منشا تخيل شايد در جهان اسطورهها باشد
داستانهايي واقعي از جايي ديگر
ناتاشا اميري
نقطه شروع داستانهاي بشري را ميشود تقريبا جايي دانست كه اساطير به پايان رسيدند؛ همان داستانوارههايي نامتعارف كه به نظر نميرسد در جهان ما رخ داده باشند. شايد نويسندهاي كيهاني اسطورهها را در بُعد ديگري از هستي نوشته و تصاويرشان بين انسانهاي اوليه با رويا، شهود يا به صورت مرموز ديگري رخنه كرده باشد. در اين روايتها موجوداتي غريب، وقايعي را ميسازند كه رابطه منطقي واضحي ندارند و نحوه پيدايش جهان و معاني رويدادها توصيف ميشود كه به دنياي ما ارتباطي مستقيم ندارند.
مثلا در ريگودا، از متون مذهبي هندوئيسم به يك غول خداي زن و مردي به نام «پوروشا» اشاره شده كه در نبردي با ايزدان تكهتكه ميشود و از سر، ناف و پايش سه حريم كيهاني ساخته ميشود. ماجرا، ناگهاني آغاز ميشود. وضعيتي متعادل ميتواند زندگي باشد، اما قصه وقتي شكل ميگيرد كه اتفاقي، تعادل اوليه را برهم بزند. اين در دنياي ما ميتواند هر چيزي باشد؛ جنگ، ملاقات دو نفر، تعارضات جامعه، مثلث عشقي، موقعيتي كه پوچي را القا ميكند يا ابهام ذهني يك شخصيت... ولي در اين روايت كهن، گره ماجرا نبرد بين ايزداني است كه ماهيتشان مشخص نيست و احتمالا در جهاني غيرفيزيكي با زماني متفاوت، پوروشا را به قصد آفريدن تكهتكه ميكنند. ماهيت چند وجهي و رمزگان اين اسطوره شايد قطعهاي از يك پازل بزرگتر باشد، اما مضمون غير قابل ترديد اين است كه جهاني جديد، با مرگ شخصيت اصلي عجين است. بحران ظاهرا فروكش ميكند با نظمي ديگر و تعادل ثانويه كه ميتواند موقت باشد تا شروع ماجرايي ديگر .
مشابه همين روايت در اساطير اقوام شمالي و بينالنهرين هم وجود دارد. آزتكها اعتقاد داشتند خورشيد فعلي نتيجه ايثار يكي از خدايان است. شايد مدل كيهانشناسي مهبانگ هم تعبير امروزي پوروشا باشد گرچه برخي اعتقاد دارند چنين اتفاقي اصلا نيفتاده است. اين طرح علمي، داستاني بدون حواشي به نظر ميرسد؛ ميلياردها سال قبل در سياهي مطلق، كل فضا در يك نقطه جا شد و بعد انفجاري رخ داد . در متون كهن ديگر از جمله ريگودا هم اشاره شده در آغاز كه نه روز بود و نه شب، نه مرگ بود و نه بيمرگي؛ ناگهان انفجاري صورت ميگيرد؛ انهدامي كه به چيزهاي ديگر موجوديت ميدهد و بيشباهت به صوت ازلي يا كلام اوليه (اوم)، دم قدرتمند خالق نيست كه جهان را ميسازد و تكامل رو به جلوي جهان از آن نقطه به بعد شروع ميشود.
البته خود اين هم جاي تفكر دارد كه چطور يك روايت بين قبايل ابتدايي مختلف با فاصله جغرافيايي، مشترك است ولي به هر صورت نشان ميدهد يكي از كاركردهاي اسطوره، تفسير چيستي و مراحل تكوين آفرينش است چيزي كه احتمالا نميتواند به ذهن بشر برسد.
در اسطورهاي ديگر، ميترا خداي قراردادها در اولين شب زمستان (شب يلدا)، با تولدي عجيب، از سنگ زاده ميشود. در نقش برجسته غارها او را شبيه انسان حك كردهاند و اين ترسيم، شايد عين واقعه رويت شده باشد، اما شكل تولد از سنگ، نشان ميدهد ميترا نميتواند كاملا انسان باشد. ميترا به دستور خورشيد، گاوي را كه معلوم نيست از كجا آمده، در مكاني كه مشخص نيست كجاست، برخلاف ميلش با خنجر به قتل ميرساند، اما خون گاو روي زمين جاري ميشود و خوشههاي گندم و گياهان ميرويند.
اين الگوي كيهاني سعي دارد بگويد واقعهاي در جايي رخ داده و نتايجش در زندگي روزمره اين جهاني آشكار شده يا علت واقعيتي زميني مثل رشد گياهان، سايه يا وانمودهاي از رويدادي كيهاني در بعدي ديگر مثل قتل گاو به دست ميتراست. ظاهرا بين اين دو هيچ نسبتي وجود ندارد. گياه در زمين با رشد دانه ميرويد، اما روند شكاف خوردن خاك و بيرون آمدن جوانه نيرويي خاص ميخواهد و نميتواند يك دليل ماورايي از جايي ديگر داشته باشد؟
بنابراين اسطوره به معنا يا تفسيري غير از شكل ظاهري خود اشاره ميكند و شايد جوهر و درون هر چيز را نشان ميدهد.
