جنگ كافي است، بايد دوام آورد
نازنین متیننیا
صندلي تكنفره ته مينيبوس، مناسبترين صندلي بود. توي صف خدا خدا ميكردم و آدمها را ميشمردم و حدس و گمان كه صندلي به من ميرسد يا نه. آن ته، «بوي مينيبوس» كمتر بود و بوي گازوييل بيشتر. گازوييل ميخورد توي بينيام و حواسم را از تركيب بوهاي ديگر پرت ميكرد؛ بوي آن آقايي كه لباس چرك تنش بود يا نان توي دست آن خانم با لباس كارمندي، بوي نم زمستان پربرف و باران آن سالها و صندليهايي كه آنقدر چرك و سياه بودند كه با اكراه روي آن مينشستي و تلاش ميكردي دستت به جايي نخورد. راهحل فرار را پيدا كرده بودم، صندلي تكنفره آن ته. شانس كه ميآوردم و صندلي خالي كه بود، روزنامه به دست ميرفتم سمتش. تا مينيبوس پر شود، صفحه اول را خوانده بودم. مينيبوس كه راه ميافتاد، نوبت «ستون پنجم» بود. فاصله انقلاب تا آزادي را «ستون پنجم» ميخواندم و ريز ريز توي دلم ميخنديدم. سعي ميكردم خيلي نفس نگيرم و سرم را بالا نياورم، چون تركيب بوها و حركت مينيبوس سرگيجه و حالت تهوع ميآورد. ولي نميشد نخوانم، نميشد نخندم. از صبح توي مدرسه منتظر اين لحظه بودم و آن لحظه، خداي من، انگار جهان خاموش ميشد و من ميماندم و تركيب واژههايي كه تيزهوشانه، كنار هم نشسته بود تا همزمان كه ميخندم، به چيزهاي مهمي فكر كنم و احساس كنم كه من هم مهمام و در اين هستي بزرگ و بيدروپيكر، ميتوانم كسي باشم. نقطهاي، اهميتي. من ته مينيبوسهاي خط انقلاب - آزادي عاشق شدم. عاشق روزنامهنگاري، عاشق صفحه آخر، عاشق نوشتن. همان جاها بود كه نفهميدم آن ذوق، آن انتظار سركلاس ديفرانسيل و هندسه براي رسيدن به ته مينيبوس و صفحه آخر، قرار است چه سرنوشتي براي من بسازد. بعدها، روزگاري كه مينيبوس از حملونقل شهري حذف شد، وقتي اينترنت راههاي دسترسي را باز كرد، براي مردي كه من را عاشق صفحه آخر و روزنامهنگاري كرد، نوشتم. مسيج داده بود كه فلان يادداشتم و گفتوگويم با عباس كيارستمي را خوانده و روزنامهنگاريام اميدبخش است و جواب دادم كه اي آقا، شما جزو كساني بودي كه من را بدبخت كردي و ته مينيبوس، افتادم توي دام عاشقي. مكالمه دلپذيري بود.
من اينجا، بچه روزنامهنگاري بودم كه يكي از غولهاي روزنامهنگاري او را ديده بود و او، روزنامهنگاري در حسرت و هجرت، غريب، خوشحال از اينكه هنوز اين طرف مرزها كسي به يادش است. نميدانم كداممان به آن مكالمه بيشتر نياز داشت، من جوجه روزنامهنگار كه در تحريريههاي وطني نفس ميكشيدم يا خان روزنامهنگاري كه نفس كشيدن در غربت برايش سخت بود. اما هر چه كه بود، سالها پس از آن مكالمه هر دو دوام آورديم تا همين روزها. همين روزهايي كه ديگر خيلي فرقي نميكند كجاي اين جهان روزنامهنگار ايراني باشي. هر جايي كه باشي ميتواني روضهخوان قهاري شوي از بلاهايي كه سرت آمده يا آوردهاند. در وطن خويش غريبي و در بيوطني، غريبتر. ديگر چه اهميتي دارد كه چه چيز تو را مبتلا به اين عشق كرده و چه چيز رنج عشق آورده؟ مدتهاست گوشي به دست توي آب، يادداشت ميخوانم و صفحه ميبندم. دلم پر ميزند براي تحريريه. دستهايم را بالا ميگيرم كه گوشي توي آب نيفتد، با انگشتهاي خيس «اسكرول» ميكنم، غلطگيري ميكنم، عكس و كاريكاتور پيدا ميكنم و همه كارهايي كه روزگاري توي تحريريه و پشت ميز انجام ميدادم، وسط آب با احتمال شناوري تلفن همراهم انجام ميدهم. هرازگاهي ميپرسند چطور ميتواني؟ جوابي ندارم. فقط ياد گرفتم كه شغل اول توي قلبم را با دستهاي خيسم دودستي، وسط آب بچسبم و مدام به خودم بگويم دوام آوردي، از ايران نرفتي، بيروزنامه و صفحه آخر نشدي و غم نان هم نداري، پس شكر كن و ادامه بده. شكر ميكنم. دم غروب، وقتي صفحه بسته شده و خبري از منشي تحريريه نيست و اين يعني همه چيز روبهراه است، خودم را براي سانسهاي تا 10 شب استخر آماده ميكنم. براي زنهاي شاغلي كه ترافيك شهر را دوام ميآورند تا بيايند توي آب و روزشان با شناوري آخر شب و خلاصي از هزار استرس و فشار تمام شود. دقيقا در همين لحظههاست كه بوي گازوييل از ديوار پشت استخر ميآيد. نميدانم آن طرف چه كار ميكنند. اما من، روزنامهنگار خستهاي كه مجبورم براي زنده ماندن، توي آب خيس بخورم و مدام از خودم نپرسم كه اينجا چه ميكنم و خانهام، تحريريهام، قلبم كجاست، به خودم ميگويم كه پاي انتخابت بايست. امروز اينجا نباشي، فردا صفحه آخري نداري. صفحه آخري نباشد، روزنامهنگار نيستي و روزنامهنگار نباشي، ميميري، تمام ميشوي. شايد جسمي بماند، اما اين روح بيقرار، تاب جدايي ندارد. مثل روح بيقرار مردي كه جدا شد. دور شد. غريب ماند و غربت را تاب نياورد. ميدانم، از سرنوشت آن روح بزرگوار، مردي كه ابراهيم نبوي نام داشت و داور صدايش ميكردند، اگر شاگرد خوبي باشم، همين را بايد ياد بگيرم. همين كه تا لحظه آخر، پنجه بيندازم به صفحه آخرم، به تحريريه مجازيام، به كلمهها و واژهها و مواظب باشم كه از دست ندهم، غريب نروم و بمانم. حالا چه فرقي ميكند كه توي تحريريه باشم، وسط آب يا حتي زبانههاي آتش؟ براي زنده ماندن روح روزنامهنگاري، ديگر جنگ كافي است؛ فقط بايد تاب آورد، دوام آورد و آخرين سنگر را رها نكرد.