• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۱ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5929 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۱ آذر

گفت‌وگو با فرزند و ناشر آثار نويسنده «همسايه‌ها»

مردم مي‌خواهند خانه احمد محمود حفظ شود

بابك اعطا و صالح رامسري از تجربه‌هاي زيسته با احمد محمود، خاطراتي كه از او دارند و احتمال فروش و طبعا تخريب خانه او مي‌گويند

مريم آموسا

صبح جمعه‌اي پاييزي مهمان خانه احمد محمود بوديم. جايي كه اين نويسنده خوزستاني پس از مهاجرت از اهواز به تهران و زندگي در چند خانه استيجاري، به كمك وام آن را خريداري كرد و خانواده او پس از مرگش، همچنان اقساط وام را پرداخت كردند تا خانه از قيد بانك آزاد شود. خانه‌اي كه نويسنده بزرگ ما در آن زيسته و تعدادي از مهم‌ترين آثار ادبيات داستاني معاصر را نوشته است. انگار در 12 مهر 1381 مانده. اخيرا از گوشه و كنار خبرهايي غيررسمي شنيده مي‌شود مبني بر اينكه خانواده اين نويسنده قصد فروش خانه را دارند. خبرهايي تاسف‌برانگيز از آن رو كه خريدارش طبعا توفيري ميان آن و هر ملك ديگري نخواهد ديد و سرنوشتي جز تخريب سر برآوردن برجي به جاي آن در انتظارش نخواهد بود. سرنوشتي كه همانا از بين رفتن فضايي است كه ميراث فرهنگي و معنوي اين شهر و اين كشور محسوب مي‌شود. به اين بهانه به خانه احمد محمود آمديم تا با فرزندش بابك اعطا و ناشرش ليما صالح رامسري گفت‌وگو كنيم.

 

بابک اعطا:

پدرم در مهماني و سفر هم مي‌نوشت

آقاي اعطا، ماجرا از چه قرار است؟ چرا قرار است اين خانه تخريب بشود؟

اعطا: چرايي‌اش كه خيلي روشن است! به هر حال اين خانه وراثتي است و تكليفش بايد روشن شود. من اصلا نمي‌خواهم دلايل خاصي را بشمرم و بگويم به اين دليل، به اين دليل و غيره. يك روند طبيعي است كه پيش مي‌آيد براي هر خانه‌اي و دليل خاصي هم نيست. گاهي دليلي نياز نيست. گاهي دلايل ديگري هست ولي قصد ما اين است كه خانه را بفروشيم.

اما خوانندگان گسترده اين نويسنده ملي مي‌خواهند اين خانه حفظ بشود و بماند براي آيندگان؟

چگونه حفظ شود؟ حفظ اين خانه خيلي هزينه دارد. ما مدام داريم هزينه‌هاي زيادي براي حفظ اين خانه مي‌پردازيم. من بايد يك جايي خودم را از اين قضايا رها كنم. چون اينجا منزل احمد محمود است اين روند غير طبيعي جلوه مي‌كند.

آيا از نهادي، سازماني، شهرداري يا ميراث فرهنگي تا به حال به شما پيشنهادي دادند كه اين خانه خريداري و ثبت شود؟

نه، ممكن است گاهي حرفش زده شده باشد كه در حد حرف بوده اما اينكه پيشنهادي داده بشود نه. من نمي‌توانم خيلي چيزها را باز كنم؛ اما تنها چيزي كه مي‌توانم بگويم اين است كه خيلي‌ها از دور دستي بر آتش دارند. يعني اصلا نمي‌دانند چه اتفاقي دارد در خانه احمد محمود مي‌افتد. فقط حرف‌شان اين است كه اين خانه بايد حفظ بشود. اما خيلي چيزها را نمي‌دانند.

حالا اگر اين اتفاق بيفتد و نهاد يا سازماني پا پيش بگذارد، چطور؟

خب اگر پا پيش بگذراند و بيايند، خب البته ما هم خيلي خوشحال مي‌شويم. اگر واقعا ميراث فرهنگي يا جايي پا پيش بگذارد. ببينيد احساس قلبي من مي‌گويد كه دلم مي‌خواهد اين خانه بماند.

ما سابقه‌اش را داشتيم كه چندين خانواده اموال نويسنده و خانه او را در اختيار نهاد يا سازماني گذاشتند تا آن خانه تبديل به يك خانه موزه بشود اما بعد اين اتفاق نيفتاده يا بلايي بر سر آثاري كه در آن خانه بوده، آمده كه دردناك است. مثلا واقعيت امر، خانه نيما يوشيج كه اصلا ما رد پايي از شعر و ادبيات در آن نمي‌بينيم. عكس‌هايي كه روي ديوارهاي اين خانه نصب شده و از منظر ديگري نگاه كنيم، اصلا شايد جايگاه خاصي در ادبيات ما، بر اساس آن نگاهي كه نيما يوشيج به شعر داشته اصلا نداشته باشد؛ يا مثلا اتفاقي كه در مورد خانه صادق هدايت افتاد كه اولين نويسنده ايراني است كه قرار بود برايش خانه‌اي ساخته شود؛ ساخته شد و اموالش تحويل داده شد اما بعدها معلوم نشد كه چه اتفاقي افتاد! براين‌كه اموال احمد محمود از دستبرد كساني كه به ميراث فرهنگي و تاريخ ما اهميت نمي‌دهند در امان بماند، چه بايد كرد؟

ببينيد تا جايي كه به من مربوط است، در اين بيست و خرده‌اي، همه كار كرده‌ام كه حفظ كنم همه‌چيزش را. نمي‌دانم در آينده توانايي اين را خواهم داشت يا نه! همه‌چيز را حفظ كرده‌ام. حتي روزنامه‌هايي را كه بابا نگه داشته. فكر مي‌كنم حتما چيزي توش بوده كه بابام آن را نگه داشته. نمي‌دانم بعدش توانايي‌اش را داشته باشم يا نه. حفظ دست‌خط و آثار احمد محمود و چيزهايي كه از او باقي مانده، خب وظيفه ديگران هم هست. همين است كه مي‌گويم فرهنگ اين مملكت است ديگر!

اين اولين خانه‌اي بود كه پدرتان خريداري كردند. آن‌وقت همين شكل و شمايلي را داشت كه حالا دارد؟

نه، ويلايي و يك طبقه بود. زيرزميني هم داشت كه آب‌انبار بود. ما آب انبار را تبديل كرديم به يك زيرزمين. رنگش كرديم و شد دفتر كار پدر. در واقع از يك اتاق به اتاق پايين‌تر مي‌رفتيم كه دفتر كار پدر و كتابخانه‌اش بود. طبقه بالا هم يك آشپرخانه و اتاق نشيمن و... سال 74 خانه تمام شده بود اما رنگ نشده بود. ما دو تا خانه آن طرف‌تر در همين كوچه بوديم. بالا خود صاحبخانه بود و طبقه پايين را به ما اجاره داده بود. بابا گفت پاشيد بريم تو خانه خودمان. تا نرويم، بنّا و اينها بيرون نمي‌روند. آمديم همين‌جا نشستيم.

از همان روزي كه آمدند در نظر داشتند اين‌جا را اتاق كار خودشان كنند؟

از وقتي تصميم به ساختنش گرفت، بله. بهمن مقصودلو برادري داشت به اسم بهروز كه مهندس ساختمان بود. با بابا روابط خاصي داشتند. بهمن به بهروز گفت: مي‌روي پيش آقاي احمد محمود و خانه‌شان را مي‌سازي. بهمن ازامريكا به بهروز گفت. گفت برو خودت هم همه كارهايش را بكن چون احمد محمود اصلا حوصله اين كارها را ندارد. بهروز مي‌آيد و به بابا مي‌گويد و بابا مي‌گويد من الان اينقدر پول دارم. او گفت نگران نباش و من با همين‌قدر تمامش مي‌كنم. خود بهروز رفت شهرداري و همه كارهايش را هم خود بهروز انجام داد و اينجا را ساختند.

