سيد فرزام حسيني/ آقاي احمد طالبي نژاد براي همه منتقدان و سينماگراني كه در طول سالهاي پس از انقلاب فعاليت داشتهاند، نامي آشناست، البته ايشان روزنامهنگار سينمايي هم بودهاند، از نخستين همكاران مجله «فيلم» در دهه 60 و بعد سردبير مجلاتِ «فيلم و سينما» و مجله «هفت» كه دومي يكي از نشرياتِ معتبر سينمايي در دوره انتشارش بود. كتاب خاطرات سينمايي-مطبوعاتي ايشان به نام
«از شما چه پنهان» يك ماه پيش توسط نشر «چشمه» منتشر شد و طي چند روز گذشته به چاپ دوم رسيد. به همين بهانه با ايشان گفتوگويي را ترتيب داديم كه درباره زواياي پنهان و آشكار كتاب مسائلي مطرح شد. مشروحِ گفتوگو از اين قرار است.
هر كسي كه كتابي مينويسد يا فيلمي ميسازد، سعي ميكند به شكلي جذاب ترش كند كه مخاطب بيشتري داشته باشد. واقعيت امر اين است كه آنهايي كه با نوشته هايم آشنا هستند، ميدانند كه سادهنويس و خاطره نگارم، اين مساله نبايد خيلي پيچيده باشد براي آنهايي كه با نوشته هايم آشنا هستند. ممكن است به لحاظ اخلاقي به نظر بيايد كه من از جذابيتهاي ديگران به نفع كتابم سوءاستفاده كردم
بابك احمدي يك جور برند است. ممكن است او براي مخاطب خاصي در پايتخت شناخته شده باشد، اما در شهرستانها چندان شناخته شده نبود. البته اولش من ناراحت شدم، اما بعد فكر كردم ديدم اگر بتوانم به اندازه بابك احمدي بر جوانان شهرستاني تاثير بگذارم كه خيلي خوب است؛ چرا بايد ناراحت شوم؟ در واقع حتي اگر صفت مثبتي هم تلقي نشود، حداقل همعرض هستيم
آقاي طالبينژاد اسم كتاب خاطرات سينمايي و مطبوعاتيتان را گذاشتهايد «از شما چه پنهان»، اما از طرفي هر كسي در ايران معمولا خاطره مينويسد به دلايل عديده
يك سري مسائل را در خاطرهنويسي پنهان ميكند؛ شما چه چيزهايي را پنهان كردهايد و ننوشتهايد؟
طبيعتا آنها را نميتوانم بگويم. آن بخشي را كه پنهان كردم، لابد لازم بوده پنهانشان كنم، هم درباره خودم و هم درباره ديگران. در واقع با ايما و اشاره بيان شان ميكردم و آن وقت با صراحتي كه من در نظر گرفته بودم، بهتر بود بيان نشود، بين گفتن و نگفتن ميماند كه به نظرم با رويه كتاب هماهنگ نبود. بناي كتاب بر صراحت بيان است، تصميم گرفتم آنچه را ميشود گفت به صراحت بگويم و آنهايي را كه نميشد سراغشان نرفتم، حتما يك سري چيزهايي بوده كه نگفتهام.
