.
در مجموعه داستان «خوابگرد وداستانهاي ديگر» اثري از شما در كنار نويسندگاني چون «هوشنگگلشيري» و «قاضيربيحاوي» منتشر شده كه مويد ذهنيت نوگرايانه شما به داستاننويسياست. از ديد شما پروسه نوشتن يك داستان براي خواننده سختپسند امروز بايد داراي چه ويژگيهايي باشد؟
خواننده هميشه به جادو نياز دارد تا شگفتزده شود. به اين احتياج دارد كه نويسنده جلوتر از او بدود و او را فراتر از خود ببرد و با نوآوريهايش به تشنگيهاي او پاسخ دهد. اين كار سختي است و به ورزش احتياج دارد.
بيشتر از آنكه در بيرون روي يك داستان كار كنم در ذهنم روي آن صبر ميكنم. داستان كوتاه و بلند تفاوتي نميكند. در تمام اين سالها بدون داستان نبودم و نگاهم حتي به يك واژه داستاني است . چه به عنوان خواننده و يا نويسنده، در سرزمين مقدس داستان زندگي كرده و ميكنم.
يكي از شيوههاي من بازخواني بارها و بارها و بازنويسيهاست. حتي داستانهايي را كه چاپ كردهام در دوبارهخواني ويرايش ميكنم و تغيير ميدهم. از تامل و بازنويسي و بازگويي و مشورت لذت ميبرم. درست مثل يك باغبان حتي بعد از گل دادن آن را هرس ميكنم.
داستان «شبح وقتي قرار است خيس باشد» نطفهاش يك خبر بود. در ذهن روي آن كار و بارها بازنويسي كردم تا شد داستان. وقتي تابستان 72 در اصفهان آن را براي گلشيري خواندم، تحت اثر داستان چيزهايي نوشت و چند شكل روي كاغذ كشيد. آن زمان داستان از نظر من كامل بود و سال 77 در شماره دوم عصر پنجشنبه چاپ شد. دوباره وقتي به داستان نگاه كردم قسمتهايي را حذف كردم. داستان «شبح وقتي قرار است خيس باشد» سال 1389 كه در كتاب «ماهي در باد» منتشر شده، آن داستان عصر پنجشنبه و يا آن شبح خوانده شده اصفهان در سال 72 نبود و تمام اينها برميگردد به تربيت آرمانخواهي نويسنده؛ نويسندهاي كه ميبايد خود را ويرايش و هر روز از خود و ديروزِ خود عبور كند تا به عنوان نويسنده بماند وگر نه مرده است.
يكي از كتابهاي شما كه من به شخصه خيلي دوستش دارم، كتاب «كوزهها در جستوجوي كوزهگر» است. كتابي كه شما پيرامون رگههاي داستاني در رباعيات خيام تاليف كردهايد. فكر اوليه نوشتن اين كتاب از كي آغاز شد و اصولا چرا ذهن شما به سمت داستان در رباعي معطوف شد؟
اين انديشه به اواخر دهه 70 و اوايل 80، بازميگردد كه تب مينيماليسم با ترجمههاي كارور در داستاننويسي ما بالا گرفت. وقتي ديدم كه از وجهههاي مهم مينيماليسم، تاكيد بر ايجاز، تصوير و پيراستگي دراثر است، اين موضوع در ذهنم جرقه زد كه ترانههاي خيام در اين مورد قابليتهاي بسيار بالايي دارند. همان زمان بود كه روي يكي از ترانهها كار كردم: «در كارگه كوزهگري رفتم دوش» و به بررسي شكل و ساخت اين ترانه پرداختم.جالب اينكه وقتي ميبينيم در اين ترانه بيست و شش واژهاي كه نزديك به هزار سال پيش سروده شده، چهارده سازه داستاني مثل زمان- مكان- تصوير- شخصيت (قهرمان) - زاويه ديد و... وجود دارد، شگفتزده ميشويم. همين بود كه رفته رفته توجهم به شكل و ساخت ديگر ترانهها جلب شد و اولين مقالهام درباره ترانه بالا، سال 1385 در مجله نوشتا به چاپ رسيد. از همان زمان ترانههاي خيام برايم باز و روي آنها كار ميكنم . خوشبختانه اين كتاب [من و كوزه] در شكل و ساخت ترانهها، با مقالههاي مربوط، همراه ترانههاي خيام، اجازه نشرگرفته و به زودي منتشر ميشود.