آن دوراني كه خانه قبلي بوديد، پدرتان اتاق كار داشتند؟

پدر هر جا مي‌رفتيم و هر جا كه بود، كارش را مي‌كرد. او در هيچ شرايطي قلمش را زمين نمي‌گذاشت. واقعا در هيچ شرايطي. يعني حتي خانه همسايه هم كه مي‌رفتيم، گوشه‌اي مي‌نشست روي ميز. يك چهارپايه داشت كه هنوز دارمش، مي‌نشست روي زمين و [روي ميز] مي‌نوشت.

در سفرها هم ايشان مشغول نوشتن بودند؟

در سفر و اينها، بستگي دارد؛ اما اينجوري بگويم كه گاهي [پيش مي‌آمد] پدر خوابيده بود و يك آن از خواب پا مي‌شد، شروع مي‌كرد به نوشتن. هميشه قلم و كاغذ كنارش بود. يعني هر لحظه اين ذهن كار مي‌كرد. در جمع خانواده ما يك جا نشسته بوديم، بابا داشت كارش را مي‌كرد. در جمع خانواده او كار خودش را مي‌كرد. يعني اگر او نياز بود بنويسد، مي‌نوشت.

شيوه كار آقاي احمد محمود به چه شكلي بود؟ صبح‌ها مي‌نوشتند يا شب‌ها مي‌نوشتند؟

شيوه كارش اينجوري بود كه صبح ساعت 7 مي‌آمد پايين و كارش را مي‌كرد. عين كار اداري تا 12 يا 12 و نيم، بعد مي‌آمد بالا ناهار مي‌خورد. بعد از ناهار، يكي دو ساعت مي‌خوابيد، باز دوباره مي‌آمد پايين تا 8 شب اينجا بود. 8 شب خودش هم به طعنه مي‌گفت، مي‌آمد بالا كه همه نشستيم، مي‌گفت من حالا ديگر مال خانواده‌ام. متعلق به خانواده‌ام. يعني آنجا ديگر مرد خانواده مي‌شد.

احمد محمود با اينكه نويسنده بزرگ و موفقي بود، آنگونه كه بايد در دوران خودش مورد توجه قرار نگرفت. مثل جوايزي كه بايد به ايشان اهدا مي‌شد [و نشد]. اينها چه تاثيري روي او مي‌گذاشت؟

بابا مي‌گفت در اين مملكت نوشتن يك مقوله است. چاپ مقوله ديگري است. يعني تمام حرفش اين بود. مي‌گفت من حالا مي‌نويسم، ممكن است الان چاپ نشود. ممكن است بعد از فوتم چاپ بشود. مهم نيست. من بايد كار نوشتنم را انجام بدهم. من بايد مقوله نوشتنم را انجام بدهم. حالا در مقوله چاپ ممكن است من باشم يا نباشم. اين نظر كلي بابا بود كه دارم مي‌گويم. حرف خود بابا بود كه من دارم نقل قول مي‌كنم.

در كنار داستان‌ها و رمان‌هايي كه مي‌نوشتند، آيا روزنوشت هم داشتند؟

بله. بعضي از روزنوشت‌هايش هم هست.

اين‌ها منسجم نبودند كه در يك دفتري باشند؟

در كتاب «ديدار با احمد محمود» هم بعضي از خاطرات روزانه‌اش را آورديم.

روزنوشت‌ها به صورت كتاب مستقل قرار نيست منتشر شود؟

يك جورهايي بايد بگويم جسته و گريخته است. يك دفتر دارد مال سال‌هاي خيلي قديمش. شايد مال قبل از آمدن ما به تهران. قبل از سال‌هاي 44 كه آن روزنوشت در واقع مال آن سال‌ها است. يك روز‌نوشت هم دارد در مورد شرايط زمان و روزگار جنگ.

شما در گذر زمان رجوع كرده‌ايد به اين نوشته‌ها كه دوباره آنها را بخوانيد؟ آيا مثلا مسائلي كه مطرح كرده‌اند همچنان مي‌تواند مورد توجه قرار بگيرد؟

بله. من گاهي هنوز هم اين كار را مي‌كنم. مراجعه مي‌كنم. در سررسيدها اغلب مي‌نوشت كه همه آنها هم اين‌جا هستند .

زنده‌ياد محمود، نويسنده‌اي بود با يك گرايش سياسي مشخص، شخصيتش در مقام يك شهروند، اما وقتي آثارش را مي‌خوانيم از نويسندگان در واقع چپ‌گرايي است كه اثرش هيچ‌وقت در مصادره مانيفست حزبي يا در واقع ملاحظات سياسي قرار نمي‌گيرد. يعني ادبيات ارجحيت دارد به مسائل سياسي. شما به عنوان فرزندشان كه تجربه زيسته در كنارشان داشتيد، فكر مي‌كنيد اين از كجا مي‌آمد؟ تلقي خودش از ادبيات چه بود؟

نقل قول از خود پدر مي‌كنم؛ مي‌گفت «يك هنرمند، يك نويسنده اگر خودش را در بند اين احزاب سياسي و سازمان‌هاي سياسي بكند، كارش مي‌شود شعار ». مي‌گفت هيچ هنرمند و نويسنده‌اي حق ندارد عضوي از اين گروه‌ها و سازمان‌هاي سياسي باشد. مي‌گفت ممكن است كه من رمان يا قصه‌اي بنويسم كه موافق فلان نگاه جهاني باشد اما اتفاقي است. اين نگاه خودم است اما حق ندارم عضو سازمان يا گروهي باشم، چون كارم مي‌شود شعار. شعار در خدمت آن حزب و آن گروه.

هيچ‌وقت احساس كرده‌ايد كه نوشتن، پدرتان را جوري با خودش برده كه جاي شما را تنگ كند؟

چرا. بله. اصلا هميشه اين را مي‌گويم. بابا هر رماني كه مي‌نوشت، هر كاري كه مي‌كرد، انگار كه بخشي از انرژي‌اش نابود مي‌شد. من اين را به عينه در پدرم ديده‌ام. تا اين رمان آخري كه همه انرژي او را برد. مي‌گفت «بابك من سه سال ديگر زنده باشم ديگر هيچي نمي‌خواهم ». چون اين رماني را كه در ذهنش بود مي‌خواست بنويسد. مي‌گفت من فقط اين كار را بنويسم و بعد بروم. خب نشد. يعني يك چيزي در ذهنش بود كه به ما هم گفته بود. اصلا من مي‌دانم كه چي هست. به ما، خانواده‌اش گفته بود كه داستان چيست، قصه چيست و دارد در ذهنش پخته مي‌شود. مي‌گفت من سه سال فقط وقت داشته باشم اين را بنويسم، ديگر هيچ چيزي نمي‌خواهم؛ اما زمان به او فرصت نداد. اين رمان از زبان بچه‌اي سه يا چهارساله شروع مي‌شد كه مادرش مرده و دارند او را مي‌برند. من تنها چيزي كه مي‌توانم به شما بگويم همين است. اصلا چيز عجيبي بود. حيف شد اين را ننوشت. مي‌توانست كار خيلي خوبي بشود.

نگاه مي‌داشتند اينها را؟

نه. نگه نمي‌داشت. مي‌گفت آن چيزي كه بايد در كار بعدي يا رمان بعدي بيايد، خودش مي‌آيد.