اما اگر از اين زاويه بخواهيم نگاه كنيم شما درباره زندگي خصوصي چند سينماگر، از جمله مسعود كيميايي و زندهياد خسرو شكيبايي نوشتهايد، اما از چند نفر گذرا ياد كردهايد و مسائلي را درباره شان افشا كردهايد، بدون اينكه اسمي ازشان بياوريد، اين مساله را چطور ميشود توجيه كرد؟
خودتان جواب سوالتان را داديد؛ دليلش همين بود كه آنها آدمهاي مهمي نيستند. آقاي كيميايي يا شكيبايي يا ديگر هنرمندان درجه يك ديگري كه ازشان اسم آوردم، آدمهاي بزرگي هستند، كاريزما دارند و مردم ميشناسندشان. حتي مردم زواياي خصوصي زندگيشان را ميدانند، مورد توجه هستند، بنابراين من سعي كردم به صراحت اسم ببرم، دليل اين صراحت هم در خود موضوع نهفته است. اگر من سراغ زندگي خصوصي آقاي كيميايي رفتم، كيميايي اينقدر زندگي و كارهايش جذابيت دارند كه عامه مردم كم و بيش در جريان همهچيزش هستند، منتهي با سوءتفاهم، شايد درست ندانند چه اتفاقي در زندگي خصوصياش به ويژه در رابطه با ازدواجش با خانم آتشين افتاده است. من فقط خواستم كه اين قضيه راحت و واضح بيان شود، در آن مقطعي كه اينها ازدواج كردند، چون من بعضي لحظهها شاهد بودم، به صراحت آوردهام. مثلا درباره شكيبايي من خودم شاهد زندگي اين مرد بزرگ در دوراني بودم. ضمن اينكه چون آدم بزرگي بود شايد اين به اصطلاح روشن كردن واقعيت زندگياش، بتواند براي جواناني كه از نمدمالي فقط پف نمش را ياد ميگيرند، كارساز واقع شود. در واقع جوانان فكر ميكنند با اعتياد، هنرمند ميشوند، خواستم بگويم آدمهاي بزرگي مثل شكيبايي قرباني اين ماجرا شدند. اما درباره كساني كه اسم نياوردم، فقط خواستم اشارهاي بكنم به بيظرفيتيها، ديگر مهم نيست كه آن شخص چه كسي است، گرچه خيليهاشان را مردم ميشناسند، اما
اسمشان مهم نبود، نفس قضيه مهم است، در آن مقطع نسلي داشت ميآمد كه حرمت هيچ كسي را نگه نميداشت، حتي حرمت نان و نمكي را كه خورده، يا حرمت خدمتي كه به او شده را نگه نميداشت.
بحث ديگري كه همواره در تاريخ شفاهي مطرح است، ممكن است از اين زاويه به شما نقد وارد شود كه دست گذاشتن روي زندگي خصوصي ديگران تنها علت و سبب فروش خاطرات ديگري-كه در اينجا شما هستيد- ميشود...
نكته مهمي است، از خيليها شنيدهام كه اين طور گفتهاند. جواب من اين است كه اگر هم اين طور باشد چه اشكالي دارد؟ هر كسي كه كتابي مينويسد يا فيلمي ميسازد، سعي ميكند به شكلي جذابترش كند كه مخاطب بيشتري داشته باشد. واقعيت امر اين است كه آنهايي كه با نوشته هايم آشنا هستند، ميدانند كه سادهنويس و خاطره نگارم، اين مساله نبايد خيلي پيچيده باشد براي آنهايي كه با نوشته هايم آشنا هستند. ممكن است به لحاظ اخلاقي به نظر بيايد كه من از جذابيتهاي ديگران به نفع كتابم سوءاستفاده كردم، اما چرا از اين سو به قضيه اشاره نميكنيد كه من درباره خودم هم افشاگريهايي كردم كه هيچ كس ديگري نميكند. چرا نميگوييد كه من در شرايطي قرار گرفتم كه نزديك بود دزدي بكنم براي چندرغاز پولي كه مرغ بخرم ببرم براي خانه! متاسفانه فقط فصلهاي مربوط به كيميايي را ميخوانند، اما كسي به افشاگريهايي كه درباره خودم داشتهام، اشاره نميكند، از نظر من اين افشاگريها اهميت بيشتري دارد. يا مثلا فرض كنيد آنچه درباره مجله «هفت» بر سر ما آمده و نوشتهام، يا ناكاميهاي خود من در عرصه سينماي حرفهاي به عنوان فيلمنامهنويسي، من حداقل شش كار را نام بردم كه تا مرحله توليد رفته ولي به انجام نرسيده است... مثل اينكه كسي اينها را نميبيند، همه ميگويند چرا از جذابيتهاي زندگي ديگران نوشته اي؟ در صورتي كه آنها را مردم همه ميدانند، حتي بيشتر از من، فقط خواستم يك جا جمع شان كنم. حالا ممكن است به نظر سوءاستفاده بيايد...