جالب اينكه خيام به دليل شخصيت چند وجهياش در علوم، كمتر از هر شاعر و نويسنده زبانِ فارسي، واژه در ترانههايش بهكار ميبرد. (3575 واژه در 143 ترانه) و بيشتر از هر نويسندهاي مورد بحث است. به طوري كه از 1300 تا حالا نزديك 200 كتاب درباره ترانهها، او و آثارش نوشته شده. جدا از انديشه و جهان بيني، موفقيت خيام به اين خاطر است كه نجوم و هندسه و رياضيات ميداند و در يك كلام سرآمد علوم روزگار خود و حكيم است و ازكساني است كه در محاسبه تقويم شركت داشته. شناخت دقيقي از شكل و ساخت به جهت چندوجهي بودنش دارد. ميداند واژه را چگونه مهندسي كند؛ ميداند، چه و كدام واژه را چه وقت، چگونه، و در كجا، بهكار برد. در كتاب [من و كوزه] به معنا و نقد تفسيري نميپردازم بلكه به شكل و ساخت توجه ميكنم كه برايم مهم است. شكل و ساخت، متن را معنا يا نفي نميكند، كارش كشفِ نشانهها براي ايجاد بسترِ چند معنايي در اثر است. ترانههاي خيام در شكل متفاوت اما در ساخت اكثرا دوراني 360 درجه هستندكه از مدل 365 روز (يك سال) گرفته شده. يعني از جايي كه شروع ميشود، دوباره به همان جا، منتها پس از دگرديسي و عبور از بحران در جهت تكاملي، به همان نقطه، نه در آن زمان ميرسد. نتيجهاي كه گرفته ميشود اين است كه خيام ترانههايش را بعد از محاسبه تقويم جلالي گفته است.يعني بعد از سال 1078 ميلادي و پس از 4 سالي كه در اصفهان با هفت نفر از مهمترين دانشمندان و رياضيدانها و منجمين ايراني به بررسي و محاسبه تقويم جلالي مشغول بود. از اين رو گردش زمين به دور خود و حركت سينوسي گردش زمين به دور خورشيد را در ساخت و شكل ترانهها ميبينيم. در ابتداييترين نگاه؛ اگر يك رباعي را يك سال خورشيدي فرض كنيم، هر مصرع يا ركن رباعي يك فصل از سال خواهد بود. پس از بررسي هفت ترانه كه نصف كتاب را گرفته، مقالاتي درباره ريشههاي اين ساخت در كتاب ميآورم. موضوع ديگر اينكه ترانه به عنوان پايه در كتاب به صورت الفبايي كه امروزه كاربرديتر است با توجه به ترانههاي هدايت- فروغي- احمد شاملو- كتاب طربخانه با تصحيح و مقدمه و شرح جلال همايي- علي دشتي؛ كه نسخههاي نسبتا معتبرتري از خيام در زبان فارسي هستند تطبيق و انتخاب كردم. چيز ديگري كه در ترانههاي خيام مطرح است اينكه از سال 1300 تا حالا كساني كه رباعيات خيام را انتخاب و تصحيح كردند، با زبان معيار به سراغ خيام رفتند، در صورتي كه با توجه به نوروزنامه و اينكه خيام در قرن پنجم زندگي ميكرده، زبان او زبان دري است كه اين جنبه از ترانهها را هم از خاطر دور نداشتهام.
در دوران جديد، خيام كشف خارجيهاست. شكانديشي و پرسشگري او، پاسخگوي يكي از اساسيترين ويژگيهاي دوران مدرن براي غرب بوده است. بعد آن است كه تيزهوشان خارجرفتهاي مثل هدايت، خيام را در دوران معاصر كشف و به شكل علمي با زباني نزديك به خيام در دو اثر خود، به ما معرفي ميكند. با كتابِ [ من و كوزه] خيام براي من تمام و در من بسته نميشود. هنوز كارهاي ديگري با خيام و با ترانههاي او در ذهن دارم.