كتابي از پدرتان هست كه از زمان نوشتن‌ آن خاطره خاصي داشته باشيد؟

چيزي كه خيلي مي‌توانم براي‌تان تعريف كنم، راجع به كتاب «زمين سوخته » است. زمين سوخته در واقع داستان شهادت برادرش است. بعد از اينكه برادرش در جنگ شهيد شد. جلوي خانه‌مان.در واقع هواپيماهاي عراقي آمدند، زدند و عمويم جلوي درب بود و كشته شد. تحت تاثير اين حادثه، زمين سوخته را نوشت.كه بعد از اينكه مي‌خواست زمين سوخته را بنويسد، نگراني‌هايي هم براي ما ايجاد كرد. چون پاشد رفت جبهه. گفت بايد بروم ببينم. ما هم، همه نگران بوديم. دوره جنگ بود. سه، چهار ماه اول جنگ بود. گفت بايد بروم ببينم. بايد داستانم را بنويسم. نبينم چطور بنويسم. حتي وقتي مي‌خواست برود جبهه، نگذاشتند برود. بعد رفت آشنايي پيدا كرد، مجوز گرفت براي جبهه و خيلي تلاش كرد و بالاخره رفت. ديد و آمد و نوشت. بعد وقتي كتاب را مي‌نوشت به داستان مرگ و شهادت برادرش رسيد، تب كرد. پدرم سه روز تب كرد. اين موضوع و زمين سوخته خيلي خاص بود و تاثيرگذار بود بر خانواده. چون زمين سوخته را همه‌مان با تمام وجود لمس مي‌كرديم. كه وقتي زمين سوخته هم آمد بيرون، آن موقع هم خيلي‌ها آن را نفهميدند. خيلي‌ها هم پريدند به پدر، بد فهميدند كه چه نوشته است. پدرم هميشه اين را مي‌گفت. «مي‌گفت؛ بد مي‌فهمند ». اين حرفش بود. مي‌گفت، مهم نيست، بعدها خواهند فهميد.

آن زمان كه خانه‌تان اينجا بود و اتاق كار پدر داير بود، چقدر نويسندگان ديگر به ديدن‌شان مي‌آمدند؟

آقا‌محمود دولت‌آبادي مي‌آمدند. هنوز ارتباط‌مان برقرار است. من به او داداش مي‌گفتم. دكتر يونسي مي‌آمد اينجا. در واقع اينها خيلي خاص بودند و مي‌آمدند. دوستي داشتند با پدر. خانوادگي مي‌آمدند و مي‌رفتند .

پدر هم خانه اين دوستان مي‌رفتند يا پذيراي مهمان بودند؟

پدر مي‌نشست اينجا و من ميزباني مي‌كردم. خودش كمتر جايي مي‌رفت.

اهل كافه رفتن، قهوه‌خانه رفتن، صحبت كردن با مردم معمولي بود؟

بابا مي‌گفت اين‌هايي كه مي‌روند پاتوق هي دور هم جمع مي‌شوند، كي مي‌نويسند؟ خيلي از اين نويسندگان، هنرمندان، پاتوق داشتند و هي مي‌رفتند اين كافه، آن كافه، دور هم بودند. مي‌گفت، اينها كي مي‌نويسند؟ بابا اهل اين چيزها نبود. كنج خانه‌اش نشسته بود و كتابش را مي‌نوشت.

هنگامي كه نمي‌نوشت يا كلا يك فراغتي داشتند، بيشتر چه كتاب‌هايي مي‌خواندند، شعر يا داستان مي‌خواندند؟

بابا هر كتابي را مي‌خواند. بابا مي‌خواند. مطالعه مي‌كرد. يكي از كارهايي را كه مي‌خواند اغلب قصه‌هاي اين جوان‌ها كه مي‌نوشتند را مي‌خواند. آقاي رامسري هم كه هرچه چاپ مي‌كرد را سريع مي‌فرستاد براي بابا. هرچه در انتشارات ايشان چاپ مي‌شد را مي‌فرستاد براي بابا. بابا همه‌چيز را مي‌خواند.

آقاي اعطا، محمود داستان كوتاهي دارد با عنوان «در فراموش شدن».

در چيستا اول چاپ شد.

بله. امروز ما در خانه يك نويسنده درگذشته هستيم و آن داستان هم روايت ديدار يك نويسنده‌اي كه در خيال با يك نويسنده درگذشته است. مي‌خواهم در مورد آن داستان بدانم و اينكه مرگ‌انديشي از كي در او پيدا شد؟

آن داستان كه مورد خودش بود! يعني مي‌گفت الان هستم، بعد از اينكه فوت كردم، 30 سال ديگر، كسي به سنگ قبرمان هم نگاه نمي‌كند. در واقع داستان خودش بود آن قصه. يك روز بابا نشسته بود اينجا و من آمدم و گفتم بابا چهار سال ديگر قسط اين خانه تمام مي‌شود و ديگر خانه مي‌شود، مال خودمان. گفت: مبارك‌تان باشد، من كه نيستم. دلم ريخت. در جواب شما اين را مي‌توانم بگويم. حرفش درست بود. فوت كرد ديگر. يعني در آن چهار سال بعد هم نماند كه قسط خانه تمام بشود. من هنوز گاه با پدر حرف مي‌زنم. واقعا حرف مي‌زنم با او. درد دل مي‌كنم با او. داستان خودم است. مال خودم است.

آيا دوره‌اي بود كه كمي احساس امنيت مالي كرده باشد و زندگي‌اش كمي از شرايط سخت خارج شده باشد؟

احساس امنيت مالي كه هيچ‌وقت نداشت؛ ولي خب ثروت پدر، همين‌هايي است كه الان هست. كارهاي او است كه مي‌بينيد. انديشه اوست. ثروت پدر، تفكرش بود. فرهنگش بود، ثروت كلاني هم بود. ثروتي كه براي ما به ارث گذاشت. من به شخصه از او ممنون هستم. ثروت كلاني براي ما به ارث گذاشت. ثروت كه هميشه مالي نيست!

شما گفتيد اين ثروتي كه پدرتان به جا گذاشته، براي‌تان گران‌بها است. آيا همه اعضاي خانواده همين تلقي را دارند؟ آيا نشده بود در طول حيات پدرتان، خانواده به خاطر هزينه‌هايي كه بابت كار ادبي محمود پرداخته بود، به اين نتيجه رسيده باشد كه كاش او نويسنده نبود و كار اقتصادي مي‌كرد؟

نه، اينجوري نبود. اينجوري فكر نمي‌كرديم. حالا ممكن است در زندگي گاهي مسائل خانوادگي پيش آمده باشد، ولي خانواده ما شرايط خاصي داشت. پدر از همان اول ناخودآگاه ما را با كتاب و انديشه آشنا كرده بود.

مي‌گويند داستان اساسا در ذات خودش دموكراتيك است. احمد محمود رمان‌نويس بود. از وجه ديگر، آدمي بود با عقايد مشخص سياسي. براي كساني كه مثل او نمي‌انديشيدند چقدر اهميت قائل بود؟ براي مخالفانش؟

پدر به مخالف خودش هم احترام مي‌گذاشت. مي‌گفت او هم حق دارد. قرار نيست همه از كار من خوش‌شان بيايد. بعضي‌ها هم خوش‌شان نمي‌آيد و حق دارند. مثل من كه از كار خيلي‌ها خوشم نمي‌آيد. پدر هم در خانه هم در بيرون، بسيار آدم دموكراتي بود. خيلي‌ها هم اينجوري پدر را اذيت كردند.

مثلا ؟

نام نمي‌برم ولي پدر اهميت نداد و احترام هم به آنها مي‌گذاشت. يعني هماني كه مقاله مي‌نوشت عليه پدر و فلان كار را مي‌كرد؛ در فلان جلسه آمد و البته آدم خيلي بزرگي هم بود. پدر اينجوري نشست. همان آدمي كه خيلي بزرگ بود و آمد و در روزنامه مقاله‌اي نوشته بود و مزخرف مي‌گفت، آمد نشست جلوي پدر. گفت من آن را نوشتم، فكر مي‌كردم الان يك سيلي به من مي‌زني. پدر گفت براي چه بزنم؟ حرفت را زدي. كسي كه آن كار را مي‌كند و مي‌آيد در جلسه‌اي جلوي او مي‌نشيند، از اول مي‌دانسته چه كار دارد مي‌كند. از اول مي‌دانسته كه دارد بازي مي‌كند. پدر برايش مهم نبود. باور كن برايش مهم نبود و اصلا هم فكر نمي‌كرد به آنها. مي‌گفت اگر من بخواهم به اينها فكر كنم، ذهنيتم از كار خودم دور مي‌شود. مهم نيست. اين چيزها را به ما هم ياد مي‌داد اما ياد دادن با اينكه آدم در جمع باشد خيلي فرق مي‌كند.

