جان سوخته غزل
غلامرضا طريقي
حسين منزوي گرانيگاه غزل امروز است. مردي كه در مفصل غزل كهن و نو ايستاده و قامت بلند شعرش را برافراشته است. گرانيگاه كه ميگويم منظورم كسي است كه شعرش از مناظر مختلف، از نوآوري و زبان و تصوير گرفته تا ديگر عناصر دورتر و كلاسيكتر شعر داراي معدل خوبي باشد. غزل او چنان غزل سايه به گذشته نزديكتر است نه چون شهريار گاهي به لغزندگي ميرسد و نه چون سيمين طعم غزل را از دست ميدهد. با اين وجود آنچه منزوي و شعرش را از ديگران متمايز كرده فقط اين نكته مهم نيست.
من وقتي در كارگاههاي شعر و برنامههاي شعرخواني با شاعران جواني مواجه ميشوم كه در زمان درگذشت منزوي يكي، دو سال بيشتر نداشتهاند اما حالا او را در ميان بي تفاوتي رسانههاي رسمي و گروههاي روشنفكري انتخاب كردهاند، يك سوال ساده از خودم و آنها ميكنم. چرا منزوي؟
آنچه ميشنوم معجوني است كه به دلايل مختلف از شكوه شعر او گرفته تا چنگ زدن شعرش در جان اما در ميان همه اين دليلها يك دليل ديگر نيز دايم به زبان ميآيد و آن دليل «نميدانم» است. يعني كسي كه شيفتهوار غزل منزوي را دوست دارد يك دليل پنهان نيز در جان خويش دارد؛ دليلي كه گويي در شعر او نهفته است. اما بيشتر از اينهاست. پارههاي روح منزوي كه چون جسمش در راه شعر به قربانگاه رفت در شعرش پراكنده شده است و مخاطب بدون اينكه بداند مجذوب اين پارهها ميشود. اين پارههاي جان و جگر كه در شعر پراكنده است ميتواند همان آني باشد كه پيش از اين بارها و بارها دربارهاش سخن گفته شده است. آني كه هيچ تعريف ويژه و مشخصي ندارد اما آنچه مسلم است اين است كه وجود دارد.
شاعران را به دو دسته ميتوان تقسيم كرد: گروه اول كساني هستند كه با جانشان با شعر درگير ميشوند و جان و جهانشان را به شعر هديه ميكنند و گروه دوم كساني هستند كه به اقتضاي تسلط بر قواعد شعر از وزن گرفته تا قافيه و رديف و زبان شعر ميسازند. اين گروه در حقيقت تكنسينهاي شعرند. درست مثل كساني كه جدول سودوكو را حل ميكنند، اين گروه نيز مينشينند و با يك حساب و كتاب سرانگشتي اوضاع شعرشان را به سامان ميرسانند.
منزوي يكي از آخرين بازماندگان از نسل شاعران گروه اول است و هرچه در زمانه مصنوعي شدن هنر و شعر پيش ميرويم ارزش كار او بيشتر و بيشتر ميشود.
او كه مضمون نبافته بلكه تار و پود خودش را به شعر گره زده است.