نگاهي به «يك ربع مانده به سه» مجموعه شعر محمدحسن حامدي
لُغُزگويي در تن، جغرافياي جرم
فضايي كه شاعر اين مجموعه در آن نفس ميكشد
آلوده به التهاب، عصيان، گناه و عشق است
عبدالعلي دستغيب
«يك ربع مانده به سه» سروده محمدحسن حامدي، مجموعهاي است از سطرهايي نوسرود و در حال و هواي انديشه، عاطفه و احساس شخص سراينده و هر شعر آن البته اختصاص به وضع و چگونگي روزي ويژه دارد كه گويا در همان تاريخ و روز نوشته شده است: شعرِ روز ۲۹ تيرماه ۱۳۹۸، شعرِ روز ۱۱ مهر ۱۳۹۸، شعرِ روز بهمن ۱۳۹۸ تا ميرسد به آخرين قطعه شعرِ روز ۳۱ شهريور ۱۴۰۱. بنابراين ميرسيم به اين نكته كه اشعار شاعر در زمان معيني از ۲۱ و ۲۲ تيرماه ۱۳۹۸ تا 31 شهريورماه ۱۴۰۱ در حدود مدت سه سال سروده و ثبت شده. عدد سه در اين مجموعه اشعار معناي ويژهاي دارد. در بخش بالاي صفحه آغاز كتاب هم آمده «براي سه سطر از شناسنامهام» و در دو صفحه بعد اشارههايي آمده غالبا مبهم درباره طرز نوشتن اشعار و لحظههاي سرايش و انگيزه آنها به اين شيوه:
«...در جانم زبانه داشت شرار شرارتي. ذرات وجود جزء به جزء گدازه در آتشي مبهم... تا بغض بقايم را نگيرد و عنان بگيرم دست و دل بيكار نماند، تكههاي تن را لخت لخته از ديوار، از گوشه و كنار كراندم. درد پنهان به پنجهها پيچيد تنها تكيهگاه نزديك قلمي بود و كاغذي سپيد از ميز گرفتم...»
سراينده در همين سطرها و سطرهاي بعد ميخواهد بگويد سرودههايش اشراقي و سرايشي است و از درون عواطف و زندگاني شخصي او برآمده و برهنهتر از همواره ايام، در خيال خزيده، وجودش در سيلان كلام و كلمه، واژهها سر ميرسيد از سودا از سويدا... اين اعتراف گونه همان مايه عاطفي را با كلامي بغرنج و تازه در ميآمد به بيان ميآورد كه شاعر بزرگ كلاسيك شعر فارسي به شيوهاي عرفاني چند قرن پيش سروده است:
«تو مپندار كه من شعر به خود ميگويم/ تا كه بيدارم و هوشيار يكي دم نزنم»
باري محمدحسن حامدي گمان ميبرد كه در زماني سلسله شعر الهامي و اشراقي آمده. در مجموعهاش، از سطري ساده مست و بيپروا سراغ وي ميآيد «رفيق درد و شريك راه و آهام گرديد». در تقويمها نيز به همين نام صدا ميكردهاند «نوزدهمين صبح از ماه تير در سالي سخت».
اشعار حامدي از خود سراينده ميگويد، قسمي اعترافنامه است با زباني غنايي و گاه غنايي ساده (LYRIC) و استوار است به رويدادهاي عاطفي، عاشقانه و سختي راه عشقبازي با نظر داشتن به حوادث ايام، با نگاهي دور و پرابهام و سرشار از اشاراتي خاص. گاه بسيار ساده رو راست و مهرآميز:
«پنهان هزار پگاه / ميان دو پلك / پيدايت كردم» (صفحه ۴۴)
و گاه دوردست و مبهم يا كم و بيش پرابهام و ديرياب در معنا:
«شيشه شكست دنبال/ دنبالم نگرد / از مرز مرقع گذشتهام/ در جغرافياي زرافشان/ مستور باش/ در چشمهاي من/ ورق نخواهي خورد» (همان، 19)
معناي عبارتها روشن نيست و يافتن روابط و معاني آنها دشوار است. شعر با عبارتي غافلگيرانه يعني با عبارت «شيشه شكست» آغاز ميشود؛ يعني پرده از ميان برداشته ميشود و در آن از «مرز مرقع» و «جغرافياي زرافشان» سخن ميرود. كلمه زرافشان كلمه معهودي نيست و كلمه «مرقع» عربي است از ترقيع، چامه پارهپاره به هم دوخته شده. در «سياستنامه» خواجه نظامالملك آمده: «در آن دكان پيرمردي نشسته است، مرقعي پوشيده و درزي همي كند.»