حتما مهم است كه شما درباره زندگي خصوصي خودتان هم افشاگري كردهايد، اما از آنجايي اين سوءتفاهم به قول شما نشات ميگيرد كه خودتان در مقدمه از آقاي كيميايي اسم ميآوريد و اشاره ميكنيد كه در اين كتاب درباره او نوشتهايد و ممكن است حرف و حديثهايي پيش بيايد...
مساله اين است كه كيميايي به علت عظمت نامش متاسفانه دوستان متعصبي هم دارد كه دوستيشان شكل دوستي خاله خرسه است! يك جور شيفتگي دارند كه انگار اصلا نبايد هيچ انتقادي صورت بگيرد. اما من فقط براي اينكه خيال آنها را راحت كنم بگذاريد بگويم كه هيچ كس به اندازه من به كيميايي علاقه ندارد، يكي از كساني كه من قلبا دوستش دارم كيميايي است. اما از طرفي خيلي چيزها را هم ميدانم راجع به زندگياش كه به نظرم بايد گفته شود تا مردم بدانند اين آدم چه سختيهايي را طي كرده، در چه ماجراهايي وارد شده كه تاثيرش در فيلمهاي اخيرش ديده ميشود. چند سال پيش يك دعوايي بين من و آقاي كيميايي طي يك گفتوگو در گرفت كه در مجله فيلم چاپ شد، جالب است به شما بگويم، كه يكي از كساني كه از دوستان نزديك آقاي كيميايي بود، آن روزها هم در مدرسه سينمايي ايشان تدريس ميكرد، ميگفت كه آن مطلبي كه من نوشته بودم و باعث خشم كيميايي شده بود را حتي خودش نخوانده بود! چند تا از آدمهايي كه نميدانم اسمشان را چه بگذارم، گفتند آقا، طالبي نژاد بدجوري پنبه شما را زده و او را عصباني كرده بودند. بعدها كه رابطهمان خوب شد به او گفتم يك نگاهي به آن يادداشت بينداز و ببين واقعا توهين و تحقيري ميبيني؟ احساس كردم كه خودش هم از اين ماجرا پشيمان شد، چون يك سال بعد در گفتوگويي كه با مجله نافه داشت به اين مساله اشاره كرد. اينبار هم چون ميدانستم كه يك عدهاي هستند كه براي خودشيريني ميروند و كيميايي را پر ميكنند، پيشاپيش خودم در مقدمه اشاره كردم.
داخل پرانتز اين سوال را بپرسم كه خبر داريد كه آقاي كيميايي كتاب را خوانده يا نه؟
خبر ندارم، راستش مدتهاست ديگر از آدمهاي سينما خيلي خبر ندارم، يك گوشهاي نشستهام و زندگي دشوار خودم را ادامه ميدهم، خيلي ديگر حال و حوصله و رغبتي كه بخواهم وارد اين بحثها بشوم را ندارم، اما اميدوارم خوانده باشد، چون سرتاسر كتاب برعكس تصوري كه خيليها دارند، يك جوري ستايش آقاي كيميايي است، به قول ادبا يك جور مدح شبيه به ذم است. خيليها در اين سينما كار كردهاند و ميكنند، اما من وارد زندگي خصوصيشان نشدم، چون چيزي از آن حاصل نميشد. به هر حال، فقط از جواد طوسي شنيدم كه آن روزهايي كه مريض بود، نگذاشت كتاب را بخواند.
اما يك بحث ديگر...
بگذاريد من به يك نكته ديگر اشاره كنم درباره اين خودافشاگريها. چه كسي ميآيد آن مقدمه تند و تيز آقاي هوشنگ گلمكاني را اول كتاب بگذارد؟ حتي دوستان پيشنهاد كردند كه اين مطلب را به عنوان موخره بياورم، اما من اصرار كردم كه به عنوان مقدمه بيايد. براي اينكه مهم نيست كه چه ميگويد، مهم اين است كه لطف كرده و مقدمه نوشته، خيلي هم خوب نوشته و مرا معرفي كرده و توضيح داده است.
