• 1404 شنبه 30 فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6021 -
  • 1404 پنج‌شنبه 28 فروردين

يك روز برفي با علي ميرفتاح به مناسبت نكوداشتش

صبحانه با كرگدن

محسن آزموده

ساعت شش و نيم- هفت صبح، با سر و صداي همسرم فاطمه از خواب بيدار شدم. گفت «برف آمده. چه برفي!» بدجور بي‌حوصله بودم. بلند شدم و گفتم «مي‌خوام بروم بیرون و قدم بزنم». گفت «من هم ميام، بيام، يا مي‌خواي تنها بري؟» گفتم «بيا». شال و كلاه كرديم و از خانه بيرون زديم. سفيدي همه جا را پوشانده بود و كف پياده روها سر شده بود. تند مي‌باريد. حسابي خودمان را پوشانده بوديم. پيشنهاد دادم يك جا برويم. فكر كردم قبلا دوستان زيادي همين حوالي بودند. گفتم «ميخواي بريم پيش آقاي ميرفتاح»؟ گفت «خوبه.»
مي‌دانستم كه آقاي ميرفتاح شب‌ها زود مي‌خوابد و صبح علي‌الطلوع بيدار مي‌شود و كار مي‌كند. زنگ زدم. گوشي را كه برداشت، مثل هميشه خيلي گرم و پرشور حرف زد. گفتم: «ما مي‌خواستيم حليم بگيريم بيايم پيشتون، مزاحمتون بشيم.» خيلي گرم استقبال كرد و گفت: «به‌به، تو اين روز سرد برفي خيلي هم مي‌چسبه، حتما بيايد.» به امير هم زنگ زدم. خواب بود. ساعت هشت نشده بود. شرمنده شدم. گفتم «ببخشيد، اما ما مي‌خواستيم بريم پيش دايي‌ت، گفتم بهت بگيم، اگرچه اصرار نمي‌كنم بياي، چون احتمالا خيلي ترافيكه و تو راهت دوره، فقط خواستم بهت گفته باشم». بنده خدا مثل هميشه هيچ شكايتي نكرد و با صداي خواب‌آلود گفت «نه ديگه، من نميام، خوش بگذره بهتون.»
از پارك لاله گذشتيم. خلوت بود. همه جا سفيد برف بود. در پياده‌روها رد پاي آدم‌هاي زيادي بود كه احتمالا صبح خيلي زودتر براي ورزش آمده بودند. اما در پارك به ندرت كسي را مي‌شد ديد. از پارك گذشتيم. كماكان حس و حال حرف زدن نداشتم. از يك حليم‌فروشي و كبابي معروف نرسيده به ميدان فاطمي سه تا كاسه حليم گرفتيم. دقيقا 40 دقيقه طول كشيد كه به خانه آقاي ميرفتاح رسيديم. در آتليه‌اش در طبقه دوم مشغول نقاشي بود. با همان ظاهر و هيبت دلنشين اين روزهايش. ريش جو‌گندمي نسبتا بلند و كلاهي افغان يا تاجيك بر سر. 
نشستيم و حرف زديم و حليم خورديم و بعد هم نفري يك چاي. درباره سياست و ادبيات و سينما حرف زديم. آقاي ميرفتاح خوش‌صحبت است و مصاحبت با او بسيار دلنشين. در هر زمينه‌اي كه بحث مي‌شود از سياست روز و اوضاع و احوال جامعه گرفته تا ادبيات و هنر و سينما، حرف تازه براي گفتن دارد و بعضا خاطرات و حكايت‌هاي شيرين و با مزه‌اي تعريف مي‌كند. در طول زندگي‌اش با بسياري از اهل ادب و هنر و رسانه دمخور بوده و از ايشان قصه‌هاي شنيدني و بعضا باورنكردني براي گفتن دارد.گفتارش پر است از شعر و ضرب‌المثل و كنايه. اين به خاطر آن است كه برخلاف بسياري از روزنامه‌نگارها كتاب مي‌خواند، آن هم كتاب‌هاي خوب. فيلم مي‌بيند و شديدا پادكست و سخنراني گوش مي‌كند. 
در كنار اينها آنچه مصاحبت با او را دلنشين مي‌كند، اميدواري و ساده‌گيري خيام‌گونه و طنازي سعدي‌وار است. نزديك به 30 سال است او را مي‌شناسم. قبل از آنكه مجله مهر منتشر شود، زماني كه در نشريات سوره داستان و جستار مي‌نوشت و برادرم آنها را مي‌خريد و به خانه مي‌آورد. قلم گرم و صميمي و خودماني و در عين حال استوارش را دوست دارم. با آنكه با بسياري از عقايد و گرايش‌هاي سياسي‌اش كاملا مخالفم. آنچه باعث مي‌شود به‌رغم اين اختلاف نظر برايم بسيار محترم باشد، صداقت و پاكدستي اوست. بدون ذره‌اي اغراق، اگر مي‌خواست امروز مي‌توانست بر صندلي مهم‌ترين مراكز و نهادهاي دولتي در عرصه‌هاي فرهنگ و هنر تكيه بزند و رياست كند. كمتر كسي در اين زمينه پيشينه او را دارد. به راستي از السابقون است. اما به جاي آن ترجيح داده گوشه‌اي بنشيند و كارش را بكند، بدون يك روز بيمه.
صبح تا غروب نقاشي مي‌كند و شامگاه در راديوكرگدن قصه شب را مي‌خواند، هزار و يك شب، سمك‌عيار، ابومسلم‌نامه، داراب‌نامه. يك بار به او گفتم آقاي ميرفتاح براي اين قصه شب‌ها تبليغ نمي‌گيريد؟ گفت: اينها باقيات صالحات است. بيش از 920 قسمت است، يعني 920 شب. باورتان مي‌شود؟ همت و پشتكار سيد علي ميرفتاح به راستي رشك‌برانگيز و ستودني است. 
بعد از صبحانه اجازه نداد كه استكان‌ها را بشوييم. ظرف‌هاي يكبار مصرف را در نايلون ريختيم و بيرون زديم. برف بند آمده بود و همان اندكي هم كه نشسته بود، در حال آب شدن بود. حالم خيلي بهتر شده بود. انگار يك سنگ بزرگ را كه صبح روي سينه‌ام حس مي‌كردم، برداشته بودند. انگار سنگ بزرگ مثل يك كوه يخ، مثل برف‌هاي پياده‌رو آب شده بود و رفته بود. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون