درباره فيلم «ژانت: كودكي ژاندارك»
جدال آسمان و زمين
آيين فروتن
برونو دومُن با فيلم بعدي خود چه مسيري را پي خواهد گرفت و به استقبال كدامين تجربه تازه خواهد رفت؟ اين پرسش، احتمالا سوالي اساسي و بازتابي از انتظارمان در مواجهه با هر اثر جديدي از فيلمساز ٥٩ ساله فرانسوي است؛ به ويژه اگر در نظر آوريم چگونه دومُن با مينيسريال چهار اپيزودي كمدي/پليسي غريب و غافلگيركنندهاش، «كنكن كوچولو» (٢٠١٤) و بعدتر با فيلم شبه-اسلپاستيك خود «ملوت» (٢٠١٦) - ملهم از سينماي صامت - گام در مسير غيرقابل پيشبيني كمديهاي ابزورد خود گذاشت. ولي اين مساله نيز مطرح بود كه اين رويكرد بديع دومُن، با «ژانت: كودكي ژاندارك» چطور قادر است امكانهايي نو خلق كرده و كماكان طراوات دو تجربه پيشين را نيز داشته باشد؟ و به طرز «معجزهآسايي» (براي اينكه بار معنايي اعجاز در ساخته اخير دومُن را نيز حفظ كنيم)، «ژانت» دربرابر ديدگانمان بدل به يك گشايش و تجربه حيرتانگيز ميشود: يك تجربه موزيكال كه تنها در محدوده قلمروي سينمايي دومُن ميتوانست اينچنين جان بگيرد؛ همانقدر ابزورد و خُردمقياس كه با ظرفيتها و ظرايفي سترگ.
قلمروي «ژانت»، همان توپوگرافي موردعلاقه معمول فيلمهاي دومُن است: منطقه پا-دو-كاله در فرانسه. ناحيهاي كه در مختصات دو فيلم پيشين كارگردان، واجد نيروهايي رازآميز نيز بود؛ از خاك «كنكن كوچولو» كه گويي بدن شخصيتهاي فيلم را از محور توازن خارج ميكرد و كيفيتي نفريني و هراسناك به خود ميگرفت و رايحهاي تندتر مييافت، تا زمين «ملوت» كه با نيروي گرانشي عجيب درآميخته بود و ساكنانش را مدام به سمت خود فرو ميكشيد، بر زمين ميغلتاند يا حتي ناگهان جاذبهاش را از دست ميداد و آنان را معلق به هوا ميفرستاد. در «ژانت» اما مقياس پا-دو-كاله، به مراتب كوچكتر نيز ميشود؛ محدود به چند نقطه مشخص، در مرزبندي ميان زمين و آسمان: يك دشت باز با گلهاي از گوسفندان (كه گهگاه با صداي خود ريشخندآميز پايان قطعات موسيقي را اعلام ميكنند) با پالت سبز/آبي آشناي دومُن، يك رودخانه در ميان پهنه طبيعت و فضاي داخلي كلبهاي خانوادگي در يك صحنه. همين مقياس كوچك گويي هرچه بيشتر تجربهيمان را از فيلم بدل به مواجههاي با قطعهاي روستايي/شباني ميكند؛ نقاطي كه در دايره آنها، نيروي الهام آسماني بر ژاندارك كوچك رخ مينماياند.
شايد بيدليل نيست كه دومُن چنين مقياس كوچكي را براي دنياي كودكي ژاندارك برميگزيند؛ فيلمي كه برخلاف اقتباسهاي پيشين از زندگي اين قهرمان/قديس فرانسوي - اقتباسهاي سينمايي دراير، روسليني، برسون، پرهمينجر و ريوت - تمركز خود را نه به دوره رشادتها، جنگاوري و محاكمه او، كه به زمانهاي دورتر، دوران كودكي و نوجواني ژاندارك و برانگيختگياش در پاسخ به نيرويي الهي معطوف ميدارد. پس قلمروي چشماندازهاي پيرامون ژانت همانقدر كوچك است كه ابعاد يك جهان كودكانه؛ كودكي روستايي در ميانه قرون وسطي كه اطرافيانش به نيروي ايمان و باور او به ديده ترديد نگريسته و حتي آن را بازخواست ميكنند؛ كودكي كه به واسطه نيروهايي غيرزميني بايستي محدوده تنگ و محدود نظم كهنه پيرامون خود را شكسته و رهسپار ماموريتي مهم شود.