بحث ديگري كه وجود دارد درباره كليت مساله و كتاب شما اين است كه هر كسي از ارايه كتاب يك دسته مخاطب را براي خودش مفروض ميگيرد، مخاطبان مورد نظر شما چه كساني بودند؟
مخاطب اصلي كتاب همه علاقهمندان سينما هستند، نه فقط دستاندركاران. آنها هم ميتوانند مخاطبان بالقوه باشند، ولي قصد من اين بود كه علاقهمندان به سينما از زاويه ديگري هم سينما و مطبوعات سينمايي بعد از انقلاب را يك مروري بكنند.
اين سوال را از اين جهت پرسيدم كه شما از دهه 60 به اين طرف در نشريات مهمي حضور داشتهايد، طبعا بحثهايي كه در كتاب ميگذرد، براي اهالي مطبوعات ممكن است تازگي نداشته باشد، اما علاقهمندان سينما بيشتر پيگيري خواهند كرد...
قطعا، مخاطب اصلي علاقهمندان و به خصوص نسل بعد از ما است كه وارد اين كار شدهاند. متاسفانه اين نسل از پشت سرشان خبري ندارند، ميخواستم بگويم اين مسير اين طوري طي شده، تفاوت نسل ما با نسلهاي قبلي يك تفاوت نسلي معمولي بود، ولي الان نسل جواني كه در عرصه حضور دارد اصلا انگار 100 سال با ما فاصله دارد، نميگويم خوب است يا بد، اما در فضاي ديگري هستند، صبح بلند ميشوند در سايتها سرچ ميكنند و هر اطلاعاتي ميخواهند به دستشان ميرسد. ما اگر ميخواستيم از فيلمهاي خارجي اطلاعات كسب كنيم، بايد منتظر ميمانديم مثلا مجله معتبري برسد و بعضي مطالبش ترجمه شود. يا درباره خبرهاي سينمايي كه خودم پنج سال مسوول صفحات رويداد مجله فيلم بودم، آن هم در زماني كه مجله فيلم تنها مجله سينمايي بود، براي تهيه يك خبر پنج خطي خون دلها بايد ميخورديم اما الان جوانها...
خب اين گناه نسل جديد نيست كه تكنولوژي پيشرفت كرده و اطلاعات راحت به دست ميآيد...
نه نميخواهم اين را بگويم؛ اين حرف بهرام بيضايي در گوش من مانده، گفته بود: «گذشته متر و معياري است براي اندازهگيري راه آينده». اين در واقع همان شعار معروف «گذشته چراغ راه آينده است» كه بعدها مطرح شد و بيضايي خيلي پيشتر گفته بود. واقعيت اين است كه ما هرچقدر از گذشته بيشتر بدانيم قدرت و توانمان براي ادامه حركت و جلو رفتن بيشتر ميشود. مثل فيلمسازي كه اگر نداند در سينما چه اتفاقي افتاده، فكر ميكند خودش مخترع سينماست، خيلي از جوانان دچار اين توهم شدهاند، فيلمهاي خوب تاريخ سينما را نديدهاند، فيلمسازهاي بزرگ كلاسيك را خوب نميشناسند و كلي هم ادعا دارند، من نميگويم اشتباه ميكنند، ولي ميگويم اگر اينها بدانند كه فلان تكنيك را 50 سال پيش مثلا گدار به كار برده، ديگر آن وقت خيلي از ادعاها را مطرح نميكنند و ممكن است چيزهاي جديدتري كشف كنند.
يعني نسلِ ما بايد از كتاب شما اين مسائل را ياد بگيرد؟!