نكته جالبي كه در مورد شما ميدانم اين است كه هرگز از ادبيات ديارگرا غافل نبودهايد و آثار خوبي هم در اين زمينه داريد. منظورم آثاري چون «خيابان بهار آبي بود»، «اندوه» و«ماهي در باد» است. پرسش من اين است كه شما به عنوان يك نويسنده نوپرداز، وجوه گويش و روايتهاي بومي را چگونه در هم تلفيق ميكنيد كه هم بومي ازآب دربيايند و هم مدرن؟
براي اين سوال نياز به پاسخ مفصل، گاه پراكنده و حاشيهاي دارم. به طور كل هر اثر برآيند انديشه، جهان، تجربهها و خلاقيت نويسنده است. ميتوان معاصر بود اما در زمان و مكانهاي متفاوت زندگي كرد و درست است كه تمام ما در يك شهر، يك كشور وحدت مكان داريم و حالا در يك زمان رسمي و قانوني شهريورماه 1397 زندگي ميكنيم اما در يك زمان و يك مكان زندگي نميكنيم.اين به ديدگاه، باورها، فرهنگ و انديشه ما كه به عمل درميآيد بستگي دارد. نويسندهاي مشهور و دانشمند، هر روز صبح بعد از صبحانه در شهريور 1397 به سرِكارش در قرن چهارم و ششم خدمت ابوالفضل بيهقي و شيخ عطار ميرود و دوباره آخر همان شب برميگردد.
داستانينويسي هست كه از زمان خودش جلوتر ميدود. نويسندهاي كه در هزار سال پيش زندگي ميكند، با همان شكل و شمايل به ديگران امر و نهي ميكند. داستاننويس ديگري در پاريس و لندن هنوز در سال 57 ايران جا مانده و منجمد شده است.
من روستايي وقتي در «خيابان بهار» به شهر ميآيم، جغرافيا، گذشته و فرهنگ خود را هم به شهر ميآورم و تا سالها آن را حمل و مرتب جابهجا ميكنم. بوم براي مني كه در آن بهدنيا آمدم و شكل گرفتم از اين جهت اهميت دارد كه خاستگاه تاريخي و اسطورهاي دارد. زبان، آداب، رسوم، باورها، فرهنگ و جغرافيا و شناسنامه مرا دارد و تمام اينها مربوط به يك روز و دو روز نيست. از يك تاريخ هزارساله و شايد بيشتر بشري قطره قطره آمده تا اينجا به دست ما برسد. واژگان. گويش. دستور زباني منسوخ شده و بجا مانده از زمان كه تنها درهمان جزيره هزار و چند ده نفري ميشود ديد، چه زيبا هويت ما را نشان ميدهد. تمام اينهاست كه من در پشت سر دارم و تا شب نشده بايد آنها را بنويسم.
در اين جاست كه حالا بايد ديد كه نويسنده با چه ديدگاهي به سراغ آنها ميرود و برخورد ميكند و با چه انديشهاي با داستان روبهرو و نزديك ميشود. از اين بابت است كه من در خلأ زندگي نميكنم و نميتوانم بدون نوشتن خودم، سرزمين و اجدادم، نويسنده باشم. آن وقت كه خودم را نوشتم، تو نوشته ميشوي، او نوشته ميشود و ما نوشته خواهيم شد.
ادبيات بومي يا ديارگرا اين موقعيت را براي من پيش آورد تا «اندوه»، «آوازباران»، «ماهي درباد» و «خاك» و... را كه پيشدرآمدي به «خيابان بهار»، هستند، خلق كنم. اينها تكههايي از من و جواني غايب من پدر، مادر، بستگان و سرزمينهاي فراموش شده من هستند.زبان گمشده و در حلق سوخته من است كه اين فرصت تاريخي را يافته تا از چاه آرتزين بالا بزند و مكتوب شود. بدون آن، كه بخشي از مردم و سرزمين هستند، پازلي ادبيات داستاني پايه و معيار شناخته وكامل نخواهد شد و من نميتوانم نويسنده باشم .
