مدرسه آنلاين؛ مصيبت يا منفعت؟
غزل حضرتي
وارونگي هوا، مازوتسوزي، پايداري جوي، دليلش هر چه كه بود باعث شد آلودگي هوا از مرز اضطرار هم بگذرد و بچهها خانهنشين شوند. بعد از يك آخر هفته دو روزه كه با بچهها خانه بوديم، در حالي كه خودمان را براي شروع يك هفته جذاب شروع ميكرديم، خبر آمد كه شنبه و يكشنبه مدارس تعطيل شدند. هم عزا گرفتم كه حالا چه كنم، بايد خانه ميماندم و دوركاري ميكردم. هم استرس مدرسه آنلاين را داشتم در حالي كه پسر كوچك هم قرار بود خانه بماند. تقريبا مطمئن بودم كه از پسش برنميآيم، نميتوانم هم معلم و كلاس آنلاين را هندل كنم، هم پسر كوچك را آرام نگه دارم.
همان وقت شب به معاون مدرسه پيام دادم كه خواهشا در طول اين دو روز كارهاي اضافه بر سازمان از ما نخواهيد، من با دو پسربچه در خانه از پسش برنميآيم. او هم كمي دلداريام داد و قول داد هواي ما را داشته باشد. همه كارهاي نرمافزاري و سختافزاري را همان شب انجام داديم و كامپيوتر را آماده گذاشتيم براي فردا كه 9 صبح پسر بنشيند پاي درس.
صبح با استرس بيدار شدم تا كارها روي نظم و روال پيش برود. بر حسب اتفاق صبح شنبه و يكشنبه بايد جايي حاضر ميشدم و به هيچ راهي نميتوانستم آن را لغو كنم. به ناچار بچهها را به همسرم سپردم و از خانه زدم بيرون. با همه سرعتي كه داشتم كارم را انجام دادم و به كلاس سوم پسرم رسيد. همهمهاي بود، پسرها همه با هم حرف ميزدند، هر كسي ميخواست با خانم معلم حرف بزند، صداها ميرفت توي هم، معلم هم كه تلاش ميكرد به مساوات رفتار كند، گوشه رينگ افتاده بود و پسرها از هم سبقت ميگرفتند براي رساندن صدايشان به خانم محبوبشان. خندهام گرفته بود، در دلم قربانصدقهشان ميرفتم و كيف كردم براي چند دقيقه از اين معصوميت و قشنگيشان. كلاس آخر كه رسيد ديگر هيچ كدام حوصله نشستن پاي كامپيوتر و گوشي را نداشتند. ويديوها كه روشن ميشد، هر كسي داشت كاري ميكرد. من در آشپزخانه مشغول تدارك ناهار بودم و گوشم به كلاس بود. تا خانم معلم ميگفت مامانهاي گل... ميدويدم سمت كامپيوتر تا ببينم چه بايد بكنم. خلاصه روز اول گذشت و ظهر بود كه كلاس تمام شد و مدرسه آنلاين تعطيل. ما هم يك نفس راحت كشيديم و پسرها رفتند سراغ بازي.
روز دوم ديگر نه من استرس داشتم نه پسر. نشستيم پاي سيستم و كار شروع شد. زنگ دوم بود كه از بيرون برگشتم، ديدم تبلت روي پايش است و دارد فوتبال بازي ميكند. «براي چي بازي ميكني؟ اصلا گوش ميدهي به كلاس؟ خانمتان دارد درس ميپرسد.» با خونسردي گفت: «گوشم به كلاسه، اسمم رو كه صدا كنه، ميكروفن رو باز ميكنم و جواب ميدم، نگران نباش.» از اينكه اينقدر زود به اين مرحله رسيده بود، خندهام گرفت. از دور او را ميپاييدم تا ببينم واقعا حواسش به درس هست يا نه. بعد از ده دقيقه خانم معلم صدايش كرد، او خيلي آرام ميكروفنش را باز كرد، سوالي كه پرسيده شده بود را جواب داد، آفرينش را گرفت، ميكروفن را خاموش كرد و به فوتبالش برگشت. از اين خونسردي و اطمينان خاطر تعجب كردم. چرا ما اينقدر سر كلاس و مدرسه استرس داشتيم و نگران بوديم كه البته پاسخش را هم ميدانستم. حجم توبيخي كه ما از سوي معلمهايمان داشتيم اصلا قابل قياس با معلمهاي الان نيست. معلم كلاس پسرم آنقدر در طول اين چند ساعت كلاس، قربانصدقهشان رفت، آنقدر با زبان نرم و بدون تحكم از آنها خواست كه املا بنويسند، آنقدر بهشان اعتماد به نفس داد، آنقدر بهشان حس خواسته شدن و مهم بودن داد كه نزديك بود من به حال خود هفت سالهام گريه كنم با آن معلم بياعصاب بيرحممان.
تجربه اين سه روز كه قطعا اولين تجربه من از مدرسه آنلاين بود و خيلي هم قرار است ادامه پيدا كند، تجربه جالبي بود. اينكه بايد يك گوشم به صداي خانم معلم ميبود و حواسم پيش پسرم ميبود كه تكاليف را درست انجام دهد، يك قسمت ذهنم پيش پسر كوچكم بود كه سر و صدا نكند و حواس برادرش را پرت نكند، يك گوشه از ذهنم پاي گاز بود كه وقتي كلاس تمام ميشود ناهار آماده باشد، به راستي تجربه خيلي سختي بود. من همه فكر و ذكرم پيش مادران و پدراني بود كه بچههايشان در دوران كرونا مدرسه ميرفتند و ماهها كلاسشان آنلاين تشكيل ميشد. تجربه پر استرسي كه آنها داشتند را هيچ كدام ما نخواهيم داشت.