به نظرم بايد اين طور باشد. خاطرهنويسي دو كاركرد دارد؛ يكي اينكه روايت غيررسمي از حوادث تاريخي ميدهد، چون تاريح رسمي را كه همه ميدانند، الان مثلا درباره تاريخ مشروطيت خيلي كتاب خاطرات درآمده و من اين شكل از ادبيات را دوست دارم، باعث ميشود غير از تاريخ مشروطيت كسروي ديدگاههاي ديگري هم مطرح شوند. يكي ديگر اينكه خاطرات ميتوانند جاي رمان را بگيرند. من علاقه زيادي به رمان دارم و در اين كتاب هم سعي كردم حس دراماتيكي وجود داشته باشد و مثلا بعضي از ماجراها را از اول تا آخر يك جا تمام نكردم و تكهتكه كردم تا منحني كشش را كم وبيش رعايت كنم. اين هم نوعي رمان مدرن است.
اما خب خاطرهنويسي ممكن است به رمان نزديك شود، اما جاي رمان را كه نميتواند بگيرد!
قطعا نميگيرد.
در رمان با تخيل سر و كار داريم كه اين مساله سم خاطرهنويسي است...
از نظر فرم عرض كردم. البته خلاقيت و تخيلي كه در رماننويسي هست در خاطرهنويسي نميبينيم، اگر از تخيل استفاده كنيم، تاريخ مخدوش ميشود. وجه مشترك ديگر رمان و خاطرهنويسي اين است كه اگر هدف غايي از خواندن يك رمان اين باشد كه تجربههايي را به ديگران منتقل كنيم- كه جز اين نميتواند باشد-خاطرات هم همين كار را ميكنند، با اين تفاوت كه آنجا حجم تخيل و جنبه ادبيت قضيه بيشتر است. من سعي ميكنم ساده بنويسم، شنيدهام و ميگويند نوشتههايم پر مخاطب است به خصوص در شهرستانها.
اين اشاره را آقاي گلمكاني هم در مقدمه دارد كه احمد طالبينژاد، به نوعي بابك احمدي شهرستانيها بود!
اين جمله قاعدتا بايد به من بر بخورد ديگر...
همين را ميخواستم بگويم.
اما من بسيار خوشحال شدم، بابك احمدي يك جور برند است. ممكن است او براي مخاطب خاصي در پايتخت شناخته شده باشد، اما در شهرستانها چندان شناخته شده نبود. البته اولش من ناراحت شدم، اما بعد فكر كردم ديدم اگر بتوانم به اندازه بابك احمدي بر جوانان شهرستاني تاثير بگذارم كه خيلي خوب است؛ چرا بايد ناراحت شوم؟ در واقع حتي اگر صفت مثبتي هم تلقي نشود، حداقل همعرض هستيم. اين هم خودش خيلي خوب است.
اشاره داشتيد به شباهت خاطرهنويسي و رمان؛ آقاي گلمكاني در مقدمهشان اشاره كردند كه به شما توصيه كردهاند، زياد به حافظهتان اتكا نكنيد و درباره بعضي مسائل تحقيق كنيد و بعد در كتاب بياورد؛ شما اين كار را كرديد؟
بله، به هر حال تحقيقاتي هم داشتم، منتهي تحقيقات من ميداني نبود، چون دارم خاطره مينويسم...
منظورم اين است كه مثلا فرض كنيد درباره يك واقعه مينويسد و شخص ديگري هم در آن واقعه درگير است، آيا از آن شخص درباره صحت قضيه پرس و جو كرديد؟
مواردي بوده، سالي را يادم رفته از طريق جستوجو دقيقترش كردم. ولي نكته اين است كه من مستقيم روايت كردهام و حتي اگر دقت كرده باشيد جز چند مورد من حتي پانويس هم نزدهام، همه توضيحات را در متن آوردهام. اين هم يك جور خاطرهنويسي است، حالا ممكن است خيلي فاضلانه نباشد، مهم نيست، چون من هيچوقت فاضلانه ننوشتم و دوست هم ندارم بنويسم. من صراحت را بيش از هر چيز دوست دارم، سادگي نه به معني سهلانگاري، اين سادگي است كه خيلي دشوار به دست ميآيد، من عاشق نثر دو نفرم، در كتاب هم اشاره كردم، يكي گلمكاني و يكي هم كيومرث پوراحمد. هيچوقت فاضلانه نمينويسند، شايد اصلا همان اوايل كه پيوند خوردم با گلمكاني اين ويژگي مرا تحت تاثير قرار دارد تا كار با او را ادامه دادم و ميدهم. بنابراين فاضلانهنويسي را دوست ندارم.