وقتي اتوبوس ميآيد و «بهمن» را از «ديسفان» سوار ميكند و با خود به مشهد ميبرد، ما از يك دوران به دوران ديگر وارد ميشويم و در يك مفصل تاريخي قرار گرفتهايم؛ دوران كشاورزي به دوران مدرن. وقتي كه من در پشت راديو آندريا مرتب كلهام را ميخواهم داخل آن جعبه جادو بكنم و ببينم آدمش در كجا مخفي شده و دارد حرف ميزند، وارد دوران ديگري شدهام و آن انسان كشاورز يكجانشين ديروز نيستم. همينهاست كه رفتار ما را در نوشتن تعيين ميكند؛ بدون شناخت دورانهاي اجتماعي نميتوان به شكل غريزي نوشت.
در داستان ما (قهرمان و ضدقهرمان)، (شخصيت) و (فرديت) داريم. قهرمان به دوران كلاسيك و دوران كلان روايتهاي كلي روزي روزگاري در سرزمينهاي دور برميگردد. شخصيت مربوط به دوران مدرن وبعد از دنكيشوت است و فرديت مربوط به دوران بعد مدرن.
دركليدر، واقعهاي كه بين سالهاي 26- 1324 اتفاق ميافتد و در اواخر دهه 50-40 نوشته ميشود، با ديد كلاسيك به سراغ موضوع ميرويم. بيشتر، آدمها ديده ميشوند، آن هم قطبي؛ قهرمان و ضد قهرمان خوب و بد در آن طرح ميشود در صورتي كه 400 سال قبل آن سروانتس ميآيد و انحلال شواليهگري و قهرماني را در دنكيشوت اعلام ميكند.
در«خيابان بهار» كه يك كار بلند است و در روستا و شهر ميگذرد، چنين رفتاري اتفاق نميافتد.به زباني در خيابان بهار، قهرمان و ضد قهرمان نداريم. همه شخصيتند.از بهمن تا ماهبانو و شهربانو و باران و پري. هركس به اندازه سهمي كه دارد بدون اغراق ديده ميشود. همان طور كه در زندگي است. بهجاي حادثه و اندرواي در خيابان بهار، مساله روابط انسان با انسان و انسان با محيط مهم است و تمام اينها سهمشان به يك اندازه است.در خيابان بهار، قهرماني پيدا نميشود تا آدمها را دور خود جمع كند و به آنها قول نجات و بردن به مدينه فاضله بدهد.بدنه اجتماعي انسان با مسائلي مثل آب، هجوم و مهاجرت به امري ناخواسته و مهم تبديل ميشود.در جامعه مدرن، فرد به عنوان قهرمان در تمام ابعاد آن فرو ميافتد و ابزار در كنار او به طور موازي مطرح ميشود. هجوم سينما با جيپ جنگي در خيابان بهار قدرت ژاندارم را ميشكند.
از اينكه بستر خيابان بهار در شهر و روستا ميگذرد، اين ظرفيت را دارد تا جغرافياي سوم را در داستان معاصر مطرح كند. قبل از آن، داستانهاي ما بسترش شهر بود يا روستا. اما سرزمين خيابان بهار كه بخشي در شهر و بخشي در روستاست، اين امكان را به خواننده فرهيخته ميدهد كه رفتارها و حركتها را در اين دو بسنجند و با هم مقايسه كنند.
در روستا نسبت به شهر همهچيز در حال سكون است اما در شهر سرعت به انسان اضافه ميشود و اين از همان ماشيني كه بهمن را با خود به مشهد ميآورد، شروع ميشود تا او را به استعاره تبديل كند و هر تكهاش در گوشهاي از شهر جا بماند و فراموش شود.
اجازه دهيد كه با مثالي روشن كنم: وقتي من به قبرستان ديسفان ميروم، خاك پدر پدر بزرگ من هنوز هست و هويت خود را حفظ كرده اما آن خويش كه در بچگيهاي من فوت كرد و او را در گلشور مشهد به خاك سپرديم، امروز براي ديدنش نميدانم به كدام درخت آن پارك ميبايد سلام كنم!