آيا بوده دوراني كه احمد محمود نتواند بنويسد؟ يعني تخيلش ياري نكند يا شرايطي برايش به وجود آمده باشد كه نتواند بنويسد؟

بله، گاهي ممكن بود شرايط خاصي پيش بيايد كه پدر نتواند بنويسد.

شرايطي پيش آمد كه پدر يكي‌دوسال نتوانست بنويسد. مي‌گفت آدم مواقعي كه به اين درد گرفتار مي‌شود، بايد مطالعه كند. روزي 10 ساعت مي‌خواند. هر وقت چنين حالتي به او دست مي‌داد شروع به مطالعه مي‌كرد.

مطالعه را الهام بخش يافته بود.

بله. مي‌گفت بايد خواند. به من. به بچه‌هايش، به همه مي‌گفت بخوانيد. فكر نكنيد خواندن الان به دردتان نمي‌خورد. يك زماني مثلا 10 سال ديگر، فلان چيزي كه خواندي اينجا، به دردت مي‌خورد. مي‌گفت هيچ‌وقت آن چيزي را كه مي‌خواني به هدر نمي‌رود. حتما يك جايي به دردت خواهد خورد. من افتخار مي‌كنم به او. گفتم ثروت پدر همين چيزها بود كه دارد و من خوشحالم كه چنين ثروتي داشته. مگر من چند سال ديگر مي‌خواهم زندگي كنم. من آمده بودم اينجا، داشتم نگاه مي‌كردم به اين وسايل. گفتم يك روزي من هم مي‌روم و همه اينها مي‌ماند همچنان.

اگر بخواهيم كلي نگاه بكنيم، شما همه‌چيزهايي كه درمورد پدرتان تا به الان گفتيد، قبول داشته باشيم، فكر مي‌كنيد پدرتان روي خودتان و خانواده‌تان چه تاثيري گذاشته است؟

روي ما و خانواده خيلي تاثيرگذار بود. رفتار و زندگي الان ما هم تحت تاثير پدر است. هم خود من، هم برادرم و هم خواهرم سارك كه اخيرا كتابي هم منتشر كرده كه اين تاثير پدر است. او همچنين نثر زيبايي دارد و كار مي‌كند.

اين كه آدم زير نام همچين نويسنده بزرگي قرار بگيرد، مسووليتش را سخت نمي‌كند؟ باعث نمي‌شود گاهي فكر كنيد كه نمي‌توانيد كاري بكنيد ؟

مسووليت ما را سخت مي‌كند و يك مشكل هم براي ما ايجاد مي‌كند. من بعدا متوجه شدم. قصه مي‌نوشتم. بعد قصه‌ام را با قصه بابا مقايسه مي‌كردم و مي‌انداختمش دور. بعد متوجه شدم ‌اي بابا! از خيلي از قصه‌هاي آدم‌هاي ديگري كه الان دارند چاپ مي‌كنند، بهتر مي‌نويسم. خودم را با پدرم مقايسه مي‌كردم. حق نداشتم اين كار را بكنم. به جرات مي‌گويم كه توانايي اين را دارم كه قلم بگيرم دستم. الان شما يك موضوعي را بگوييد، بنشينم و بنويسم. چون بزرگ شدم با نوشتن. به جرات مي‌توانم بگويم اين توانايي را دارم ولي اصلا به اين توانايي توجه نمي‌كردم. اصلا برايم مهم نبود، چون با آدمي بزرگ شده بودم و زندگي كرده بودم كه توانايي وحشتناكي [در نوشتن] داشت. اين را در خودم هيچ مي‌ديدم. بعد متوجه شدم خيلي‌ها كه الان دارند مي‌نويسند و خيلي‌ها كه الان مدعي هستند، من مي‌توانستم از آنها بهتر باشم. يعني وجود پدر در واقع باعث شد كه ما خودمان را پايين بگيريم. در صورتي كه در جامعه همه مثل پدر نبودند.

تشويق‌تان نمي‌كردند به نوشتن؟

هميشه براي خودمان مي‌نوشتيم. من هميشه نوشته‌ام و مي‌‌نويسم. بعضي از لحظات زندگي‌ام را. بعضي خاطراتم را. خاطراتي دارم كه در لحظه نوشتم؛ نه اينكه بنشينم خاطره‌نويسي كنم. يك اتفاقي در زندگي‌ام افتاده، يك لحظه نشستم بدون اينكه حواسم باشد، قلم دستم بوده و يك‌باره نوشته‌ام. پيش آمده كه من 10 دقيقه يك چيزي آمده در ذهنم و يك اتفاق بوده و نوشته‌ام. بعد نگاهش كرده‌ام ديده‌ام چيز قشنگي شده اما فقط به عنوان يك خاطره نگهش داشته‌ام. نه اينكه بنشينم روزنگاري كنم. يك چيزهايي الهام مي‌شود. آدم ناخودآگاه مي‌نشيند مي‌نويسد. جايي پيش مي‌آيد؛ براي هر كسي ممكن است پيش بيايد.

فكر مي‌كنيد اين روند فروش خانه تا كي طول بكشد؟ آيا اقدامي كرده‌ايد؟

نمي‌دانم. اگر مشتري پيدا بشود... حالا كه شرايط خريد و فروش خيلي بد است. من چون با املاكي‌ها حرف زده‌ام. با يكي از املاكي‌ها هم دوست هستم و به او گفتم مشتري پيدا كند. چون من خودم هم بايد يك جايي را بگيرم. او به من گفت فعلا دست نگه دارم. ناچارم فعلا دست نگه دارم.

با توجه به اينكه پدرتان بيشتر مي‌نشستند در خانه و كار مي‌كردند و ممكن بود روزها هم از خانه بيرون نروند، مردم محله مي‌دانستند اين‌جا خانه احمد محمود است؟

هيچ‌كس نمي‌دانست. رفيقي داشتم به نام حسين، خانه‌اش نبش كوچه ما بود. الان از اين‌جا رفته‌اند. گاهي با هم مي‌رفتيم بيرون و قدم مي‌زديم. نشسته بود در خانه‌شان و بي‌بي‌سي نگاه مي‌كرد و از اخبار شنيده بود كه احمد محمود فوت كرده است. آمد بيرون و ديد اين‌جا چيزهايي به ديوار زده‌اند. با تعجب به من گفت بابك، يعني احمد محمود پدر تو بود؟ گفتم آره. گفت چرا در اين مدت به من نگفتي. اينجا شلوغ شده بود اما خيلي از همسايه‌ها نمي‌دانستند.

افسوس بزرگي است كه يك نويسنده مطرح در يك منطقه و محل سكونتش، ناشناس باشد و حتي همسايه‌ها و اطرافيانش او را نشناسند.

البته بعد از فوت او، پدر را شناختند. موقعي كه زنده بود هيچ كس نمي‌دانست و نمي‌شناختش.

چند وقت پيش با مهرداد دفتري گفت‌وگو داشتم كه از خيلي از بزرگان فرهنگ و هنر ايران عكاسي كرده بود و زماني كه به آقاي احمد محمود رسيديم گفت زماني كه به سراغ او رفتم، گفت كه چهره من خسته و رنج كشيده است و من دوست ندارم كه همچين تصويري از من ثبت بشود و تن ندادند. يا خانم گلستان گفتند كه وقتي مي‌خواستند گفت‌وگوي كتاب‌شان را با ايشان انجام بدهند، خيلي طول كشيد كه احمد محمود قبول كردند. خانم گلستان بهترين لحظات زندگي‌شان را زماني عنوان مي‌كنند كه در خانه احمدمحمود و پاي صحبت ايشان بودند.