ولي اينها، همه آن تجربه دگرگونه و ديوانهواري نيست كه با «ژانت» دومُن به تماشايش نشستهايم؛ يك موزيكال غيرمعمول و ساختارشكنانه، توامان هجوآميز و سازشناپذير. «ژانت»، در ميزانسن بهشدت يادآور و ملهم از آثار ژان- ماري استروب و دنيل اوئيه است؛ براي نمونه صرفا اشارهاي گذرا به فيلم «موسي و هارون»، موزيكال نامتعارف استروب و اوئيه، بر مبناي اُپرايي با همين نام از شوئنبرگ كفايت ميكند. اما اگر در آثار استروب و اوئيه، ايجاز و سرسختي آستانه ورود ما به جهان آنهاست، در «ژانت» اين ايجاز و سرسختي هنرورزانه از ديگر سو، با نيروي جنونآميز كمدي و موسيقي - از قطعات پاپ سينتيسايزر تا راك و حتي رپ - احاطه شده است. گونهاي سبكبالي خلسهآميز كه به شيوهاي غريب گذشته - دوران قرونوسطي - و اكنون را در رابطهاي تنگاتنگ - و هجوآميز - درهم آميخته است. آن هم برپايه ديالوگهاي آوازي، برگرفته از دو نمايشنامه شارل پگي، شاعر فرانسوي: «ژاندارك» (١٨٩٧) و «راز خيرخواهي ژاندارك» (١٩١٠) .
نيروي سحرآميز زمين و چشماندازهاي طبيعت كه در «كنكن كوچولو» و «ملوت»، در قالب نوعي ناتوراليسم كميك چونان شري فراگير و سرشت نزاع طبقاتي (به ترتيب در اولي و دومي)، شخصيتهاي دو فيلم را آماج تاثيرات خود قرار ميداد، بدنها را به گونهاي طعنهآميز به حركت ميانداخت، به پيش ميبرد يا نقش بر زمين ميگرداند، در «ژانت»، نيز حضوري همهجانبه دارد؛ اينبار احتمالا در ميانه دو قطب آسمان و زمين - شبيه به فرشتگاني معلق كه در برابر ژانت به آواز با او سخن ميگويند. شايد از همين روست كه سپيدي چشمان ژانت (مشخصا بازيگر خردسال فيلم، ليز لُپله پرودُم) تلالوي آبي كمرنگي را بازتاب ميدهند؛ چشماني كه انعكاس رنگ آسمان را بر خود دارند. گويي هربار كه ژاندارك كوچك از خلال نيايشهاي آوازياش با دستان گره كرده رو به بالا مينگرد، بارقههايي آسماني راه خود را به چشمان او ميگشايند. و در ميانه همين مرزبندي ميان آسمان و زمين است كه ناگهان آوازها، بدنها و چشمانداز گرداگرد شخصيتها به ارتعاش ميافتند، پاها بر زمين كوبيده ميشوند، يا سرها به حركتهايي سريع درميآيند. نيروي خارقالعادهاي كه توامان از اين قلمروي مرموز زميني و از تكانههايي غيراينجهاني سرچشمه ميگيرند. اين حركتها و محورگسيختگي بدنها - حتي به شكل تقطيع دستها و پاها در كلوزآپ - چرخشها، دويدنها و جهشها (كه گهگاه نامنتظره به مانند هجويه و شوخي با موزيكالهاي كلاسيك هاليوودي با اتمام موسيقي، فروكش كرده و به حالت معمول خود بازميگردند)، اينبار - حتي شديدتر از دو فيلم قبلي - دوربين و منطق تصاوير دومُن را نيز تحت شعاع و سيطره خود درآوردهاند. به نحوي كه دوربين نيز ممكن است به يكباره از محور تعادل خود خارج شود، به سمت متمايل شود يا به واسطه يك كات، نماي كلوزآپي اينسرت از پاها در حالي كه به زمين ميخكوب شده را ثبت كند.
