نگاهي به نمايش كوسهها به كارگرداني احمد مراديپور
كوسهها در حصار خودخواسته!
ارشاد رازاني
از خواب بيدار ميشوي و مثل هر روز پا در ميان شهري ميگذاري كه اين روزها آدمهايش اصلا تو را به ياد گذشته نمياندازند؛ استارت ماشينت را ميزني و ميروي و در راه به روزمرّگي و مشكلات و ترافيك و خلقوخوي عجيبوغريب مجازي و واقعي مردم و پول و سياست و هزار چيز ديگر فكر ميكني و راهنما ميزني كه بپيچي به سمت محل كارت كه ناگاه كسي بهجاي راه دادن به تو دستش را روي بوق ميگذارد و با سرعت از همان سمت راهنما سبقت ميگيرد؛ درنگ ميكني؛ ميروي و به كارت ميپردازي. ساعاتي از روز ميگذرد خود را درگير نوعي رخوت ميبيني و اينجور مواقع فقط به ديدن يك تئاتر خوب فكر ميكني تا شايد بروي و دقايقي در آن فضاي حس بيوزني انديشيدن را تجربه كني. سراچهها و شبكههاي اجتماعيات را مرور ميكني، ميبيني كه سالنهاي تئاتر بسيارند و تئاتر بسيار اما سياست سالنداري و تهيهكنندگي همه را بر آن داشته تا كارهايي پررنگ و لعاب و پرچهره ساخته شود و شايد كمتر مطمئن باشي كه با ديدن آنها حس بيوزني انديشيدن را تجربه ميكني كه چشمت ميخورد به نام كوسهها؛ تفاوت را در گروه توليد و سابقه كارگردان و تهيهكننده و بازيگران ميبيني و تصميم ميگيري كه ببينياش و ميبينياش؛ حالا اين تويي و جعبه سياه تاريك تئاتر كوسهها كه قرار است برايت مسائلي را رمزگشايي كند؛ نور ميآيد و دكور زيبا و حسابشدهاي به شكلي خوشساخت ديده ميشود و حالا آغاز نمايش!داستان، داستان دو آدم يا دو فيلمساز يا دو دوست يا دو همكار يا دو كوسه يا دو بازيچه يا دو بازيگردان است. در طول نمايش انگار خودت را و داستان اين روزهايت را در مسير زندگي آنها ميبيني. نويسنده و كارگردان كه از قرار يك نفرند تو را در ميان حادثهاي مشخص قرار نميدهند و دقيقا به تو يادآور ميشوند كه حادثه اصلي همين به حادثگي است؛ همين تكرار و تسلسل بيهدف كه هر روز ميبينياش و ميليونها آرزو و فانتزي محقق نشدهاي كه آدمهاي اين روزها دارند و با آنها زندگي ميكنند، كوسهها به شكلي هنرمندانه، نو و بديع ساختار زماني را بارها ميشكنند و از همان ابتدا قواعدي خاص را مطرح ميكنند و به خورد مخاطب ميدهد و تو باورشان ميكني و ازآنجا به بعد ديگر تو آلوده به جهان كوسهها شدهاي؛ جهاني رونده، سريع، خشن، مرموز، مبهم شايد خطرناك و كمي عجيب؛ حال و هواي سينمايي اين نمايش از دريچه سينما بازي كارگردانش نميگذارد خسته شوي؛ پليبكهاي موزيك فيلمهاي معروف و تجديد نوستالژي براي اهلفن (بدون توضيح اضافه) با پخش لحظاتي خاص از فيلمهايي مانند كيل بيل تارنتينو يا پرتقال كوكي كوبريك تو را پرتاب ميكند وسط ذهنيت كارگردان با دوري از كليشههاي رايج و حرفهاي كشدار و اينجاست كه در وسط بيوزني انديشيدن خودت را احساس ميكني. جايي كه دو شخصيت نمايش ظاهرا قصد دارند فيلمنامهاي را بسازند و از آدمهايي تست بازيگري ميگيرند اما از جايي ديگر قضيه كمي گره ميخورد و گويي خود ناخواسته و مانند يك پرتقال كوكي در يك وضعيت اداره شده، بازيگر همين فيلمنامه از قبل نوشتهشده هستند تا آنجا كه حتي خود آنها از آخر فيلمنامه خبر ندارند ولي مجبور ميشوند تا بازياش كنند. آنها سعي ميكنند تا به شكلي هجو و كيل بيلوار از زير خروارها خاك خود را از نوعي زندهبهگوري اجباري برهانند. كوسهها محبوسند در اتاقي كه فكر ميكنند اين انتخابي از جانب خودشان بوده و در پايان اما ميفهميم كه اينگونه نيست؛ آنها انتخابشدهاند. در سكانسي (استفاده از كلمه سكانس تعمدي است) زيبا و عجيب در ميانههاي كار يك دختر كه براي تست بازيگري آمده براي دقايقي رودرروي تو ميايستد و همه حرفهاي تو و خودش را فرياد ميزند؛ دردهاي تكراري اين روزهايت را فرياد ميزند؛ تو احساس ميكني كوسهوار به انقباض ذهني جامعهات تهاجم كردهاي و دوست داري با او همصدا شوي كه من عصبانيام و دلم ميخواهد به اين وضعيت اعتراض كنم (با صدايي بلند، فرياد زنان و نقل به مضمون البته) كوسههاي محبوس با ايجاد يك ديالكتيك شكلي و ذهني باشخصيت گريس كلي (از بازيگران قديمي و اسكار گرفته و حاضر در فيلمهايي شاخص از آلفرد هيچكاك) خط داستان را پيش ميبرند و اين پيش برندگي توام با نوعي طنز خاص شايد پستمدرن و سينمايي است كه باعث ميشود با آنها همراه شوي. در پايان نويسنده كه خوب فهميده نقاط قوتش كجاست؛ بازي پيچيدهاي را بر سرپايانبندي كار در پيش ميگيرد كه نوعي فاصلهگذاري برشتي هم از آن قابلبرداشت است. اين پيچيدگي درنهايت دو راه را ايجاد ميكند؛ مرگ و خودكشي و پايان از يكسو و فرار و روزمرّگي و تكرار از سويي ديگر و حكايت آنكه گفت آري و آنكه گفت نه و اين به تصوير كشيدن لحظه انتخاب كردن راه توسط آدمها و كوسهها تا حد قابل قبولي خوب پرداختشده و جذاب است و در اين تفسير از زندگي، انسان به تعبيري يعني داستان انتخابهايش در جدال با وضعيتهايي كه دارند در سرتاسر جهان اداره ميشوند و ماجراي عجيب جبر و اختيار!خوشحال از انتخابت و درگير باتجربه حس بيوزني انديشيدن از صندليات بلند ميشوي و ميروي لابهلاي زندگي و تمام... و ادامه...