دلم مي‌خواهد خاطره‌ تلخي را هم در اين‌جا بگويم. خانم مریم زندی عكاس شروع كرده بود به عكاسي از هنرمندان و از پدر من هم عكس گرفته بود. آمده بود اينجا، پدر وقتش را داده بود به او، عكسش را گرفته بود و رفته بود. بعد وقتي عكس‌ها را گرفت، بابا به او گفت كه از كپي عكس براي خودمان هم بفرست كه داشته باشيم. براي بابا صورت حساب فرستاد كه اين مقدار پول بريزيد اينجا تا عكس را براي‌تان بفرستم. پس آن زمان كه آمده عكس بگيرد، بابا هم بايد صورت حساب بهش مي‌داد؟ بسيار كار زشتي بود. بعد بابا گفت بسيار خب، عكس من را از كتابت درمي‌آوري.

با توجه به اينكه احمد محمود اهل بيرون رفتن نبود و چندان معاشرت نمي‌كرد، كتاب «محمود، پنجشنبه‌ها، دركه» چطور انجام شد و چطور راضي شدند بروند؟

برزو ثابت مي‌آمد بابا را مي‌برد كوه. جوان خيلي دوست‌داشتني ‌يي بود. الان ايران نيست.

چطور احمد محمود كه بيرون نمي‌رفت، كوه مي‌رفت؟

برزو مي‌آمد به زور مي‌گفت بايد ببرمت كمي پياده‌روي كني. به خاطر سلامتي پدر مي‌آمد. پنج‌شنبه‌ها به زور بابا را مي‌برد و كار خوبي هم مي‌كرد. تا برزو [ايرانم] بود مي‌آمد و اين كار را مي‌كرد.

 

صالح رامسري:

محمود ، نويسند‌ه‌اي كه فراتر از زمان خود بود

در بخش دوم اين گفت‌وگو از ليما صالح رامسري، ناشر آثار احمد محمود درباره تجربه همكاري با اين نويسنده پرسيديم. او در مقام مدير انتشارات معين از حق نشر آثار احمد محمود به جز كتاب «همسايه‌ها» برخوردار است. صالح رامسري پيش از تاسيس انتشارات معين در نشر ‌اميركبير مشغول به كار بوده. انتشاراتي كه «همسايه‌ها»ي محمود را منتشر كرده بود.

تصور مي‌كنم پيش از اينكه ناشر آثار احمد محمود شويد با او آشنا بوديد؟

صالح رامسري: من پيش از اين در يادداشتي كه به مناسبت سالروز احمد محمود در روزنامه «اعتماد» منتشر شد كه بازتاب خوبي هم داشت، نوشتم كه آشنايي من اول با اسم او بود. زماني كه جوان بودم و به كتابخانه عمومي شهرمان مي‌رفتم، وقتي مي‌خواستيم جلوي دختر‌ها افه‌اي بياييم به كتابدار مي‌گفتيم كتاب «همسايه‌ها»ي احمد محمود را داريد؟ بلند هم مي‌گفتيم تا همه بشنوند كه ما كتاب احمد محمود را مي‌خوانيم يا مثلا «مادر» ماكسيم گوركي را مي‌خوانيم. آن زمان مي‌گفتند كتاب «همسايه»ها ممنوع است و داشتن آن شش ماه زندان دارد. بعد‌ها كه به تهران آمدم و دانش‌آموز دبيرستان خوارزمي شدم، روز‌هايي كه از مقابل كتابفروشي‌ اميركبير شاه‌آباد رد مي‌شدم، يك روز ديدم كه دو عنوان كتاب از احمد محمود چاپ شده؛ يكي «زائري زير باران» و كتاب ديگر «غريبه‌ها و پسرك بومي». جلوي كتابفروشي مي‌ايستادم و با خودم مي‌گفتم شايد يكي از آن غريبه‌ها من باشم چون زير باران آمده‌ام، چون از شمال آمده بودم؛ اما پول خريد كتاب را نداشتم. تا آن زمان هنوز كتابي از احمد محمود نخوانده بودم. زمان گذشت تا اينكه درسم تمام شده. آن زمان به مجله فردوسي با سردبيري عباس پهلوان مي‌رفتم. در دوره انقلاب مدتي مجله تعطيل بود اما در دوره‌اي كه مي‌گفتند آزادي كارتري، دوباره مجله فردوسي راه افتاد. در آن زمان چون علاقه به كتاب داشتم در مجله فردوسي مشغول به كار شدم. چند تا از كتاب‌هاي آقاي پهلوان را انتشارات‌ اميركبير چاپ كرده بود چون خانه من در ميدان امام حسين بود و انتشارات‌ اميركبير هم در نزديكي ميدان عشرت‌آباد. پهلوان به من گفت داري از آن سمت مي‌آيي حق‌التأليف من را از انتشارات‌ اميركبير بگير. اين باعث شد من با عبدالرحيم جعفري آشنا شوم. خودتان روزنامه‌نگار هستيد و مي‌دانيد كه كار در مجله و روزنامه درآمد چنداني ندارد؛ من هم بايد اجاره‌خانه مي‌دادم. به آقاي عبدالرحيم جعفري گفتم اگر امكانش وجود داشته باشد من را در انتشارات‌ اميركبير استخدام كنيد. چون آن زمان تعدادي از نيرو‌هاي انتشارات‌ اميركبير رفته بودند، ايشان مرا استخدام كرد. اولين كتابي كه از احمد محمود خواندم «داستان يك شهر» بود. آن زمان من آخرين كسي بودم كه در انتشارات كتاب را مي‌خواندم و مسوول امضاي كتاب بودم. زماني كه اين كتاب را مي‌خواندم، تابستان بود و من زير كولر احساس گرما مي‌كردم. اين‌قدر كه نثر اين كتاب قوي بود، حتي بوي زهم ماهي هم به مشمام مي‌خورد. انقلاب شد و سازمان تبليغات اسلامي انتشارات ‌اميركبير را مصادره كرد. آن زمان من هم در توليد انتشارات ‌اميركبير كار مي‌كردم. يك روزي در دفتر انتشارات بوديم كه ديدم كه همه در گوشي دارند مي‌گويند احمد محمود آمده. من هم كتاب «داستان يك شهر» را خوانده بودم. درباره «همسايه‌ها» شنيده بودم. «زائري زير باران» را ديده بودم. علاقه‌مند شدم و از اتاق آمدم بيرون تا ببينم احمد محمود كه در لابي انتشارات نشسته چه جور آدمي است. ديدم مردي آنجا نشسته با پالتويي كه روي دوشش انداخته و به خاطر سيگار سبيل‌هايش زرد شده. برايش چاي آورده بودند اما قند نياورده بودند. آن زمان ما دوره‌اي بود كه ما بايد از خانه قند سر كار مي‌برديم. برگشتم به اتاقم و از كشوي ميزم قندانم را آوردم تا احمد محمود چايش را بخورد. از انتشارات با احمد محمود تماس گرفته بودند چون نمي‌توانستند كتاب همسايه‌ها را منتشر كنند، در قبال مقداري پول فيلم و زينك كتاب را به او فروختند و او فيلم و زينك را خريد و كتاب را با خودش برد و اين اولين آشنايي من با احمد محمود بود.

آن روز نمي‌دانستم كه بعد‌ها ناشر تمام آثارش مي‌شوم.

چند سال طول كشيد كه پس از آن ناشر آثارش شديد؟

اين آشنايي به سال ۱۳۵۸ برمي‌گردد. من در سال ۱۳۶۴ انتشارات معين را راه‌اندازي كردم و نخستين كتابي هم كه منتشر كردم كتاب مقالات بود. به خاطر آشنايي كه با احمد محمود در انتشارات‌ اميركبير داشتم با او براي انتشار آثارش تماس گرفتم. چون احمد محمود نويسنده‌اي نيست كه شما بخواهيد راحت از كنار آثارش بگذريد. به هر حال من از ‌اميركبير هم به دلايلي آمده بودم بيرون و دنبال مولف‌‌هاي خوب مثل احمد محمود، زرين‌كوب، جعفر شهري براي نشر خودم مي‌گشتم. به هر حال با احمد محمود تماس گرفتم و آشنايي دادم و او شناخت و اجازه داد رفتم خانه‌اش.