نسبت نابازيگران (با هدايت مثالزدني دومُن)، فضاي پيرامون، پهنه صوتي و منطق تصاوير فيلم جهان «ژانت» را ميسازند. جهاني كه عامدانه، با خلوص و صداقتي خيرهكننده - چه در حركات يا آوازها - صيقلنيافته و گهگاه خام حفظ شده است (تا حدي كه از جانب مخالفان فيلم و كساني كه با اينگونه زيباييشناسي آشنايي ندارند متهم به آماتوريسم شود!) گويي همين امر هرچه بيشتر ما را به حس غرابت يك قطعه پاستورال قرون وسطايي، در فرآيند تاختوتاز اعجاز و الهامي پرياني قرار ميدهد. فيلم مشخصا به دو بخش كودكي و نوجواني ژاندارك (با مياننويس «چند سال بعد») تقسيم شده است. بخش نخست، حكايت برگزيني ژاندارك كوچك است، ديدن و دريافتن چيزهايي كه ديگران قادر به درك و ديدنش نيستند و بخش دوم كه ژاندارك نوجوان (با بازي ژان ووآزن) تصميم ميگيرد براي دفاع از كشورش به جنگهاي صدساله رهسپار شود. در همين بخش دوم، شخصيت دايي جوان ژاندارك (با بازي نيكلا لاسوآ) در مقام حامي خلوضع، سادهدل و دلنشين او، تماما فيلم را به لحاظ طنز، حس شيدايي و جنون با اطوار پيشبيني ناشدنياش به مرحلهاي ديگر برميكشد و بيراه نيست اگر بگوييم تا پايان، فيلم را از آن خود ميكند.
شخصيت ژانت، با همه سادگي، متانت و دلنشينياش خود را در همتراز با دو شخصيت او در «كنكن كوچولو» و بيلي در «ملوت» قرار ميدهد؛ شخصيتهايي كه گويي تنها چهرههاي آشنا و يكسره مجزا از جنون ديگر مخلوقات عجيب و نامعمول اطرافشان هستند. شمايلي از عشق و نيروي زنانگي؛ به نحوي كه از قرار معلوم، طبيعت قهار و ديوانهوار پيرامون راهي به درونشان نمييابد. ژاندارك جوان نيز در نهايت با گام گذاشتن درون خلوص و پاكي آب رودخانه به همراه دايياش رو به پسزمينه طبيعت رهسپار ماموريت بزرگ خود ميشود؛ آنچنان كه در «كنكن كوچولو» و «ملوت» نيز يك زوج دربرابر طبيعت مرموز و مبهم خود با يكديگر همداستان ميشدند و اينبار نيز براي دومُن كه طي سه ساخته اخيرش با رهايي از آثار ناتوراليستي پيشين خود، گام در مسير ناهموار، پرپيچ و خم و رازآميز كمدي گذاشته است و منطقي شخصي و پرظرافت را شكل داده، صرفا يك لحظه طنزآميز پاياني و فروافتادن دايي ژانت به هنگام سوارشدن بر اسب كفايت ميكند تا گرانش زمين و قدرت طبيعت بارديگر، خود را به نحوي كنايهآميز آشكار كند (در «كنكن كوچولو» از خلال يك نما/نماي معكوس و در «ملوت» نيز به واسطه همين فروافتادن) . شايد از اين رو است كه فرجام نهايي ژاندارك را در امتداد همين كمدي ابزورد بتوانيم (بيرون از فيلم و خارج از قاب دومُن) متصور شويم، آنجا كه جهان مادي و تقدير بدشگون و گريزناپذير سيطره خود را بر همهچيز عيان ميكند و او را در نهايت به كام مرگ ميكشاند.
آنجا كه به گونهاي كنايي، هجوآميز و حتي انتقادي در جدالي بيپايان، زمين سلطه خود را بر آسمان حفظميكند.