شما از آن جمله نويسندگانيهستيد كه علاوه بر حضور در هيات داوري چند جايزه معتبر داخلي، موفق به دريافت جوايز متعدد ادبي نيز شدهايد اما اين جايزهها مانع از ادامه نوشتن به سبك و سياق خودتان نشده. ميخواهم به عنوان يك نويسنده پيشكسوت براي جواناني كه موفق به دريافت يك جايزه ميشوند توضيح بدهيد كه نگاه به دريافت چنين جايزههايي بايد چگونه باشد كه به نوعي غرور كاذب و دورماندن از كار اصلي منجر نشود؟
اينكه نويسندهاي براي جايزه بنويسد، اصلا خوب نيست. داستاننويس با تمام تجربهها و خلاقيتها به خلق اثر ميپردازد.در مسير نوشتن تا نشر و بعد آن يكي از پاساژها، جايزه است. جايزههايي كه هركدام، ارزش يكساني ندارند. ويژگيها، سوابق، داوريها و فاكتورهاي ديگر است كه اثر را ارزشگذاري ميكند. البته در محدوده همان مقطع و آثاري كه شركت ميكنند. هيچ كدام اينها حرف آخر براي ارزشگذاري يك اثر نيست اما تعيينكننده است.
جوايز به هر شكل خوب است . چه كسي است كه از تشويق و اينكه كارش در هر سطحي ديده شود و مورد تقدير قرار گيرد، بدش ميآيد؟ اما اينكه بعد جايزه چگونه با آن برخورد كنيم و چه جهتگيري داشته باشيم و با اين موقعيت چطور كنار بياييم مهم است. نويسنده هوشمند جايگاه خودش را هيچوقت فراموش نميكند و با ارتقاي سطح كارش به جايزه پاسخ ميدهد.
تجربههاي بسياري در اين سالها دارم و در جوايز زيادي همكاري كردهام. داستاننويس نسبتا مُسني در يكي از جوايز، بعد آنكه اسم ايشان اعلام شد، چنان فخري فروخت كه كمتر كسي ديده بود. امروز كه بيشتر از 10سال از آن زمان ميگذرد، هيچ كار ديگري از او نديدهام.
عدهاي از داستاننويسها، وقتي در جايزهاي اسمشان برده ميشود، توهم به سراغشان ميآيد و نگاهشان به همه حتي داوران، نگاهي از بالا و عاقل اندر سفيه ميشود و خود را تافته جدا بافته ميدانند.
البته نويسندههاي بسيار محترم زيادي هم هستند كه جدا از شادي، ازدريافت جايزه دچار غرور نميشوند. جايزه آنها را متينتر و باوقارتر ميكند و به ارتقاي كيفي آثارشان اهميت ميدهند.
در آخر فراموش نكنيم كه هدايت، گلشيري و ديگران، آثارشان را هيچوقت براي جايزهاي ننوشتند. حافظ را هيچ جايزهاي بزرگ نكرد.خيام را جز آثارش چيزي به امروز نياورده است.جايزهها ميروند و ميآيند. اين اثر است كه ميماند.زمان و جامعه مهمترين داوري را درباره هركار ما ميكند. در تمام شرايط، اثر مهم و تعيين كننده است.
شما در كنار نوشتن داستان، حضوري موثر هم در حوزه نقدنويسي داريد. به نظر شما افت محسوس نقادي فني در ايران ريشه در چه عواملي دارد و چگونه ميتوان اين رگه قدرتمند از ادبيات را مجددا احيا كرد.
نقد ما تحت اثر دو شاخه كلي؛ تفسير وتوضيح متن. يا نقد آكادميك و نظريهگراست كه سلطه بر نقد امروز دارد و هر اثري را با آن متر ميكند. اگر پيشرفته باشند، از ساير علوم مثل جامعهشناسي، روانشناسي و... ساختگرايي وارداتي هم كمك ميگيرند. در تمام اين روشها براي سنجش هر اثر از يك قالب و شابلن استفاده ميكنند كه اين، ناديده گرفتن اثر در كليت آن.خط كشيدن بر نوآوري. توجه نكردن به بوم؛ فرهنگ و شرايط اثر است. روش من توجه به شكل وساخت با در نظر گرفتن شرايط خاص اثر و مولفههاي بومي است كه اصلا به معناي ناديده گرفتن محتوا نيست بلكه اهميت دادن به وجه هنري كار است. ابتدا به جنبههاي خاص هر اثر، بعد به شرايط عمومي آن ميپردازم.