همين خانه؟

بله. البته آن زمان به اين شكل هنوز ساخته نشده بود.

چه تاريخي بود؟

تاريخ و روزش يادم نيست. به هر حال به ديدارش رفتم و از او خواستم كتابي براي انتشار به من بسپارد اما گفت در حال حاضر كتابي براي انتشار ندارد؛ آشنايي به وجود آمد تا اينكه براي بار دوم با او تماس گرفتم و به ديدارش آمدم. آمدم خانه‌شان. سال ۱۳۷۲ بود. سه تا پوشه روي ميزش بود. تا آن زمان كتاب «تهران قديم» جعفر شهري و مجموعه مقالات دكتر زرين كوب با عنوان «نقش بر آب» را كه منتشر كرده بودم به عنوان نمونه كتاب با خودم آوردم كه ببيند و بداند سرمان به تن‌مان مي‌ارزد. خيلي از كتاب‌ها خوشش آمد. گفتم دوست دارم از شما هم كتاب منتشر كنيم. محمود اهل دروغ گفتن نبود. گفت نمي‌توانم به تو دروغ بگويم. اين آخرين كتاب است كه من نوشته‌ام اما قولش را به ناشر ديگري داده‌ام. اين ناشر قرار بود هفته پيش سه‌شنبه بيايد كتاب را ببرد و امروز يكشنبه است. اگر تا سه‌شنبه نيامد بيا كتاب را ببر. دقيقا سه‌شنبه ساعت چهار بعدازظهر زنگ زدم گفت نيامده؛ اگر تا فردا صبح نيامد، بيا كتاب را ببر. فردا صبح زود با دوستم سوار موتور شديم گفتم سريع برويم كتاب را بگيريم چون ممكن است آن ناشر برود كتاب را از محمود بگيرد. وقتي رسيديم به ما گفت سريع اين كتاب را از جلوي چشم من‌ برداريد؛ هر چند اگر الان هم بيايد ديگر كتاب را به او نمي‌دهم. ما همان‌جا كتاب را برداشتيم برديم حروفچيني.

همان روز قرارداد كتاب را نوشتيد؟

نه، آماده نكرده بوديم. گفت كتاب را‌ برداريد ببريد. نمونه اول كه از حروفچيني آمد، خودم خواندم، بعد بردم براي احمد محمود و همان موقع قرارداد بستيم.

يادتان مي‌آيد اولين قراردادتان چگونه بود؟

۲۰درصد از قيمت پشت جلد ضرب در تيراژ.

تيراژ چاپ اول چقدر بود؟

۷۷۰۰ نسخه. ۵۵۰۰ نسخه را شوميز چاپ كرديم و ۲ هزار نسخه را هم گالينگور و در نمايشگاه بين‌المللي كتاب تهران در سال ۱۳۷۲ رونمايي كرديم. چون بعد از مدت‌ها رمان سه جلدي از احمد محمود منتشر شده بود، غرفه ما خيلي شلوغ شد.

با توجه به اينكه آن زمان جمعيت ايران در مقايسه با امروز كمتر بود، انتشار ۷۷۰۰ نسخه ريسك بزرگي نبود؟

احمد محمود به من گفت رامسري، من ۱۶ هزار نفر خواننده ثابت دارم؛ اگر كتاب من را در همان چاپ اول ۱۶ هزار نسخه منتشر كني، همه نسخه‌ها فروش مي‌رود.

اين آمار را چطور به دست آورده بود؟

نمي‌دانم خودش مي‌گفت من ۱۶ هزار نفر خوانده دارم.

«مدار صفر درجه» با چه قيمتي منتشر شد؟

سه جلدش ۱۷۰۰ تومان. الان به چاپ هجدهم يا نوزدهم رسيده و با توجه به وضعيت كاغذ در هر چاپ هزار نسخه منتشر مي‌كنيم.

براساس آمار خود احمد محمود مخاطبش آن زمان ۱۶ هزار نفر بود. آيا او همچنان نويسنده پر‌خواننده‌اي است؟

بله. ما ناشري هستيم گزيده‌كار. يك‌سري نويسنده‌هايي داريم كه مرگ ندارند. مثل جعفر شهري. كتاب «تهران قديم» شهري با اينكه ۵ جلد و قيمتش پنج ميليون تومان است، آثارش را همچنان مي‌خرند. مرادي كرماني هم همين‌طور است. كتاب «شما كه غريبه نيستيد» و «قصه‌هاي مجيد» را سالي يك بار تجديد چاپ مي‌كنيم. احمد محمود هم اين‌طور است. نويسنده‌اي است كه آثارش مرگ ندارد. رمان «زمين سوخته» او هر سال دوبار تجديد چاپ مي‌شود. الان به چاپ بيستم رسيده. متاسفانه «زمين سوخته» و «همسايه‌ها» را بعضي‌ها همين‌طور قاچاقي چاپ مي‌كنند.

زماني كه براي نخستين‌بار كتاب احمد محمود را منتشر كرديد، بازخوردها چگونه بود؟

پنجمين نفري كه آمد در نمايشگاه و اين كتاب را خريد، آقاي رضا براهني بود. روز بعد نمايشگاه خيلي شلوغ شد و براي همين از آقاي محمود خواهش كرديم كه يك روز بيايند نمايشگاه تا مخاطباني كه سراغش را مي‌گيرند، او را ببينند تا كتاب را براي‌شان امضا كنند. آن‌قدر غرفه ما شلوغ شده بود كه غرفه‌هاي كناري ما از غرفه ما به مديريت نمايشگاه شكايت كردند كه همه آمده‌اند اينجا صف بسته‌اند و مزاحم كسب كار ما شده‌اند. ما هم بدمان نمي‌آمد كه آقاي محمود زودتر بروند چون برخي افراد از شلوغي استفاده مي‌كردند و كتاب‌هاي ما را بدون اينكه پولي پرداخت كنند بر مي‌داشتند و مي‌بردند. خلاصه از آقاي محمود خواهش كردم كه بروند. او هم گفت چايي بخورم و سيگاري بكشم، مي‌روم.

بعد از آن روابط شما با آقاي احمد محمود چگونه پيش رفت؟

بعد از آن روابط ما آن‌قدر خوب شد كه شدم انگار يكي از فرزندان احمد محمود. روابط‌‌مان به شكلي بود كه من مستاجر بودم و دنبال خانه بودم، ديدم آقاي محمود براي من دنبال خانه مي‌گردد. يكي، ‌دو جا هم من را فرستاد و گفت چون با او دوست هستند، نگران كرايه نباشم.

از اين خانه خاطره خاصي داريد؟

خاطره كه بسيار دارم. احمد محمود هميشه در اتاقش يك فلاسك چاي داشت و هنگامي كه مشغول كار مي‌شديم، مدام چايي مي‌ريختيم و سيگاري روشن مي‌كرديم. يادم مي‌آيد، اواخر كه او مشكل ريه داشت، يك كپسول اكسيژن كنارش بود و لوله‌هاي كپسول در دماغش بود. آن زمان مشغول آخرين نمونه خواني درخت انجير معابد بوديم، من با نويسنده‌هاي بسياري كار كرده‌ام، من مشتي‌تر از احمد محمود نديده‌ام و خيلي قدرت پذيرش انتقاد بالايي داشت. در درخت انجير معابد سگي هست كه محمود نام آن را سوده گذاشته بود، من گفتم اسم اين سگ را عوض كن عادت داشت وقتي هيجاني مي‌شد دستش مي‌لرزيد گفت باشه. يادم مي‌آيد وقتي آخرين نمونه درخت انجير معابد را خواندم به من گفت نظرت چيه گفتم آخرش خوب تمام نشده است، گفت يونسي هم همين را به من گفت. فصل آخر را پاره كرد انداخت دور. گفتم چرا پاره كردي؟ گفت اگر پاره نكنم تنبلي مي‌كنم بنشينم بنويسم. زماني كه هر كتاب را مي‌نوشتند بايد آقاي ابراهيم يونسي هم حتما كتاب را مي‌خواند.