به همين دليل هم در مقدمه به خاطرهنويسي پوراحمد و مراديكرماني اشاره كرديد؟
آن نكته بيشتر درباره خاطرهنويسي است. مشتركات يك نسل است، من كتاب پوراحمد را كه خواندم، يك روز زنگ زدم و گفتم كيومرث تو اينقدر نامرد نبود، گفت چرا؟ گفتم تو خاطرات مرا دزدي به اسم خودت چاپ كردي، شوكه شد و گفت يعني چي؟ گفتم اينها همش خاطرات من است كه تو نوشتهاي. متوجه قضيه شد و خنديد. كتاب «شما كه غريبه نيستيد» مرادي كرماني را كه خواندم ديدم كه واقعا بيش از نيمي از خاطراتش همان رنجهايي است كه من هم بردم، نه فقط من، خيليهاي ديگر، نسل ما در آستانه يك تغيير شرايط اجتماعي قرار گرفت، ما نسل بعد از كودتا هستيم، تا برسيم به دهه 40 و آن رونق اقتصادي به دليل فروش زياد نفت به وجود بيايد كلي بدبختي كشيديم. من با چراغ موشي، فانوس و... زندگي كردم تا اواخر دهه 40 به برق رسيدم. ما همه مسائل مشترك داريم، مملكت بعد از كودتا دچار مشكلات فراواني بود، ما هم كه بچههاي خانزاده نبوديم، تجربهها و نگاهمان مشترك است. اين توضيح را هم بدهم خاطرات آن دو نفر- پوراحمد و مراديكرماني-، خاطرات شخص خودشان است و من در واقع فقط خودمان را روايت نكردم، تاريخ غيررسمي نشريات سينمايي را روايت كردم.
همين جاي سوال دارد، چرا فقط درباره خودتان ننوشتيد؟
در حدي كه لازم بوده از خودم نوشتهام. بقيهاش ديگر اهميتي براي مردم ندارد، مگر من كه هستم؟ آقاي مرادي كرماني اگر با آن صراحت درباره پدرش حرف ميزند، آدم مهمي است و مردم ميخواهند بدانند كه بوده و چه كرده، يا كيومرث پوراحمد هم همين طور. من در حدي كه لازم بوده زندگي شخصيام را آوردهام و افشاگري هم كردهام.
نكته ديگري هم كه به چشم ميآيد، اين است كه انگار در بطن متن شما عصبيتي وجود دارد و شما شاكي هستيد...
درست است، به خصوص درباره اين كتاب اينطور است. اين افشاگري را براي نخستين بار بيان ميكنم، من اين كتاب را در سالهاي بعد از انتخابات 88 نوشتم، حالم اصلا در آن چهار سال خوش نبود، كتاب محصول يك دوران است كه فضا عصبي بود و طبعا من هم متاثر از فضا بودم. بنابراين ممكن است آن عصبيت در ذهن من تاثير گذاشته باشد. الان آرامتر هستم و اطلاعات بيشتري راجع به آدمها دارم، ولي خيلي دلم نميخواهد كه اضافه كنم، در همين مدتي كه كتاب چاپ شد، خيليها پيشنهاد دادند كه جلد دوم را هم آماده كنم اما هرگز اين كار را نميكنم، همين يك جلد كافي است.