در خانه سوم داستان. من و كوزه و ديگر آثاري كه در اين شاخه دارم، از همين شيوه استفاده ميكنم. روشي كه از كليگويي و حاشيهپردازي پرهيز ميكند.
در پايان اجازه بدهيد درباره شكل و ساخت مثال بياورم: وقتي ميخواهيم از روي سيوسهپل عبور كنيم، در همان ابتدا، شكل و ساخت آن ما را جذب ميكند و عبور يا همان محتوا، در پسزمينه و درجه دوم اهميت قرار ميگيرد. همين شكل و ساخت است كه به سيوسهپل وجه هنري داده و آن را در جهان يگانه و از تمام پلها جدا ميكند: تكرار. شكل و ساخت بومي ايراني، متناسب با فرهنگ، تاريخ و جغرافيا.
بوف كور هم همين است؛ يك سيوسهپل در داستان ما.شكل و ساخت است كه به آن وجه هنري ميدهد. ترانههاي خيام هم همين است.
حال و هواي داستاننويسي در استان خراسان چگونه است و شما براي بسط بيشتر ذهنيت نوشتن در آنجا مشغول چه فعاليتهايي هستيد؟
داستاننويسي خراسان، پرتپش با آثاري كه دوستان خلق ميكنند، در بدنه ادبيات پيش ميرود كه نمود آن چاپ آثاري است كه ميبينيم. گروههاي مختلف داستانخواني، نقد داستان و داستاننويسي هم هست كه با آنها در ارتباط هستم.
ديگر، خانه داستان حسين آتشپرور در گناباد است. مدير آن دوست نازنين، با دانش و به روزم؛ ابوالفضل حسيني عزيز است كه از جان مايه ميگذارد و آن را اداره ميكند.از اين بابت دانشجويان خوبي تربيت كرده و جلسات آن باعث باروري فرهنگ منطقه است.
اين روزها مشغول چه كارهايي هستيد و كي منتظر كتاب تازهاي از شما باشيم؟
بيشتر وقتم را كارهاي اجرايي فرهنگي مثل نوشتا و مهرگان ادب گرفته، اما در همين فرصت و به زودي كتاب [من و كوزه- شكل و ساخت داستاني ترانههاي خيام- همراه ترانهها] منتشر خواهد شد.ديگر جلد دوم [ خوانه سوم داستان]كه آثار ديگر داستان نويسان نسل سوم است.
اين كتاب با 40 داستان و بيش از 400 صفحه آماده سپردن به ناشر است. اين كتاب با جلد قبل تفاوت اساسي دارد. داستانهاي اين كتاب را برخلاف كتاب قبلي من انتخاب نكردهام و از هر نويسنده خواستم كه بهترين داستانشان را انتخاب و به من بسپارند. ديگر اينكه به بررسي داستانهاي نشريات بعد از سال 57 پرداختم كه از كتاب جمعه شروع ميشود. سوم؛ تجربههايي كه در داستاننويسي دارم را هم ميآورم.
ممكن هست بخشي از نوشتههاي تازهتان را در اينجا داشته باشيم؟
بله. بخشي از كتاب آماده خوانه سوم را تقديم ميكنم: شرايطي كه «دن كيشوت» در آن خلق شد يا «مسخ» كافكا نوشته شد، از هر نظر متفاوت است با موقعيت «بوفكور». آثار فاكنر، سالينجر، براتيگان و كارور در محيط و شرايطي خلق شدهاند كه تفاوتهاي فرهنگي، زباني، تاريخي، اجتماعي و جغرافيايي بيشماري با «شازدهاحتجاب» دارند. شاهنامه و حافظ بنا به موقعيت و شرايط تاريخي خودشان به وجود آمدهاند. همچنانكه اين شرايط براي خلق چنين آثاري در غرب نبوده است. نيما با شعرش تئوري ساختار شعر نو را مينويسد و در شعر نظريهپرداز ميشود. شاملو با نوآوريهاي فرمي و زباني، خودش را توضيح ميدهد و شعر حجم نظريههايش از درون شعر حجم متولد ميشود. براي استقلال داستان و رهايي از نظريهها، بهجاي آنكه نظريههاي بيروني و پيراموني را بر داستان تحميل كنيم ميتوان از خود همان داستان كمك گرفت؛ همان سازههايي كه داستان را ساخته و شكل دادهاند. شاهنامه فردوسي، سفرنامه ناصرخسرو، ترانههاي خيام، هزارويكشب، گلستان سعدي، حافظ و آثار جديد با نظريهها و ديدگاههايي كه از درون خود اين آثار مرتب در حال سبز شدن است، در تكثير و تكرار، تفسير، نو و ماندگار ميشوند.