جامه صوفيان كه از پيوست قطعههاي متفاوت و گاه رنگارنگ به هم دوخته ميشد. قطعههايي از خطوط زيبا، كاغذي كه روي آن به خط رقاع چيز مينوشته باشند. (فرهنگ فارسي، دكتر معين، جلد ۳، صفحه ۴0۳۶)
در جغرافياي «رز» كلمه «رز» مراد همان بوته انگور است كه شراب نيز از آن به دست ميآيد. هر دو عبارت «گذر از مرزِ مرقع» و «جغرافياي رز» ابهام دارد. در ظاهر شاعر در عبارت نخست به جامه رنگارنگ صوفيان نظر داشته و در جغرافياي بوته انگور (رز) لنگر انداخته و خود را پنهان ساخته. انديشه او حافظي و رندانه است حافظ سروده بود:
« من اين مُرقّعِ رنگين چو گُل بخواهم سوخت/ كه پيرِ باده فروشاش به جُرعهاي نخريد» (غزليات حافظ، اديب برومند، ۲۲۴)
سراينده دفتر «يك ربع مانده به سه» گويا شيشهاي را شكسته ميبيند و از جامه صوفيانه بيرون ميآيد و در حد و مرز بوته انگور ميماند و به محبوب نيز ميگويد «در چشمان من پوشيده بمان، هميشه همينجا خواهي بود.» او گويا از عشقي پنهانكارانه سخن ميگويد و عبارت را ميپيچاند تا ژرف بنمايد. اين گونه پنهانكاري و سربسته سخن گفتن ما را به گذشته، به دوره رواج صنعت شعري «لغز» گفتن مياندازد: راههاي كج و مج، شمردن اوصاف چيزي بدون نام بردن آن، اغلوطه:
«چه پيكرست ز تير سپهر يافته تير/ به شكل تير و بدو ملك راست گشته چو تير / كجا بگريد در كالبد بخندد جان/ كجا ببارد بر آسمان بتازد تير...» (فرهنگ فارسي، همان، معزي، المعجم، 313)
اينگونه تصرف در لفظ، معناي كلمهها در قطعههاي ديگر دفتر شعر اين سراينده بارها آمده و يكي از ويژگيهاي اشعار او شده است:
«پلك پاره كن قنوتش بگير/ فرازي مهياست/ محرمي ميان دو دست/ نفس بخوان/ بگو اذان عطش/ شميم بشارتي/ كشاله عرش/ شكوفه هوش» (همان، ۱۰۸)
يا:
«باد گيسوي دراز/ گذاره راز/ آبست دستي خيس/ ميان همين سطرهاي سترون/ بذر شبنم پاشيد/ رسوب سبزهاي عجيب/ بر جاي جاي كلمات/ و جلاي وجود/ در تكرار لايههاي كلام/ هذيان هرزهها/ به توالي نميرسند/ بروي/ گياه معين بروي/ باورم اينبار/ داسِ دستهاي تو هست» (همان، ۱۲۶)
در اين قطعه كلمه «گذاره» آمده. در ظاهر - اگر كلمه نادرستي چاپي نبوده باشد شايد گزاره يا گدازه بوده - معناي مجرب و مثبتي ندارد. عبارت گذاره راز. آبست يعني آبستن دستي خيس، به چه معناست؟ رسوب سبزههاي عجيب بر جاي كلمات... در واقع عبارتي بسيار عجيب است: بروي، گياه معين بروي! بروي را از رويش و روييدن گرفته عبارت:
در تكرار لايههاي كلام/ هذيان هرزهها/ به توالي نميرسند» (همان، ۱۲۶)
در چينش اين كلمهها نيز معناي شاعرانه يا بازي ماهرانه با واژهها نيست و معنا اگر معناي شاعرانهاي در كار بوده، بسيار دشوارياب است. البته اين گونه دشوار سرايي يا «لغز گفتن» از ويژگيهاي اين دفتر شعر است. گمان ميرود كه تفكر شاعرانه حامدي اساسا معقد و داراي پيچ و خمهاي پرابهام بوده باشد و او نميتواند عواطف و انديشههاي عجيب و غريب خود را به نوعي مهار و سامانمند سازد. قطعه زير:
«نسيمي كه امروز/ صورتم را ورق زد / پيش از وقوع/ قصه را خوانده بود» (همان، ۱۳۵)
باز راه به جايي ميبرد. چهره شاعر، حكايتگر قصههاست و در واقع كتاب داستاني است پر از داستانهاي عجيب اما شاعر سپس اين عبارت را ميآورد:
«شبنم و شرم/ رگهاي متورم/ و حفرههاي حروف» (همان، ۱۳۵)
و اين چينش كلمهها نيز راه به جايي نميبرد، گرچه چينش و ملازمه دو كلمه شبنم و شرم خالي از نوعي زيبايي لفظي و معنايي نيست.