درباره جوانترها هم كمتر نوشتهايد، چرا؟ فكر ميكنيد زود بود برايشان؟
هم اين نكته وجود دارد كه خيلي زود است و بعد هم براي اينكه تاريخ را درست روايت كنيم بايد زمان بگذرد. من اگر ميخواستم خيلي با عجله درباره مثلا جعفر پناهي و اصغر فرهادي بنويسم ممكن بود كه يك جورهايي شتابزدگيام بيشتر شود. اما جالب اينكه كسي اين سوال را از من نپرسيد كه چرا درباره بيضايي اشارهاي نكردم در حالي كه درباره تقوايي، كيميايي و... نوشتهام.
چند جايي به بيضايي هم اشاره كرديد...
اما نه زياد، دليلش چيست؟
الان كه گفتيد براي من هم سوال شد!
من درباره كارگردانهايي نوشتم كه رابطهمان دچار يك پيچش دراماتيك شده بود، مثلا مخملباف، كيميايي و... ولي با آقاي بيضايي هيچوقت تنشي نداشتيم.
اصلا آنقدر با ايشان نزديك بوديد...
رفاقت خاصي نداشتيم، ولي قبل از رفتنشان يك وركشاپ هماهنگ كردم و هفتهاي دو روز ايشان را ميديدم. سه، چهار باري هم با ايشان گفتوگو داشتم. رابطهام رابطه خوبي بود و هميشه از دوستي با ايشان احساس غرور ميكردم چون ازشان ياد ميگرفتم. من يك اصلي براي خودم قايلم كه اگر از كسي چيزي ياد گرفته باشم، هميشه احترامش را نگه ميدارم، حتي اگر يك فيلمساز جوان باشد.
البته خود ايشان هم هميشه با فاصله بودهاند و حاشيه كم داشتهاند...
حاشيه داشته ولي حاشيه ژورناليستي نداشته است.
بايد اعتراف كنم كه خاطرات شما با نثري كه نوشتهايد، جذاب است، وقايعي را هم كه تعريف ميكند براي خواننده جالب است و طنز منحصربه فردي هم دارد اما در كليت قضيه يك تلخي در كارتان وجود دارد، انگار يك اندوهي داشتهايد...
چون محصول دوران تلخي است كه در آن به سر برديم، به هر حال نسل ما دوران تلخي را پشت سر گذاشت، من دنبال بهشت و ايدهآلها نيستم، در همين شرايطي كه همه قبول كرديم زندگي كنيم، براي كساني كه كار ميكنند امنيت خاطر وجود ندارد كه آدم دلش خوش باشد. من هنوز شوكهام كه جرم ما در مجله هفت چه بود؟ مدرك بياورند كه گناه و خطاي ما چه بود؟ سال قبلش مرا ميفرستند سفر سياحتي و سال بعد در همان تاريخ ما را توقيف ميكنند!
و سوالِ آخر؛ آقاي طالبينژاد آن جوان ناييني كه به قول آقاي گلمكاني هميشه به شهرستاني بودنش افتخار ميكرد، حالا در 61 سالگي و مسيري كه طي كرده، به خواستهاش رسيده است؟
واقعيتش اين است كه نميتوانم بگويم نرسيدم، آنچه حالا هستم كه در واقع هيچ نيستم، خيلي فراتر از آرزوهايم در دوره كودكي و نوجواني بود، ولي در مقابل زحمات مادي كه كشيدم، نه اصلا نرسيدم. من اشتباه بزرگي درباره زندكي خانوادگيام كردم، بايد روزي كه شرايطش را داشتم وارد عرصه كارگرداني بشوم، اين كار را نكردم، به دليل اينكه ميخواستم شأن خودم را حفظ كنم. امروز فقط با حقوق كارمندي سر ميكنم و خانوادهام شرايط سختي دارند ولي از نظر معنوي چرا، رسيدم، هر كاري بود كردم، آرزوهاي آنچناني ندارم، حالا ديگر به بچههاي جوانتر و بچههايم خودم ميگويم زندگي چيزي در فضا نيست، همين است كه ما در حال طي كردنش هستيم. خوب يا بد، با اين انگاره اگر به زندگي نگاه كنم، واقعيتش اين است كه قانع هستم، اما روزگار را سخت ميگذرانم...