هنگامي كه ما از بيرون به يك داستان نظريه تحميل ميكنيم و آن را در چارچوبي پيشساخته و معين قرار داده و قاب ميگيريم، خلاقيت و نوآوري آن داستان را ناديده گرفته و داستان را در آن نظريه زنداني ميكنيم.
در قابهاي كلي، شابلني و پيشساخته تئوري، بسياري از زوايا و مولكولهاي داستان ديده نخواهد شد؛ و آن نظريه بهدليل چارچوب خاص خود، تمام ظرفيتهاي داستان را پوشش نميدهد. به طور كلي: نظريهها هميشه ثابتند و داستان متغير؛ به دليل ايستايي و پويايي، فاصله هميشگي تئوري با داستان، نظريهها آن ظرفيت لازم را براي بيان يك داستان ندارند و از همين ديدگاه بر نوآوريهاي داستان خط ميكشند.
هيچ اثر ادبي و داستاني را در اولين قدم جز با رويآوري به درون خود آن اثر، بهتر نميتوان شناخت و توضيح داد: بوف كور، سنگ صبور، شازده احتجاب، همسايهها، سوشون و... را تنها با سفر و جستوجو در متن آنها ميشود بيان كرد.
وقتيكه ما آثار هدايت، چوبك، بزرگ علوي، گلستان، گلشيري و ديگران را با توجه به ديدگاههاي رولان بارت و ديگران، نقد و آنها را تأويل ميكنيم، در ظاهر بهنظر ميرسد كه اين آثار را گرامي داشته و به آنها خدمت كردهايم؛ در حاليكه به اين صورت آن آثار را تحقير و خفه ميكنيم. اين موقعيت متن ناديده يا كمترديده ميشود.
هنگامي كه از نظريههاي اشكلوفسكي، لوكاچ، والتربنيامين، گلدمن، باختين، بارت، دريدا، گادامر، ژيژك و ديگران در نقد داستانهاي خود استفاده كرده، به شكل واسطه عمل ميكنيم. ديدگاههاي اين بزرگان با توجه به آثار ادبي و موقعيتهاي بومي و جغرافيايي، تاريخ، فلسفه، فرهنگ وفضاي اجتماعي خاص خودشان به وجود آمده است.
اينطور ميشود گفت كه: نظريهها بر اساس تجربههاي اجتماعي و فرهنگي و هنري و شرايط خاص خودشان خلق ميشوند. وقتيكه ما ازآنها استفاده ميكنيم اين نظريهها را در شرايط و موقعيتهاي ناخود و بيگانه قرار ميدهيم؛ شرايطي كه آثار ما به وجود ميآيند، از هر نظر با آنها متفاوت است؛ دو فرهنگ مختلف. با اين حساب نميتوانيم با آنها همسو و هماهنگ باشيم .
ميلان كندرا ساختمان رمان را بههم ميريزد. آلن روبگرييه ميگويد: داستان امروز نبايد مانند داستان ديروز باشد.
ساروت گفت: تنها شباهتي كه ما نويسندگان رمان نو بههم داريم اين است كه داستانهاي هيچ كدام از ما به يكديگر شبيه نيستند.
و بعد ميگويد: اشتراك ديگرمان اين است كه عليه سنتهاي گذشته داستاني شوريدهايم.