البته تصديق بايد كرد كه زمانه ما زمانه عجيبي است و رويدادهاي آن گاه چنان نادر و شگرف است كه شگرفپنداري اساطيري را نيز در سايه ميگذارد. شايد به زودي انسان كره مريخ را نيز تسخير كند و پس از آن به شگرفيهايي دست يابد كه خرده دانشمندان و فيلسوفاني مانند نيوتن و اينشتين را نيز حيران سازد. شايد شعر به معنايي كه امروز دارد و اشعار حافظ و گوته نيز ابتدايي و كودكانه به نظر برسد و معماهاي فلسفي و سياسي كه امروز دانش بشر را به اعجاب افكنده، بازي با كلمهها به حسابآيد. شايد... شايد اين قسم چينش كلمهها رسم مطبوع و سازنده انواع اشعار شود:
«تفالههاي سكوت/ تلاقي تب/ آواز آروارهها/ آرام/ خيش ميكشم در خويش/ حجامت جرم/ كلامي قرين آهن سرخ/ چنان گزيده و كند / تا قيامت شمع / مهتاب را در اين وقت غريب/ كژدمي گزيد...» (همان، ۷۷)
اما تا آن روزگاري كه بيايد و اگر بيايد، فاصله درازي در پيش است و بسياري از اشعار دفتر شعر «يك ربع مانده به سه» گرچه اشعار خوبي نيز در بر دارد، همچنان «لغز» به شمار خواهد آمد. در اين صورت يادآوري معناي «لغز» در اينجا بيفايده نخواهد بود چه لغز نيز از انواع صنايع شعري كلاسيك است و خالي از تنوع و زيبايي نيز نيست.
در لغز معنايي در كسوت عبارتي مشكل و مُشابه به شيوه پرسش طرح ميشود. در خراسان آن را «چيست آن» (چيستان) ميناميدند و اگر شيرين تازه و دلپسند باشد، اوصاف آن برحسب معنا با مقصود، مناسبتي خواهد داشت و اگر به حشو الفاظ دراز نشود و از تشبيهات كاذب دور باشد، پسنديده باشد و تيز كردن دانستگي شايسته افتد، چنانكه گفتهاند:
«لعبتي چيست نغز و خاك مزاج/ كي به آبي است از جهان خرسند/ دست بر سر نهاده پنداري/ بر سر خويش ميخورد سوگند» (المعجم، شمس قيس رازي، محمد قزويني، ۴۲۷ به بعد، تهران، ۱۳۶۰ با تغيير در برخي از كلمهها)
لغز گفتن كلاسيكها در بيشترين موارد، قسمي هنرنمايي و بازي با كلمهها و معاني آنها به شمار آمده و احتمال هدف سرگرم كردن مخاطب و شعر دوستان بوده اما «لغزسرايي» حامدي جدي و به منظور درست كردن فضاي اشعار جديد است. در كتاب شعر او گاه دو يا چند عبارت آمده كه در دانستگي خواننده به حفرههاي تهي ميانجامد و چون به معنايي مثبت يا رضايتبخش نميرسد، به نبود تناسب فرم بر آن حمل ميگردد. در اين قسم موارد عدم تناسب كلمهها يا معاني، روال سخن را از حال طبيعي خارج ميسازد و خواننده شعر در يافتن معاني مثبت يا تناسب درون و برون شعر در ميماند:
«حياط، غربال هوا/ اتاق مكعب دود/ حياط تبلور تن/ صداي عبور/ اتاق، تنور تنهايي/ تراكم تكرار/ كفرانِ نفس نميكنم/ انبوهي كفتار/ در گفتارند/ به وقت حضور / افسوس / كلامم كفاف اشتياق را نداد/ دود به دوش ميگذرم / طوافم سيگار / سماعم سيگار» (همان، ۴۲)
سپس اين عبارتها ميآيد كه انگار همين خورشيد خرد به سيلي دود، صورتم را، سامانم را سرخ ميكند! اما سوخت، شمس ديگري بايد بگيرانم. آيا اين عبارت ايهام دارد و با آوردن كلمه «شمس»، خورشيد و شمس تبريزي هر دو مراد شاعر بوده؟
در اين قسم اشعار آنچه بيش از هر حرف و حديثي به نظر ميآيد، كلمه و صور كلمه است. او در اين قطعه نخست از مكان و فضا حرف ميزند حياط را ميبيند و اتاق را مكعب دود و تنوع تنهايي، سپس نفس را هدر نميدهد. انبوهي كفتار در گفتارند يعني ميدان را دراختيار گرفتهاند و حرف ميزند و مجال سخن به ديگري نميدهند. بعد از ناتواني خود در بيان اشتياق در زمان حضور (محبوب؟) حرف ميزند بنابراين ميتوان گفت شاعر در فضا تيره و در تنگنا اسير شده و خورشيد را در فضايي دودآلود به چشم ديده. به نظر ميرسد كه سراينده خود را كسي ميبيند كه در فضايي مبهم ميخواهد خود را بيابد. او در فضايي دودآلوده و خفه نفس ميكشد و براي به تصوير كردن وضع حال خود از مكانها و اشيای دگرگون شده، حرف ميزند و اينها همه چيزي را نشان نميدهد جز تراكم و تكرار. او به كمك خيال شاعرانهاش به مدد انگيزههاي دروني در جستوجوي فضايي شاعرانه و مصور، خود را در جايي دودناك، خفهكننده محصور ميبيند و ميكوشد خود را در وجود اشياء و اشيا را در خود مشاهده و وصف كند.
