سفرنامه « لبنان» سيدعطاءالله مهاجراني
بيروت، جهاني ديگر حلقه قهوهخانه شكوفه انار! (۹)
سيدعطاءالله مهاجراني
ميگويد: «اجازه هست من هم به جمع شما بپيوندم.» گويي من صاحب ميز و اجازهام! شايدم چون قبل از ديگران كنار اين ميز نشسته بودم يا سن و سالم از طارق و ژرالد و مونيكا بيشتر است، بلكه به سن فرزندانم هستند؛ چنين حق عرفي يا عقلايي برايم ايجاد شده باشد. (توجه كنيد نوشتم عقلايي و نه عقلاني! اين دو با هم متفاوتند. اين تفاوت را من از درس اصول در جواني به ياد دارم. مثلا! قانون حجاب كه عالي جناب رييس مجلس وعده داد ابلاغ ميكند؛ امري عقلايي است. اما در اين موقعيت عقلاني نيست!) تازهوارد بر جمع ما كه شصت سال به بالا ميزند، ميگويد: «اسم من جورج است. مسيحي لبناني هستم. از بحث شما درباره روايت خوشم آمد. بازيگر تئاترم. كار ما هم روايت زنده است!» خوش بنيه است. از گونههاي سرخش خون ميتراود! صدايش بم و موزيكال است. مثل صداي اتللو در نمايشنامه شكسپير. صندلياش را جلو ميكشد. كنار من مينشيند. با هم دست ميدهيم. دستش را محكم فشار ميدهم. ميگويد: به سن شما نميآيد، اينقدر محكم فشار بدهيد! گونهام را ميبوسد. از جمع اجازه ميگيرد. به عربي ميپرسد: آيا شما براي اين اسطوره ابتداي رمان «عالم بلا خرائط» نمونهاي ميشناسيد؟ ميگويم: بله، دو نمونه را برايتان ميگويم. يكي حروف مقطعه ابتداي برخي سورههاي قرآن مجيد كه معركه آراي مفسران شده است. مثل سوره دوم قرآن كه با الف لام ميم (الم) آغاز ميشود يا سوره مريم كه طولانيترين حروف مقطعه است «كهيعص» يا سوره الشوري كه دو آيه اول و دوم حروف مقطعه است «حم» و «عسق» مفسران و بيشتر تاويلگران كوشيدهاند از اين حروف رازگشايي كنند. من وقتي دانشجو بودم در شهر اصفهان، همان شهري كه ما ميگوييم نصف جهان است و عبدالوهاب بياتي به معشوقه يا الهه شعرش ميگويد: «عيونك اصفهان!» چشمان تو اصفهان است! به خانقاهي رفته بود. در خانقاه شعري خواندند. يك مصرعش اين بود: «عين و سين و قاف عشق است اي پسر!» پرسيدم: چگونه عسق، عشق شده است. مرشد خانقاه نامش مرشد حسن بود، گفت: عشق در فراق عاشق و معشوق آنقدر گريه كرد كه هر سه نقطه شين محو شد. ديدهاي هندوها خالي وسط پيشاني دارند؟ نشانه چشم سوم است. نقطههاي سهگانه شين عشق چشمهاي سهگانه او بود. به خود و عاشق و معشوق مينگريست!
نمونه ديگر، رمان سهگانه نيويورك پل استر را حتما ديدهايد. در جلد اول «شهر شيشهاي» چنين روايتي دارد. از جمع مونيكا رمان را خوانده است. بقيه اشاره ميكنند كه چيزايي دربارهاش شنيدهايم. به مونيكا ميگويم: روايت برج بابل در جلد اول سهگانه نيويورك «شهر شيشهاي»، روايت كوئين از گشت و گذار استلمان را يادش هست، براي جمع بگويد. دقيق روايت ميكند. با انگليسي رسا و روان. همانطور كه دارد حرف ميزند من در موبايلم متن رمان را از كتابخانه مجازي فولا پيدا ميكنم. ترجمه رمان به زبان عربي است. طارق به زبان فرانسه براي ژرالد و مونيكا توضيح ميدهد. بعد به انگليسي ميگويد. من سخنان جورج را ترجمه كردم. ميگويم:
«در واقع پل استر از خيابان و ميدان به عنوان نشانه استفاده ميكند. در ذهن قهرمان داستان او كوئين كه گشت و گذار استلمان را در شهر نيويورك رصد و روايت ميكند، گذار استلمان وقتي از خيابانها و ميدانها صورتبندي ميشود. از حركت در ۱۲ خيابان و ميدان و نيم ميدان تركيب: Power of babel پديد ميآيد. در آغاز رمان ما شاهد گشت و گذار بيهدف كوئين در نيويورك هستيم. منتها نويسنده جمله رمزگشايي نوشته است. نويسنده به عنوان راوي درباره كوئين ميگويد. اجازه بدهيد از متن ترجمه كامل يوسف حسين برايتان بخوانم.» كتاب را انتشارات دارالآداب منتشر كرده است. صفحه ۲۸ شهر شيشهاي:
«كوئين نه تنها راهش را در شهر گم كرده بود، بلكه در درون خودش هم گم شده بود!» اگر ما نقشه بيروت يا هر شهر ديگري را جلويمان بگذاريم، نقشه درون خودمان را هم ببينيم! ميتوانيم همين حروف و كلمات را حدس بزنيم و روي نقشه ترسيم كنيم. گويي ما هم در برج بابل زندگي ميكنيم. حرف يكديگر را نميفهميم. دولتها وقتي با زبان بمب و گلوله و قتل با هم صحبت ميكنند؛ يعني نتوانستهاند زبان يكديگر را بفهمند. با صداي بلند بمب و خمپاره سخن ميگويند. وقتي صداي بمب بلند ميشود؛ صداي زنگ مدرسه يا ناقوس كليسا و كنسرت موسيقي يا اذان مسجد به گوش نميرسد. سخن سيد حسن نصرالله را در دفاع از فلسطين و لبنان نشنيدند. صدايش را خاموش كردند. گمان ميكردند صدا خاموش ميشود. نميشود. مگر صداي فلسطين خاموش شده است. بن گوريون زماني گفته بود: پيرمردان و پيرزنان فلسطيني در حال مرگند. كودكان و جوانان فلسطيني هم فلسطين را فراموش ميكنند. فراموش كردهاند؟! او در واقع در برج بابل خود بود. در سال ۱۹۷۳ كه بن گوريون درگذشت؛ يحيي السنوار و اسماعيل هنيه يازده ساله، محمد ضياف هشت ساله و سيد حسن نصرالله سيزده ساله بود. هيچ كدام فلسطين را فراموش نكردند. اينها كه فلسطيني بودند و نصرالله لبناني، ما هم در ايران فلسطين را هيچگاه فراموش نكردهايم. جورج لبخند زد و گفت: «شما لبنان را هم فراموش نكردهايد! حزبالله را شما ساختيد و براي كشور و ملت لبنان مشكل درست كردهايد. اگر حزبالله نبود، الان حمله اسراييل هم نبود. مردم هم آواره نميشدند.» فرانسويها گوشهايشان تيز شده بود. طارق گويي صراحت جورج را نپسنديده بود، گفت: «داشتيم يك بحث خوب درباره روايت را پيش ميبرديم. ما را پرتاب كردي ته دره!» گفتم: اگر دره بقاع باشد كه زيباست! به نظرم صراحت هميشه روشنگر است. ميتوانيم از همان نقطه بحث روايت به همين موضوع بپردازيم. در واقع در بحث روايت بايد ديد هر يك از ما از كدام زاويه و با كدام پيشفرض و با كدام تجربه و دانش روايت ميكنيم؟ اجازه دهيد دو مثال برايتان مطرح كنم، اگر اندكي طولاني شد به دليل اهميت بحثمان قابل تحمل است. برتراند راسل كتابي دارد به نام «علم ما به عالم خارج»، ما درباره پديدههاي خارجي چگونه داوري ميكنيم. اين پديده خارجي در سخن راسل يك ميز تحرير است در گوشه سالني يا اتاقي. بعدازظهر است و نور خورشيد با تابش ملايمي بر ميز ميتابد. بسته به اينكه ما در كدام گوشه اتاق ايستاده يا نشسته يا خوابيده باشيم. توانايي بينايي ما چقدر باشد. دانش يا تجربه ما درباره چوب و ساخت ميز تا چه حدي باشد. مثلا نگاه يك نجار يا ميز و صندليفروش يا دانشآموز و خانم خانهدار ميتواند به اين ميز متفاوت باشد. داوريها متفاوت خواهد بود. اما مثال دوم زيباتر و در واقع يك داستان كوتاه بسيار جذاب است. مولانا جلالالدين بلخي در مثنوي اين داستان را روايت كرده است. مردم شهري هيچ گونه تصوير يا تصوري از پيل نداشتند. هنديها پيلي را به آن شهر آوردند. پيل را در خانهاي تاريك قرار دادند كه چشم، چشم را نميديد. از مردم دعوت كردند تا پيل را شناسايي كنند. نگفته بودند كه نامش پيل است. اگر هم ميگفتند مردم درك و داوري يا تصوري از فيل نداشتند، چون اتاق تاريك بود؛ به ناگزير افراد با دست كشيدن بر تن پيل شناساييشان را شروع كردند و بر اساس پيشفرضها و دانشي كه داشتند نامي را براي پيل انتخاب ميكردند. آن كه به گوش پيل دست كشيده بود، گفت: پيل بادبزن است! آن كه بر پشت پيل دست نهاده بود، گفت: تخت است. آن كه پاي پيل را لمس كرده بود، گفت: ستون است. آن كه خرطوم پيل را لمس كرده بود، گفت: ناودان است.اختلاف روايتها اوج گرفت. مولوي ميگويد: شناخت حسي بدون روشنايي دانايي به همين پراكندگي در شناخت و داوري ميانجامد.
چشمِ حسّ همچون كف دست است و بس
نيست كف را بر همه آن دسترس
چشم ِ دريا ديگر است و كف دگر
كف بهلْ و ز ديده دريا نگر
(اين دو بيت را به فارسي خواندم و ترجمه كردم. موسيقي شعر دوستان را گرفته بود. تصويرهاي مولوي هم كه معركه است، كار خود را كرده بود.) ژرالد گفت: لطفا اين شعر را به زبان فارسي دوباره بخوانيد. براي من به فارسي بنويسيد. دفتر يادداشتش را جلوي من گذاشت. خودنويس مونبلانم را از كيفم در آوردم! يكهو نگاهها متوجه خودنويس شد! جورج گفت: به نظرم با شما نبايد بحث كرد وضعت خيلي توپه! گفتم: اين خودنويس روايتي دارد. در اكتبر سال ۱۹۹۶ براي سفري به كلمبيا رفته بودم. از طريق فرانكفورت باز ميگشتم. پرواز با هواپيماي لوفتهانزا بود. مهماندار اين خودنويس را به من داد. گفتم: من سفارش ندادهام. آن وقتها فريشاپ هواپيما معمول بود. مهماندار اشاره كرد كه هديه است. به گوشهاي اشاره كرد. آن آقا براي شما خريده است. ما بيزنس كلاس بوديم! آقايي كه حدود پنجاه ساله به نظر ميرسيد از جايش بلند شد و لبخند زد و دستي تكان داد. من او را موقع پياده شدن در فرودگاه تهران نديدم. خاطره لبخندش و تكان دادن دستش برايم همچنان زنده است! جورج گفت: شما را به عنوان نويسنده شناخته بود؟! گفتم: نه من آن موقع وزير فرهنگ ايران بودم. شروع دولت اصلاحات و رياستجمهوري سيد محمد خاتمي بود. انگار همه جابهجا شدند! دو بيت مثنوي را نوشتم. دوستان لبناني كه رسمالخط فارسي را ميشناسند، چشمانشان برق زد! خوش خطيد! گفتم: برگرديم به حرف جورج. به نظرم خيلي خوب است كه در اين مورد آن هم در چنين روزگاري در بيروت صحبت كنيم. اصلا من براي همين به بيروت آمدهام كه در چنين فضايي قرار بگيرم. روايتهاي مختلف را بشنوم، ببينم و بنويسم. دو مطلب را برايتان ميگويم. در سپتامبر سال ۱۹۸۲ احتمالا غير از جورج بقيه شماها هنوز به دنيا نيامده بودند. ارتش اسراييل به فرماندهي ژنرال شارون به لبنان حمله كرد. امريكا و اروپا حتي فرانسه از حمله حمايت كردند. هتل الكساندر مقر آريل شارون و ستاد فرماندهياش در همين هتل بود. هتلهاي خيابان الحمراء در اختيار ارتش اسراييل بود. فاجعه قتلعام فلسطينيها در صبرا و شتيلا اتفاق افتاد. در مدت ۳۸ ساعت در روز ۱۶ و ۱۷ سپتامبر سال ۱۹۸۲ نزديك به چهار هزار نفر را قتلعام كردند. كتاب ديويد هرست «تفنگ و شاخه زيتون» چاپ سال ۱۹۸۴ را ببينيد. كتابش قبلا در سال ۱۹۷۷ چاپ شده بود. در چاپ هفت سال بعد روايت قتلعام صبرا و شتيلا را افزوده است. واقعا دشوار ميشود روايت آن قتلعام را خواند يا بيان كرد. خارج از تصور انساني و بلكه حيواني است. گرگها هم با يكديگر چنين رفتاري ندارند. فالانژها و كتائب ماروني در اين قتلعام مشاركت داشتند. براي كشتن فلسطينيها از سلاح سرد و تبر هم استفاده ميكردند…مسيح در موعظه بالاي كوه گفته است: «اگر كسي به گونه راست شما سيلي زد؛ ديگري را نيز به سوي او باز گردانيد!»، آيه چهلم انجيل متي. فلسطينيها، زنان و كودكان فلسطيني كه به كسي سيلي نزده بودند. شارون بالاي ارتفاعات بيروت مشرف به صبرا و شتيلا بود. موعظه او دستور قتلعام به عنوان يهوداي اسخريوطي عصر جديد بود. براي حزب كتائب دستورالعمل تعيين كرده بود. ما به عنوان ايران گرفتار جنگ بوديم. تازه در ايران انقلاب شده بود. ارتش عراق با هماهنگي ناتو و ورشو و كشورهاي عربي منطقه البته نه لبنان و سوريه! به ايران حمله كرد. ما 0۰۰/3۰۰ شهيد در اين جنگ دادهايم. يكي از اين شهيدان برادر من بود. شهرهاي ما ويران و اشغال شد. با موشكهاي اسكاد ۱۱ متري و با قدرت انفجاري نزديك به يك تُن شهرهاي ما را ميزدند. بمبارانهاي سنگين هوايي ميكردند. ما توانايي مقابله به مثل نداشتيم، اما مقاومت كرديم. جنگ ۸ سال طول كشيد و عراق به اهدافش نرسيد.
در لبنان در برابر اشغال لبنان توسط ارتش اسراييل جوانان مبارز سازماندهي شدند. حركت امل كه وجود داشت از درونش هستههاي اوليه حزبالله جوشيد. البته امام موسي صدر و دكتر مصطفي چمران ايراني بودند كه در تاسيس امل نقش داشتند. اما در زمان اشغال در سال ۱۹۸۲ نه ايران در لبنان حضور داشت و نه حزبالله هنوز تاسيس شده بود. تاسيس حزبالله به عنوان يك ضرورت در برابر اشغال و تداوم اشغال صورت گرفت. مگر در فرانسه در برابر اشغال آلمان در جنگ دوم جهاني گروههاي پارتيزاني شكل نگرفت. برخي هم به روايت وركور در «خاموشي دريا» با سكوت با دشمن متجاوز و با اشغال خانهشان مبارزه كردند. جوانان لبناني اسلحه به دست گرفتند. ارتش اسراييل را كه عملا جنوب لبنان را تجزيه كرده بود و دولت وابسته در جنوب تشكيل داده بود، ناگزير عقبنشيني كردند. شما اين مبارزه و حفظ سرزمين لبنان ار تعرض و اشغال را تاييد نميكنيد؟! مكث كردم به جورج نگاه كردم. دستهايش را به هم گره كرده بود. نگاهش پايين بود. با پاكت سيگار و فندكش بازي ميكرد. يك نخ سيگار با سرانگشت آن شست و اشاره از توي پاكت بيرون كشيد. گفتم: «جورج شنيدي چي گفتم؟!» به سرش تكاني داد و گفت: بله شنيدم. گفتم: من پرسشي را مطرح كردم. در اخراج ارتش اسراييل از لبنان تو كجا ايستادهاي؟! به قول امروزيها در كدام سمت تاريخ ايستادهاي؟!
ادامه دارد...