وقتيكه بورخس ساختمان و مفهوم داستان كوتاه را دگرگون و زيرو رو ميكند، آن شك ديروز قومي، تاريخي امروز من به يقين ميرود تا شكي ديگر بيافريند. اين است كه ميبينم قضاوتهاي ما هميشه در داستان بر تجربههاي گذشته و چارچوبهاي شناخته شده بوده است. حالا اگر در داستاني كسي پايش را از آن چارچوبهاي متعارف گذشته بيرون گذاشت، به اثر و به او، با توجه به چه ديدگاهي بايد به آن نگريست؟
آيا قبل از آنكه سعدي گلستان را بنويسد، چنين شكل ادبي وجود داشت؟ آيا شعر نو قبل از نيما متولد شده بود؟ آيا بسياري از آثار نو و خلاق ديگر كه از قالبها و ساختارهاي گذشته عبور و با اين عبور گذشته را آگاهانه نقد و جريان پيشرو و پرتپش ادبيات را به جلو ميبرند، آنها را ميشود با نظريههاي گذشته توضيح داد؟
نقدها و نظريهها اغلب با توجه به شناخت آثار گذشته و موجود به دست ميآيند. هنگامي كه يك داستان جديد از چارچوبهاي گذشته خارج و از كليشهها عبور ميكند، با آن چگونه بايد روبهرو شد؟ آيا باز هم ميبايد به همان چشم گذشته به داستان نگاه كنيم؟ داستان جديد به اندازه جهان، موقعيت، وسعت و ظرفيت خود؛ چه در شكل و محتوا احتياج به نگاه تازهاي دارد كه دردرون همان داستان كشف شود.
در نقدهاي ما، بيشتر نظرو قضاوت وجود دارد تا بررسي. اكثر با ديد شخصي به اثر نگاه ميكنيم. در نتيجه به خواننده جهت داده و ديد او را محدود ميكنيم. در بررسي يك متن؛ با توجه به دادههاي همان اثر ميبايد متن توضيح داده شود و قضاوت را به خواننده سپرد تا بتواند استقلال برداشت داشته باشد.
و حرف آخر
نوشتا و مهرگان ادب، هر دو برايم دو پنجرهاند. پنجرههاي شريفي كه از آنها با بستر فرهنگي جامعه در ارتباطم و از اين راه تنفس ميكنم و آموزش ميبينم.
نوشتا اگر جز كمك عزيزان خوبم آقايان حسين واحديپور و محمدحسين مدل نبود، امكان وجودش فراهم نميشد تا بتواند در اين شرايط از مرز 10 سال بگذرد و در 36 شماره 4329 صفحه ادبيات منتشر كند. كه از آن با 247 داستان فارسي، 45 داستان خارجي و 100 مقاله داستاني، 2073 صفحه سهم ادبيات داستاني باشد.
جايزه مهرگان ادب؛ با محوريت خردمندانه جناب زرگر فصل تازهاي براي من است.با دوستان و همكاراني كه ادب و فرهنگ هركدام قابل ارزش ويژهاي است.
آگاهي علمي و ادبي بالا و بهروز، استقلال، تجربهها، دقت و انضباط، درستكاري، رفتارهاي با احترام همراه دموكراسي ضمن بودن اساس كار، به ما آموزش ميدهد. برآيندي كه بيشك در بالا بردن سطح داستاننويسي فارسي و فرهنگي، باثمر خواهد بود.
استاد جواد اسحاقيان با دانش گسترده، انضباط و پشتوانه بيش از 10 كتاب ارزشمند نقدعلمي در داستاننويسي معاصر، كه جاي آن خالي است، به آگاهي و توان ما كمك ميكند .
در«خيابان بهار» كه يك كار بلند است و در روستا و شهر ميگذرد، چنين رفتاري اتفاق نميافتد.به زباني در خيابان بهار، قهرمان و ضد قهرمان نداريم. همه شخصيتند.از بهمن تا ماهبانو و شهربانو و باران و پري. هركس به اندازه سهمي كه دارد بدون اغراق ديده ميشود. همان طور كه در زندگي است. بهجاي حادثه و اندرواي در خيابان بهار، مساله روابط انسان با انسان و انسان با محيط مهم است و تمام اينها سهمشان به يك اندازه است.در خيابان بهار، قهرماني پيدا نميشود تا آدمها را دور خود جمع كند