كجا نشسته بودند ‌ايشان؟

پشت ميزش نشسته بود و من كنارش روي صندلي نشسته بودم، فلاسكي داشت و يك چايي براي او و يكي براي خودم مي‌ريختم. او عادت داشت وقتي سيگار مي‌خواست روشن كند اول به شما تعارف مي‌كرد و بعد براي خودش روشن مي‌كرد. كاري نداشت تو سيگاري هستي يا نيستي. من هيچ‌وقت نمي‌گفتم سيگاري نيستم، با او همراهي مي‌كردم.

هميشه در اتاق كار آقاي محمود با ايشان ديدار مي‌كرديد؟

بله در همين اتاق بود. بگذاريد خاطره‌اي براي‌تان تعريف كنم. ‌ايشان بسيار آدم حساسي بودند. يادم مي‌آيد براي طرح روي جلد كتاب مشكل داشتيم. تصميم گرفته بودم كه ديگر تصوير خودش را روي جلد كتاب‌هايش منتشر كنم. سفارش داده بودم و كسي تصوير احمد محمود را كشيده بود. وقتي آن را ديد گفت «اين چيه رامسري؟ شبيه گاو مشد حسن شده!» ناگهان چشمم خورد به نقاشي آقاي خان‌باباپور كه روي ديوار هست. چيزي در ذهنم جرقه زد. وقتي آقاي محمود براي شستن دست‌هايش از اتاق بيرون رفت، بدون آنكه چيزي به او بگويم، نقاشي را برداشتم و گذاشتم در كيف سامسونتم. كارم كه تمام شد از خانه محمود مستقيم رفتم پيش ابراهيم حقيقي و نقاشي را از توي قاب درآوردم و گفتم حقيقي از روي اين نقاشي عكس بگير، مي‌خواهيم اين تصوير را روي جلد «درخت انجير معابد» كار كنيم. كارش كه تمام شد رفتم دفتر و به آقاي محمود زنگ زدم و گفتم روبه‌روي شما يك نقاشي بود، الان سر جايش هست، گفت نه. گفتم اين پيش من است. گفت اگر نگفته بودي من مي‌گفتم اين نقاشي چه شد! گفت چه كارش مي‌خواهي بكني؟ گفتم مي‌خواهم از اين به بعد فرمت روي جلد كتاب شما همين باشد. اگر توجه كنيد، اين عكس روي جلد همه كتاب‌هاي احمد محمود چاپ شده. فقط رنگ زمينه كار فرق مي‌كند.

چرا با اجازه خودشان نقاشي را نبرديد؟

چون اصل بود، مي‌دانستم نمي‌دهد. من حساسيت‌هاي ‌ايشان را خوب مي‌شناختم.

با توجه به اينكه پيش‌تر ابراهيم حقيقي طراحي روي جلد كتاب همسايه‌ها را انجام داده بود، براي حفظ آن خاطره، طراحي باقي جلد‌هاي احمد محمود را به او سپرديد؟

رامسري: نه پيش از آن ابراهيم حقيقي طراحي ساير كتاب‌هاي انتشارات معين را هم كار كرده بود. من ‌ايده كار را به آقاي حقيقي دادم و او هم اجرا كرد.

با توجه به اينكه شما از سال ۱۳۷۲ همكاري‌تان را شروع كرديد تا زمان حيات ‌ايشان چند عنوان كتاب منتشر كرديد؟

اصولا من آدمي هستم كه فقط اگر با مولفم رابطه عاطفي برقرار كنم با او مي‌توانم كار كنم اما اگر مولفم مر ا به عنوان يك كاسب ببيند نمي‌توانم. بسياري هستند كه همكاري‌ام با آنها پس از انتشار كتاب اول تمام شد. مترجمي بود كه بعد از كتاب اول با همه تلاشش براي همكاري براي كتاب‌هاي بعدي با او كار نكردم. اين درحالي بود كه آن زمان ساير ناشران تلاش مي‌كردند كه با او كار كنند. با محمود، جعفر شهري و مرادي كرماني و ژاله آموزگار رابطه عاطفي شديدي داشته‌ام و دلم نمي‌خواهد اين رابطه هيچ‌وقت قطع شود. حتي يك بار آقاي كياييان به من گفت رامسري چه كار كردي باآقاي محمود كه نشر تو را ر‌ها نمي‌كند؟ گفتم چطور؟ گفت يك بار مهماني در فشم دعوت بودم، آقاي محمود هم بود. آخر شب به آقاي محمود گفتم شما را مي‌رسانم. در راه به او گفتم ما هم انتشاراتي داريم و دل‌مان مي‌خواهد كتابي از شما منتشر كنيم، مي‌دانيد احمد محمود چه جوابي به من داد؟ گفت آقاي كياييان، شما آدم خوبي هستيد؛ ناشر خوبي هستيد؛ اما من يك ناشر كوچك دارم كه فعلا دارم با او كار مي‌كنم. هر وقت ناشرم به هر دليلي نخواست كتاب من را چاپ كند با شما تماس مي‌گيرم.

خاطره ديگري كه از احمد محمود دارم اين است كه در اتاق با هم نشسته بوديم و داشتيم كار مي‌كرديم. دستش بند بود. من گوشي را برداشتم گفتم بفرمايد آن‌ور خط گفت از بي‌بي‌سي تماس مي‌گيرم و مي‌خواهم با آقاي محمود صحبت كنم. دوره آقاي مهاجراني بود كه فضا كمي باز شده بود. گوشي را دادم به آقاي محمود. آن ور خط از احمد محمود پرسيد نظرتان درباره سانسور [كتاب در ايران] چيست؟ محمود گفت: خب، چه كسي از سانسور خوشش مي‌آيد كه من خوشم بيايد! از او پرسيدند خب، سانسوري وجود دارد گفت: بله اما ما اين جا يك خانواده هستيم سر چيزي كه هست بحث مي‌كنيم يا ما موفق مي‌شويم يا آن‌ها. اين مساله خانوادگي است و ما يك خانواده‌ايم و خودمان حلش مي‌كنيم.

مي‌دانيم كه قرار بود كتاب احمد محمود به عنوان كتاب سال انتخاب شود اما نشد. اين موضوع چه تاثيري روي احمد محمود گذاشت؟

آن روز من در آن مراسم‌ بودم ايشان همان اول نشسته بود. جايزه‌ها سر جاي خودش بود. نفر به نفر اسم مي‌بردند مي‌رفتند جايزه‌شان را مي‌گرفتند. هر دفعه كه اسم مي‌بردند او عصايش را روي زمين مي‌كوبيد. اسم همه را خواندند و جايزه‌شان را گرفتند يك جايزه ماند كه جايزه احمد محمود بود. كتابش به عنوان برترين كتاب داستان پس از انقلاب معرفي شده بود اما آن جايزه را به او ندادند. گفتند از بالا دستور دادند جايزه را ندهيد‌. پيش از آن رضا رهگذر چندين مقاله درباره «مدار صفر درجه» نوشته بود و آن را مدار بي‌درجه خوانده و نسبت به اين كتاب موضع گرفته بود. مراسم تمام شد و احمد محمود حالش بد بود. وقتي با شما تماس بگيرند كه قرار است به شما جايزه بدهند و بعد جايزه را ندهند، معلوم است كه ناراحت مي‌شويد. فرداي مراسم جايزه را براي او فرستادند اما قبول نكرد، چون‌ ايشان جايزه‌شان را از مردم گرفته بودند. فردا مطبوعات نوشتند «مدار بي‌درجه» و كتاب در عرض سه ماه به چاپ چهارم رسيد. مراسم كه تمام شد همه دور احمد محمود ‌ايستاده بودند. من با همسر و پسرم آمده بودم. بابك پسر آقاي محمود هم كنار پدرش بود. پسرم كه راهنمايي بود، بغضش گرفته بود. اين اتفاق در دوره وزارت آقاي مهاجراني افتاد. آقاي مهاجراني عشق عجيبي به احمد محمود داشت و كتاب احمد محمود ارزش انتخاب شدن داشت. دستور داده بودند جايزه احمد محمود را ندهند. بعد از اين اتفاق در عرض ۱۰ روز كتاب سه جلدي كه فروش آن كند پيش مي‌رفت سه هزار نسخه‌اش فروش رفت.