هانري كربن معتقد بود حكايتهاي اين جهان، تكرار حوادثي در جهان بالايي است. براي همين شايد آيينها و مناسك قبايل ابتدايي با كشتن گاو و خوردن شيره مقدس، نوعي بازآفريني و بازنمايي از رويداد كيهاني ميترا را نشان ميدادند. نوعي الگوبرداري و ايجاد مابهازاي عيني از واقعهاي تجريدي كه وجودش براي ادامه حيات نباتات كره زمين لازم به نظر ميرسد. حتي اگر ظاهرا اين دو ربطي به هم نداشته باشند. اين صرفا اعتقاد نيست و نوعي ضرورت به نظر ميرسد. مشابه اين اسطوره را قرنها بعد در رويدادهاي مرتبط با حضرت عيسي ميتوان به شكلي رديابي كرد؛ شام آخر ميترا و شام آخر با حواريون و متعاقبش مراسم عشا رباني براي عهدي جديد .
در ميان شمنها هم تعابيري براي توصيف جهان وجود دارد كه به اسطوره شبيه است، اما بنا بر اعتقادشان، واقعا توسط آنها رويت شده. اين نوعي بصيرت و روشنبيني به نظر ميرسد. آنها واقعا ديدند جهان مثل رشتههاي نور است و از منبعي ميآيند كه به استعاره عقاب ناميده ميشود. در تفسير آنها؛ عقاب موجودات را ميآفريند تا آگاهيشان را زياد كند و در لحظه مرگ، آگاهي غني شدهشان را ميگيرد مثل آهنربايي كه ذرات آهن را جذب كند. اين روايت سرنوشت انسانها را بعد از اين جهان نشان ميدهد و همين طور هدف از آمدنشان به اين دنيا را.
اسطورههاي ديگر هم از چنين حالتي تبعيت ميكنند؛ مثلا ساخته شدن انسان در يونان باستان اينطور توضيح داده ميشود؛ زئوس خداي خدايان به هفايستوس ايزد صنعتگري، فرمان داد تا گل رس و آب را در هم بياميزد و حيات را در آن بدمد يا علت گسترش مصيبتها روي زمين، به پاندورا نخستين زن، ارتباط دارد كه گلداني بزرگ را باز ميكند و بلايا بر زمين ميريزند.
اين موضوع، يعني عدم نسبت و ارتباط ظاهري بين وقايع كيهاني و وقايع زميني، نشان ميدهد در دل هر اتفاق به ظاهر ساده و منطقي دنياي روزمره ما شايد عوامل پنهاني ديگري هم در كار باشند. يك اتفاق مثل تصادف دو ماشين ظاهرا به خاطر حواس پرتي يا مشكل فني و... رخ ميدهد ولي شايد سلسله دلايل ديگري هم در كار باشد تا رانندههاي دو ماشين را به آن نقطه رسانده باشند؛ نوعي توضيح ناگفته يا چه بسا شكل خاصي از رويدادهاي اساطيري كه فهم آن و درك معناهاي مخفيشان، به درك زندگي كمك ميكند.
اين رابطه خيلي دور از چيزي نيست كه به عنوان نسبت بين واژه و تصوير ذهني ميشناسيم؛ با گفتن كلمه اسب، تصوير آن توي ذهن هر فرد تشكيل ميشود كه خاص خود او است و شبيه به اسبي در بيرون... نوشتار قراردادهايي دارد؛ علايمي در قالب شكلي خاص به عنوان حروف كه با چيدمان قاعدهمند كنار هم مينشينند و كلمه اسب را ايجاد ميكنند كه حتي در غياب اسب، تصوري از آن را توي ذهن ميسازد، اما اين جداست از عينيت خود اسب در جهان بيرون. واژه اسب و تصوير ذهنياش ظاهرا به هم مرتبط نيستند، اما رشتهاي معنايي ميانشان كشيده ميشود. روندي سحرآميز در كار است با اينكه اغلب متوجهش نميشويم.
گرچه نميتوان در مورد آنچه در پس پرده اسطورههاست به قطعيت كامل رسيد، اما به نظر ميرسد بنيان كيهان بر داستان استوار است. اين ارتباط شايد ملموس نباشد، اما وجود دارد. لزوم مكتوب شدن هم حس شد، اما به خاطر نبود قراردادهاي نوشتاري تا قرنها به تعويق افتاد. ديدگاهي ميگويد خدايان، حروف تصويري را به ذهن كاهنان معابد مصر القا كردند. بعدها حروف و كلمات هم ايجاد و نگارش كتابهاي انساني شروع شدند. اسطوره ايجاد شد تا نوشتن، تقدير بشر باشد و داستانهاي زميني از روي آن گرتهبرداري شوند. اين به خصوص در وجه نمادين اسطوره بيشتر به چشم ميخورد، چون داستان هم چنين است. معني اصلي داستان بين رمزگان و نشانهها پنهان است و در عمق هر داستاني چه بسا يك اسطوره پنهان باشد... بعضي افسانههاي عاميانه، برآمده از اساطيرند، رمان گاهي همان كاركرد اسطوره را دارد و برخي قصههاي مدرن هم صورتهايي جديدي از اسطورههاي كهن هستند. داستان، تخيل عينيت يافته نويسنده در قالب كلمات شد، اما منشا تخيل شايد در جهان اسطورهها باشد كه شهودي بر قلم نويسنده ميتابد. اساطير جايي در گذشته جا نماندند، به نظر ميرسد همچنان ميان ما باشند نامرئي، اما لابهلاي رويدادها نشان دادند مساله نوعي نياز و تقدير است؛ نياز به نوشتن، داستان و داستانها.