در عرصه خوانش و داوري درباره اشعار مجموعه «يك ربع مانده به سه» ميتوان گفت كه سراينده در حال كشف فضايي است متناسب با وضع ويژه يعني بيان وقايع پيش آمده به زبان بسيار دور از دانستگي و نامعهود. از اين رو در مقايسه با شاعران كلاسيك به خاقاني شرواني نزديك ميشود كه شاعري بوده ميكوشيده هر معني ساده و روشني را با عبارتهاي عالمانه و در قالب الفاظ و تعبيرات خاص (و دشوار) بيان كند. از اين رو به دليل دشواري در يافتن معناي اشعارش بيش از 500 بيت از ابيات او را داراي معاني محصل (و درست و به قاعده) ندانستهاند. (ديوان خاقاني شرواني، به كوشش دكتر ضياءالدين سجادي، 54)
در اشعار خاقاني تعبيرهاي نامعهود و دشوار بسيار است: درع حكمت، نكته دوشيزه، خاك بيزان حسد، روز كوران هوا، هند معني.
در اشعار حامدي نيز تركيبهاي دشوار زياد و ديرياب زياد آمده: مرور مرواريد، صداي قاب شده، هواي محبوب را تراشيدن، طراوت طرار، قداره زبان، رواقِ طپش، يا قتيل العبرات، سمت مضامير، جامت جرم، طغراي طلوع و... ميتوان البته اين تعبيرها را با كاوش و دقت بيشتر داراي معاني مُحصل، تازه و درستي دانست و از اين قسم است: سلاله سكوت، خضاب خرقه ياد، گرداب گيسو، آه در گوشواره مرواريد، بوسه كوبيدن بر سنان چليپا (صليب)، ناي نسيم، گونههاي گندمگون با دو خوشه سرخ...
برخي عبارتها و استعارههاي اين اشعار احساس و معاني ديني و به طور عمده معاني مسيحي دارد از كشته شدن عيسي بر بالاي صليب يا قيامت قد كشيده صليب، جلجتاي من، يا از فرهنگ ديني ديگر مانند مجمر محراب، بار گناه نامه كردار خواندن در قيامت، يا نامها و آثار نام آوران هنر اروپا مانند رنوار، گوگن، طلاي اندام، ونسان ونگوگ، روبنس و... اين گونه نوآوري چيزي را كه نو بتوان دانست ايجاد نميكند و در جامعه ايران نيز خريداري ندارد:
«ونوس ميسوخت/ در سوداي سينه تو/ طلاي اندامت را گوگن/ در جزايري دور جسته بود»
شاعر دفتر «يك ربع مانده به سه» البته حرفهاي تازهاي نيز دارد. فضايي كه او در آن نفس ميكشد، فضايي خفه، گرم، ملتهب و آلوده به عصيان، گناه و عشق است. نيروهاي بدكار و اهريمني از هر سو او را دربر گرفتهاند، او در زير بار اتهام و عصيان، قد خم كرده است. تن، جغرافياي جرم است. مهتاب را از جدار جنون ميشكافد. ساعت، ساعت عطش است. شستن خون خورشيد بر گلوي غروب، اندوه آفرين است. شعلههاي شعف ميسوزد. شلتاق نفس ميشكند. دُرج وجود؛ بسته رنج... در اين فضاي تيره و گرفته شاعر نفس ميكشد و هنوز زنده است و در اشعار ساده و آسانترياب خود، دردي را كه از محيط، زمان و وجود ميكشد، شاعرانهتر مجسم ميكند:
«وقتي صداي قفل/ در گوششان شعله كشيد/ دلتنگ ميشوند/ ديگر در تملك ديوار نيستي/ و خواب تو را خوشترند/ چه خلوت سرشاري / ازين طواف تهي/ در لمس سكوت/ قابها مُعطرند/ و محيط معنا/ سمت ديگريست/ انتظار/ نام ديگر عشق/ انتظار/ نام ديگر تو» (همان، ۱۰۰)