• ۱۴۰۳ جمعه ۲۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4189 -
  • ۱۳۹۷ يکشنبه ۱ مهر

بيدادِ زمان*

جواد طوسي

هرچه بيشتر پا به سن مي‌گذارم، با آمدن پاييز بيشتر احساس دلتنگي مي‌كنم، خودم را دلداري مي‌دهم و مي‌گويم 63 سال كه عمر نيست و دلت جوان باد... حالا ديگر پاييز، تصويري از كودكانه‌هايم شده است، آن روپوش سرمه‌اي مدرسه با يقه سفيد، آن كيف نو كه دفترچه سيمي و مدادرنگي بسته‌اي و مداد شترنشان مارك استدلر «لوازم‌التحرير ارس» در سر ده‌متري ارامنه خيابان خواجه نظام‌الملك در داخل آن براي منِ دانش‌آموز كلاس‌اوليِ دبستان مهدوي، حكم يك گنجينه را داشت.

آه خدا چقدر امروز بغض دارم و خودم را تنهاي تنها مي‌دانم. كجايي مادر مهربانم كه با آن چادر گلدار به سرت، دستم را گرفتي و روز اول مهر بدوبدو مرا به مدرسه بردي و تحويل اكبر آقاي فراش دادي؟ باورت مي‌شود رخدادهاي همين دو، سه روز پيش را به ياد ندارم، ولي هنوز صداي ترانه‌هايي كه از راديو لامپي داخل خانه و مغازه‌هاي طول مسير خانه تا مدرسه در روزهاي آغاز پاييز در گوشم مي‌پيچيد را حفظم؟ آن دو صدايي قديمي منوچهر و الهه: «پاييزه، پاييزه/ برگ گل مي‌ريزه/ مهتاب پاييزي چه زيباست.../ نوگل من تويي/ گرچه شد مهرگان...» آن تصنيف بي‌نظير پرويز ياحقي با صداي مرضيه و شعر بيژن ترقي كه تصويرگر ناب فصل پاييز بود.«به رهي ديدم برگ خزان/ پژمرده ز بيداد زمان/ از شاخه جدا بود...» و آن صداي نخراشيده بهرام پسر صاحبخانه‌مان كه با قاسم جبلي، خبر از رفتن تابستان و آمدن خزان مي‌داد: «غروب پاييزه/ دلم غم‌انگيزه/ چشم فلك نم‌نم/ اشكاشو مي‌ريزه... جووني‌ام خزون شده/ دلم بي‌همزبون شده...»

دلم براي آن نيمكت‌هاي چوبي و تخته سياهي كه بيش از همه جمله درشت «آن مرد با اسب آمد»ش كه با گچ سبز وسطش نوشته شده را به ياد دارم، تنگ شده... «آن مرد با اسب» سر از پرده نقره‌اي و فيلم‌هاي وسترن درآورد و شد تك‌سوار خاطره‌هايم. دلم براي آن ميكروفن عمودي جلوي صف دانش‌آموزان در حياط مدرسه و صداي پرحجب و حيايي كه مي‌گفت «خدايا چنان كن سرانجام كار/ تو خشنودباشي و ما رستگار» حسابي تنگ شده... من يكي از همان دانش‌آموزان دبستان مهدوي‌ام كه اين دعاي خير همشاگردي‌ام – لااقل – در مورد او مستجاب نشد و رستگار نشد كه نشد. دلم براي معلم خوشگل موطلايي‌مان خانم رئيسي و مدير جدي و باوقارمان آقاي موعودي كه گلچيني از غزليات سعدي را همراه با يك «صد آفرين» چند سال بعد بهم جايزه داد، تنگ شده... دلم براي همه آن كودكانه‌هاي بي‌غل‌وغش و معصوميت‌هاي از كف رفته تنگ شده... حاضرم سرم را دوباره با نمره 2 بزنم و مثل بچه آدم پشت آن نيمكت هاي رنگ و رو رفته بنشينم، ولي بازگردم به آن دوران زود سپري شده. من واپسگرا، چاره‌اي به جز رفتن در اين حس نوستالژيك در اين غريبستان ندارم. ديروز در سالگرد درگذشت تلخ و جانگاه پرويز مشكاتيان، به آمدن خزان فكر مي‌كردم. چه زود خزان عمر آن عزيز پر از شور و ذوق و آرمانخواهي فرارسيد. با ترانه‌اي از او با شعري از ملك‌الشعراي بهار و صداي محزون شهرام‌خان ناظري خودم را تسكين دادم: «لاله خونين كفن از خاك سرآورده برون/ خاك مستوره قلب بشر آورده بيرون...» روزها مي‌آيند و مي‌روند و بادها خبر از فصلي ديگر مي‌دهند. امروز سالگرد تولد استاد محمدرضا شجريان است كه چه روزها و دوراني با مشكاتيان و محمدرضا لطفي و حسين عليزاده داشتند. تنش به ناز طبيبان نيازمند مباد...

*نام ترانه‌اي ساخته پرويز ياحقي با اشعار بيژن ترقي

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون