غائله آذربايجان، روايت فردوست
مرتضي ميرحسيني
روايت فردوست از ماجراي پيشهوري و آذربايجان و خروج قواي شوروي از خاك كشورمان، با آنچه معمولا از اين ماجرا روايت ميشود، متفاوت است. در اين روايت، نقش قوام در تدبير بحران بسيار كمرنگتر و كماهميتتر است و قصهاي كه درباره مهارتها و نبوغ ديپلماتيكش جعل كردهاند نيز به چالش كشيده ميشود. مينويسد: اين امريكاييها بودند كه به محمدرضا (شاه) راه خروج از بحران را نشان دادند و كمكش كردند تا در گذر از اين راه با مشكلي جدي مواجه نشود. «امريكاييها پيشنهاد كردند كه ايران نمايندهاي به سازمان ملل بفرستد و مساله عدم التزام روسها به اجراي تعهدشان مبني بر خروج ارتش از ايران را مطرح كند. محمدرضا از اين پيشنهاد استقبال كرد و حسين علاء را كه چندين بار وزير دربار و يك بار هم نخستوزير شد و قدرت بيان قوي داشت و تسلطش بر زبان فرانسه بسيار خوب بود به سازمان ملل اعزام كرد. آنطور كه روزنامهها نشان ميداد، صحبتهاي علاء با موفقيت همراه بود، ولي در واقع نقش اصلي را امريكا داشت كه در خفا به سازمانها و عوامل خود ميگفت كه با مواضع ايران موافقت كنند. يك روز محمدرضا به من گفت كه خوشبختانه اين رييسجمهور امريكا (ترومن) خيلي محكم با روسها صحبت كرده و احتمال خيلي زياد هست كه اگر روسها پررويي نكنند، واحدهايشان از ايران خارج شود.» شوروي كه نيروهايش را عقب كشيد، پشت پيشهوري هم خالي شد. اما ميان شاه و نخستوزير درباره ختم غائله، اختلاف عقيده، آن هم اختلافي بسيار جدي وجود داشت. شاه «با طرح امريكاييها» مصمم به اقدام نظامي و سركوب قطعي فرقه پيشهوري بود، اما قوام كه از نافرماني آن استان از دولت مركزي دردش نميگرفت با خودمختاري آذربايجان مشكلي نداشت و حتي به شاه پيشنهاد كرده بود به افسران همراه با پيشهوري دو درجه ترفيع داده شود. هر دو نفر روي راي خودشان ماندند و هيچ كدام از حرفي كه ميزدند، كوتاه نيامدند. حتي ماجرا به كشمكشي ميان شاه و نخستوزير - ميان شاه جواني كه مصمم به تثبيت مقام خود بود و نخستوزير باسابقهاي كه در سياست جز خودش كسي را قبول نداشت - تبديل شد. البته كشمكش به درازا نكشيد. شاه پشتگرم به امريكاييها تصميمش را اجرا كرد، دو لشكر به آذربايجان فرستاد و به ماجرا خاتمه داد. پيشهوري و دارودستهاش هم مقاومت نكردند. فردوست كه خودش به نمايندگي از شاه بر آن عمليات نظارت داشت، مينويسد: «با هواپيما حركت كردم. در هواپيما پنج ميليون تومان پول بود و يك نماينده از بانك. سرتيپ پورهاشمي (يكي از دو فرمانده عمليات) به ستاد تلفن كرده بود كه ما پول نداريم و شديدا به اسكناس نياز داريم و قرار شد كه من اين پول را به پورهاشمي برسانم و اوضاع را نيز ببينم و به شاه و رزمآرا (رييس ستاد ارتش) گزارش دهم. وارد فرودگاه تبريز كه شديم، ساختمان آن هنوز ميسوخت. با كاميون به شهر رفتيم. تمام مسير و سطح خيابانها مملو از جمعيت بود و همه يك سلاح داشتند و به نفع ارتش تظاهرات و دايما تير هوايي خالي ميكردند و باز هم به دنبال طرفداران پيشهوري بودند و آنها را از خانههايشان بيرون آورده و خود آنها را اعدامشان ميكردند. در كنار خيابانها جسد اعدام شده زياد ديده ميشد و حدود دو تا سه هزار نفر را اعدام كرده بودند... پيشهوري و غلاميحيي و اعضاي دولت و مجلس خودمختار و همه افراد ردهبالا از طريق پل جلفا به قفقاز رفته و شهر را كاملا تخليه كرده بودند. در نتيجه اهالي تبريز از ترس كشتار تا بستانآباد به استقبال ارتش آمده بودند كه ما پيشهوري را بيرون كرديم و شهر در اختيار ماست. فرمانده لشكر دستور ميدهد كه سريعا فرقهايها را تعقيب كنند، ولي هر چه ميروند، ميبينند خبري نيست و آنها از مرز هم رد شدهاند. بنابراين مساله آذربايجان جدي نبود و اگر جدي بود با توجه به مواضع قافلانكوه و كوههاي عجيب آن، ده لشكر هم نميتوانست آنجا را تصرف كند. البته تعدادي از فرقهايها با دستههاي كوچك تفنگدار به كوهها رفته بودند كه توسط چريكهاي دولتي آذربايجان (تفنگچيهاي ذوالفقاري) دستگير و زنداني و اعدام شدند.» سپس ميافزايد: «از سال بعد، محمدرضا دستور داد كه روز 21 آذر به عنوان روز نجات آذربايجان جشن گرفته شود و ارتش رژه برود. اما در اين ماجرا، ارتش و محمدرضا نقش اساسي نداشتند. خروج نيروهاي شوروي و عدم مقاومت فرقه در واقع تلاش امريكا بود و ارتش بدون هيچ مقاومتي وارد تبريز شد. حتي همان فرمانده دژبان تبريز كه خيلي اصرار داشت نشان دهد كه آنها هم نقشي داشتهاند، اعتراف ميكرد كه مردم تبريز تا بستانآباد به استقبال ارتش آمدند.»