در دوره‌اي كه احمد محمود مي‌نوشت برخي از جناح ها در پي جذب نويسندگان و هنرمندان بودند تا آنها را در جبهه خود جاي دهند مثل حوزه هنري. آيا به سراغ احمد محمود هم آمدند؟

نويسندگان گروه ادبيات داستاني حوزه هنري بار‌ها از احمد محمود خواهش كردند كه برود حوزه اما او هرگز قبول نكرد. از نظر جسمي نمي‌توانست برود اما آنها هراز گاهي مي‌آمدند پيش احمد محمود تا ايراد‌هاي كارشان را بگيرد و تجربه‌هاي داستاني‌شان را با آنها در ميان بگذارد. احمد محمود آدم راحتي بود و براي خودش مرز‌بندي سياسي نمي‌گذاشت. او از جمله نويسندگاني بود بر اصول خودش پايبند بود. مثلا در جواني عضو حزب توده بود و به خاطر همين زندان رفته بود. يك روز وزارت ارشاد مرا خواست و به من گفتند رامسري معلوم نيست موضع فكري تو چيست! از مرادي ليبرال كتاب چاپ مي‌كني، از احمد محمود توده‌اي كتاب چاپ مي‌كني، از خانلري سلطنت‌طلب كتاب چاپ مي‌كني... گفتم آقا من كاسب هستم و اصلا كاري ندارم كه [كي] چه فكري مي‌كند. اين‌طور نيست كه شما مي‌گوييد. احمد محمود اصلا توده‌اي نيست! شما وقتي در نشست صميمانه با او مي‌نشينيد، مي‌بينيد كه او حزب توده را زير سوال مي‌برد و رسما مي‌گويد حزب توده خيانت كرده. كسي را كه در مقطعي از عمرش گرايش‌هايي داشت، الزاما تا آخر عمرش آن گرايش‌هاي فكري را ندارد! در گذر زمان خيلي از چيز‌ها براي آدم‌ها اهميتش را از دست مي‌دهد ولي چون‌ ايشان حاضر نبود در محافل‌شان شركت كند و برخلاف بسياري از نويسندگان اهل مصاحبه و مهماني و محفل‌هاي روشنفكري نبود و هميشه مي‌گفت اين نويسنده‌ها پس كي مي‌نويسند و اصول خودش را داشت... اين‌طوري نبود كه مثلا بگويد اين مراسم را حوزه هنري يا ارشاد برگزار مي‌كند، من شركت نكنم؛ او اصول خودش را داشت. شايد آنها فكر مي‌كردند كه محمود چون مواضع فكري دارد با آنها كنار نمي‌آيد؛ اصلا اين‌طوري نبود.

يك روز پيش احمد محمود بودم كه تلفن زنگ زد. يكي از نويسنده‌ها پشت خط بود. آن زمان تازه كتاب «مدار صفر درجه» را منتشر كرده بوديم. نويسنده خطاب به احمد محمود گفت چرا ما اين همه ناشر داريم، رفتي كتابت را در يك نشر مذهبي چاپ كردي؟ يك دفعه ديدم احمد محمود عصباني شد. هميشه بدش مي‌آمد كه كسي برايش تعيين تكليف كند. برگشت به نويسنده‌اي كه پشت خط بود، گفت: تو از كجا مي‌داني ناشر من مذهبي است يا اين ناشر من چپ هست يا چپ نيست. دست‌هايش داشت مي‌لرزيد. آن نويسنده گفت: من شنيدم [كه مذهبي است]. محمود گفت: بي‌خود شنيدي. من خودم تشخيص مي‌دهم به چه ناشري كتابم را بدهم. يا در زمان مهاجراني كه گروهي از نويسندگان را به سفر كيش مي‌بردند، يكي از نويسندگان با احمد محمود تماس گرفت و گفت ما اين سفر را بايكوت كرده‌ايم، شما مي‌رويد؟ احمد محمود هم گفت من مي‌روم، شما مي‌خواهيد بايكوت كنيد يا نكنيد! اما نرفت.

آخرين تصويري كه از احمد محمود درذهن‌تان مانده چيست؟

آخرين تصوير اين بود كه من رفتم بيمارستان اما او ديگر من را به جا نمي‌آورد. انگار كه سال‌هاي سال بود خوابيده بود و اين براي من خيلي بد بود. دوست داشتم براي آخرين بار با او خدا حافظي كنم.

خداحافظي مردم با او چگونه بود؟

بايد مي‌ديديد چگونه مردم تابوتش را روي‌ شانه‌هاي‌شان مي‌بردند. عده‌اي هم آمده بودند مراسم را خراب كنند. بعد از جريان قتل‌هاي زنجيره‌اي بود. مردم آن‌قدر او را دوست داشتند كه اجازه ندادند. احمد محمود در قطعه گلشيري در خاك آرام گرفت. بازخورد مراسم او در رسانه‌ها هم گسترده بود.

باتوجه به اينكه شما همواره با احمد محمود در مراوده بوديد، نظرش درباره آينده خانه‌اش و اينكه خانه‌اش موزه شود چه بود؟

احمد محمود فراتر از زمان خودش بود. اصلا به اين چيز‌ها مهري نداشت. وقتي من به او حق التأليفش را مي‌دادم به من مي‌گفت حق‌التأليف را جوري بده كه بتواني آن را پرداخت كني. دفتري داشت كه چك‌هايش را آن جا مي‌گذاشت. هر ماه مي‌ديد كه چك دارد خوشحال مي‌شد و مي‌گفت اين ماه هم امورات‌مان مي‌گذرد. ‌اميدوارم هر ماه حق تأليف داشته باشم. اصلا اهل اين حرف‌ها نبود كه ديگران چگونه فكر مي‌كنند و چه مي‌گويند. در گوشه پاركينگ خانه‌اش براي خودش اتاق كار ساخته بود؛ در حالي كه با مولف‌هايي سر و كار داشتم كه ميز كارشان از ميز رييس‌جمهور هم بزرگ‌تر بود و دل‌شان مي‌خواست در اتاق كارشان با من ناشر قرار بگذارند تا ميزشان را به رخ بكشند.

هيچ‌وقت شما و فرزندان احمد محمود به اين فكر نكرديد كه بنيادي براي او راه‌اندازي كنيد؟

خانواده‌اش بايد تصميم بگيرند. من با مولف‌هايي سر و كار داشته‌ام كه گفته‌اند كه اين ميز و صندلي همين طوري بعد از پدرمان مي‌ماند و دست به چيزي نمي‌زنيم اما بعد از يك سال خانه را فروخته‌اند و چيزي از نويسنده به‌جا نگذاشته‌اند. اما دوستداران احمد محمود جايزه‌اي به نام او راه‌اندازي كرده‌اند.

با توجه به اين ،خانواده احمد محمود قصد دارند خانه پدري را بفروشند آيا راهكاري هست كه اين خانه حفظ شود؟

بله. همين چند هفته پيش بود كه تصميم گرفتند خانه هوشنگ مرادي كرماني را خانه ادبيات كنند. من دوبار تاكنون از شهردار تهران خواهش كرده‌ام؛ يك بار در زمان آقاي قاليباف برنامه‌اي در راديو ترتيب داده بودند كه من در پايان آن گفت‌وگو از شهردار تهران خواهش كردم كه خياباني به نام جعفر شهري نام‌گذاري شود. در زمان آقاي قاليباف نشد اما بعدا اين اتفاق افتاد. الان هم از شهردار تهران درخواست مي‌كنم كه با خريد خانه احمد محمود اين خانه را براي آيندگان حفظ كنند و اتاق احمد محمود همين‌گونه حفظ شود و در خانه كلاس‌هاي ادبي برگزار شود و...

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون