بديل راه گمشده روشنگري در ايران، گفتمانسازي پارادايميك و هويتيابي انساني براي خويشتن است، شريعتي براي مبارزه خويش به تدوين و رواج گفتمانسازي و هويتيابي خويشتن انساني روي آورد. گفتمان او انساني بود و بر ريشههاي ديني تاكيد ميكرد. نتيجه براي او، بازگشت به ريشههاي اسلامي تمدن ايراني است. مقصود شريعتي بازگشت به گذشته اسطورهاي اسلام اوليه و ارتباط با تودههاي محرومي بود كه او از آرمانشان مشتاقانه دفاع ميكرد، اما بايد گفتمان بازگشت به خويشتن شريعتي را نه به گونهاي ناهمزمانه، بلكه به شيوهاي همزمانانه درك كرد، زيرا اين بيشتر گفتماني درباره «نو-گشت» زمان حال بود تا «بازگشت» به گذشته. بدين جهت، بازگشت به خويشتن گفتمان اصلي روشنفكران ايراني همچون او براي زندگي در زمان حال شد و برخلاف نظر عدهاي پارادايم بازگشت به خويشتن، پارادايم برگشت به گذشته نبود تا بتوان از دل آن سلفيگري را ترجمه كرد.
از اين رو، وقتي صحبت از بازگشت به هويت ميشود معنا و مفهوم اصلي آن برگشت به گذشته نيست. «بازگشت» به معني «برگشت» نبود، بلكه معني دوباره ميدهد. يعني دوباره يافتن. دوباره يافتن خويشتن و هويت مترتب بر آن، يعني انسان ايراني بايد بتواند در تلاطمهايي كه مدرنيته به وجود آورده است نسبت خود را با ميراث گذشته و جهان تجدديافته پيدا كند. به اين معنا كه شخصيت انساني و اصالت تاريخي و فرهنگي خويش را بازيابد، يعني خودآگاهي پيدا كند و بالاخره يعني از بيماري اليناسيون فرهنگي و استعمار معنوي نجات يابد. به همين دليل، اين بازگشت به خويشتن تاريخي كه شريعتي ميگويد، بازگشت به خويشتن بالفعل و موجود در نفس و وجدان جامعه است كه ميشود مانند يك ماده و منبعي از انرژي از طريق روشنفكر بازشكافته و استخراج شود و به حيات و حركت بيفتد. آن خويشتن است كه زنده است.
آن خويشتني است كه براساس احساس عميق ارزشهاي معنوي و انساني و روح و استعداد خود ماست كه در فطرت ما موجود است و جهل و بريدگي از خويش ما را از آن غافل كرده و جلب شدن به ديگري آن را مجهول گذاشته است. اما در عين حال، هنوز زنده است و حيات و حركت دارد آن خويشتن از متن توده ميجوشد، بنابراين، در شعار بازگشت به هويت كدام بودن آن بسيار مهم است، زيرا اين تنها خويشتني است كه به ما نزديكتر است و تنها فرهنگ و تمدني است كه الان زنده است و تنها روح و حيات و ايماني است كه در متن جامعه الان كه روشنفكر در آن جامعه بايد كار كند، زندگي دارد و تپش دارد. تزوتان تودورف بر آن است كه روشنگري در اكثر كشورهاي جهان ازجمله در كشورهاي اسلامي وجود داشته با اين تفاوت كه آنچه اين برنامه را در كشورهاي غربي به نتيجه رسانده، مساله وجود تفاوت بوده است، يعني تمايز اروپا با ديگر بخشهاي جهان همانا چندگانگي دولتهاي مستقر در اين سرزمين است كه در اروپا تفرقه باعث قدرت شد! نميتوانست بدون وجود سپهر اروپايي يگانه و چندگانه پديد آيد. همچنانكه او، هويت اروپا را نه در شناسههاي پذيرفته همگان (ميراث امپراتوري روم و دين مسيحي) بلكه در چندگانگي آن ميبيند. به اين صورت، توانش ادغام تفاوتها بدون نابودي آنها، اروپا را از ديگر مجتمعهاي سياسي جهان متمايز ميكند؛ يعني نه تنها حقوق افراد، بلكه حقوق با همستانهاي تاريخي، فرهنگي و سياسي، يعني دولتهاي عضو اتحاديه اروپا را به رسميت ميشناسد.
بر اين اساس، تودورف، نظريهپرداز و دانشمند بلغاريتبار فرانسوي، بر آن است كه روح روشنگري، مسالهاي را پيش ميآورد كه ميتوان ساخت مايههاي آن را در دورههاي گوناگون و در همه تمدنهاي بزرگ جهان يافت. نشانههايي از روح روشنگري را ميتوان در سدههاي پيش از ميلاد در منشور حقوق بشر كوروش كبير، كتيبه داريوش بزرگ در نقش رستم، در سده سوم پيش از ميلاد در هندوستان در اندرزهايي به پادشاهان و همچنين در فرمانهايي پيدا كرد كه امپراتوران هندي از جمله اكبرشاه صادر كردهاند. همچنين نشانهها و علائم روشنگري نزد انديشهورزان آزاد اسلامي در سدههاي هشتم تا دهم ميلادي يافت شده است. يا در زمان نوزايي آيين كنفوسيوس در دورههاي امپراتوران سونگ در قرنهاي يازدهم و دوازدهم ميلادي يا در جنبشهاي مخالفت با بردگي در آفريقاي سياه در قرن هفدهم و آغاز قرن هجدهم يافت ميشوند.
براي نمونه ميتوان به سفارشهاي مربوط به مدارا و بردباري در پيوند با چندگانگي دينهاي موجود در سرزميني واحد اشاره كرد. مانند آيين برهمايي و آيين بودا در هند، آيين كنفوسيوسي و آيين بودا در چين، حضور مسلمانان، يهوديان، مسيحيان، زرتشتيان و مانويان در خاورميانه يا همزيستي اسلام و سنتهاي كفركيشانه در آفريقاي سياه. ملاحظه ميشود آنگونه كه اغلب در اروپاي قرن هجدهم گفته ميشود، براي همگان، بردباري و مدارا بر جنگ و سركوبگري برتري دارد.
خواست ديگري كه احتمالا در پيوند با مورد پيشين است به لاييسيته مربوط ميشود، يعني ضرورت جدايي امر سياسي از امر يزداني و همچنين جدايي قدرت دولت از قدرت دين. از اين رو، اين خواست به چشم ميآيد كه جامعههاي انسانها بر پايه اصول صرفا انساني اداره شوند. همچنين ميتوان از خودمختاري سياسي سخن گفت، اما بايد بر آن خودمختاري شناخت را هم افزود. در قرن سوم پيش از ميلاد، آشوكا اعلام كرد: «در سراسر جهان كاري بالاتر از نيكوكاري نيست»، همين انديشه يكسانانگاري، نقطه آغاز نبرد با بردگي در آفريقا شد. پرمعناترين نزديكي با آموزش كنفوسيوسي در چين بود كه اساسا به جهان طبيعي و انساني مربوط ميشود، بدينسان كه كماليافتگي شخصي را آماج ميداند و آموزش و كار را وسيله رسيدن به آن ميشمارد، چيزي كه فيلسوفان عصر روشنگري اروپا در قرن هجدهم، احساس همدلي ويژهاي با آن داشتند. توانايي ادغام تفاوتها را لشك كولاكوفسكي به گونهاي ديگر از طريق وجود تضاد دروني بين مسيحيت و مدرنيته بيان كرده، بهطوري كه باعث شد تا روشنگري قوام لازم را پيدا كند. اين مساله را ميتوان در سنت ايران باستان و ميراث اسلام در ايران جستوجو كرد، آنچنانكه نميتوان از تمدن ايراني صحبت كرد و در همان حال از خدمات متقابل سنت ايراني و هم ميراث اسلامي سخن به ميان نياورد.
از اين رو، برنامه روشنگري در كشورهاي اسلامي و به ويژه در جامعه ايران از طريق برنامه بازگشت به هويت عملياتي شده است كه سابقه آن را هم ميتوان به پيشگام انديشه تجددخواهي يعني به سيدجمالالدين اسدآبادي نسبت داد كه ايده اتحاد اسلام و نظريه بازگشت به اسلام اصيل را مطرح كرد. او بر نقش استعمار در عقبماندگي مسلمانان تاكيد ورزيد و راههاي پيشرفت و شيوههاي اخذ علوم را نشان داد؛ شخصيتهاي ديگري مانند شيخ محمد عبده، عبدالرحمان كواكبي، رشيد رضا، محمد اقبال لاهوري، علي شريعتي و غيره در ادامه راه او، بر اهميت احياي فكر ديني، شناخت حقيقت و رهايي مردم از دست خرافات تاكيد كردند.
گفتار بيداري ايرانيان در اين خصوص به دنبال اخذ وجوهي از مدنيت غربي بود كه به قول سيد جمال در يكي از نامههاي او به دوستان ايرانياش، سيل تجدد آن به سرعت به طرف مشرق جاري بود. آنچنانكه او براي فسخ عاداتي كه ميان سعادت و ايراني سد شده بود، كوشش كرد و براي رفع موانعي كه ميانه الفت مردم و ساير ملل واقع شده بود، اقدام كرد. نهضت سلفيه سيدجمال، همان نهضت بازآوردن حيات گذشته به كالبد مرده و بيحركت زمانه با وجوهي از مدرنيته است كه از طريق ستيز با خرافات و ستمگري پادشاهان و استعمارگران عملي ميشد. اين برنامه در ايران نيز از سوي ميرزا يوسف خان مستشارالدوله كه منادي اخذ تمدن غربي بود، با اهميت به برقراري قانون سازگار با ديانت، معرفي سلطنت مقيده، حفظ آزاديهاي فردي و آزادي نشر و حدود آن بر اصلاحطلبي مدرن با مشي آشتيجويانه و با ديانت مورد توجه قرار گرفت. او را ميتوان پدر نحله فكري دموكراسي ديني خواند.
ميرزا آقاخان كرماني نيز كه متأثر از انديشههاي متفكران عصر روشنگري، همچون ژان ژاك روسو بود، به دليل آشنايياش با دانش و فلسفه جديد، دستگاه نظري خاصي را پايهريزي كرد. او بر پيروي از قوانين و اصول طبيعي تكيه داشت و وجود حكومت ديسپوتيستي، عقايد متصوفه، خرافهپرستي، آداب اجتماعي متاثر از عقايد مذهبي فناتيكي را عوامل عقبماندگي ميدانست. كرماني راهحل اين عقبماندگي را در اخذ علوم و فنون، هنر و تمدن فرنگ به صورت اقتباس آگاهانه، اخذ بنيان سياسي جديد فرنگ، تاسيس دولت مشروطه و ناسيوناليسم برميشمرد. از اين رو، جريان بازگشت به هويت، نسخه بديل روشنگري قلمداد شد. اين روند در كشورهاي اسلامي پس از دوره رنسانس اسلامي در قرون دوم، سوم وچهارم هجري كه از آن ميتوان به عصر شكوفايي تمدن اسلامي كه از طلاييترين دوران بعد از پيامبر (ص) براي مسلمانان بوده است، ياد كرد. اين دوره از مهمترين دورههاي زمينهساز تكوين و پيشرفت تمدن اسلامي است كه در آن با به رسميت شناخته شدن علما و انديشمندان، آنها ازجايگاه ويژهاي برخوردار شده كه در پيشرفت علوم و پرورش استعدادها براي همه افراد جامعه بسيار موثر واقع شدند.
از قرن پنجم هجري به بعد مباحث نظرياي كه در آن زمان دنبال ميشد به تدريج ضعيفتر ميشد و در كنارش درخت تنومند شعر فارسي روييد كه تنها اهل ادبيات از آن استفاده كردند. در واقع تفكر از حوزه نظر به صورتهاي خيالي و ايماژهاي شعري انتقال پيدا كرد. بعد از آن بود كه در عمل با ركود حاصل از انحطاط كشورهاي اسلامي و عامل دست قرار گرفتن نگاه ديني در خدمت به حكومتها و عدم انجام عصر اصلاح ديني، به عنوان حد واسط دوره رنسانس و عصر روشنگري كه در كشورهاي غربي زمينه تحقق پيدا كرد، در كشورهاي اسلامي چون ميان دين و مذهب تاريخي و حقيقي مشخصه قابل تميزي به وجود نيامد، جريان مذهب عليه مذهب در تاريخ اسلام همواره تكرار شد و شناخت حق از باطل در پردهاي از ابهام قرار گرفت.
كار بديع سيد جمال در دردشناسي به جاي باريكي انجاميده بود. او درد را در اسلام تاريخي يافته بود، ولي نه آن اسلامي كه در قرن اول رخ نمود، بلكه آن حيات ساختگي كه چون خرمهره به جاي كهربا جازده شده بود،
از همين رو است كه سيدجمال عقيده دارد چنانكه بازگشتي به اسلام اصيل آغازين صورت پذيرد، مجد و عظمت ديرين، تجديد خواهد شد. پارادايم بازگشت به هويت، به منزله نهضت بازآوردن حيات گذشته به كالبد مرده و بيحركت كنوني، قطعا مترادف با اسلامي كردن علوم انساني يا بوميسازي آن نيست، كاري كه شريعتي يا اقبال لاهوري كردند به معناي اين نبود كه مفهوم سياست يا مفاهيم عصر روشنگري را در اروپا بگيرند و با حذف و زوايدي، با اضافه كردن پسوندي ديني، آن را اسلامي كنند.
آنها و به ويژه شريعتي به دنبال تجديد حيات و احياي دوباره اصالتهاي فكري جامعه بودند تا براساس آنها، عرفان تغيير، يعني آنچه مولانا ميخواست به وجود آيد. نهضت آنان، تجديد بناي فكري، يعني بازگشت به آن مذهب حيات و حركت و حركت و قدرت و عدالت كه هم عوامل ارتجاع را فلج ميكند و هم مردم را ا ز آنچه كه موجب تخدير و توقف و انحراف و اغفالشان بود، نجات ميدهد و همان عناصر را وسيله احيا و آگاهي و آگاهي و حركت و مبارزه سبا خرافات ميكند و با تكيه بر فرهنگ اصيل خويشي، به تجديد ولادت و احياي شخصيت فرهنگي خويش ميپردازد و هويت انساني خود و شناسنامه تايخي و اجتماعي خود را در برابر هجوم فرهنگي غرب مشخص ميسازد.
بر اين اساس، بحث عمده و اصلي گفتمان نمادهاي پارادايم بازگشت به هويت آنها، اين بود كه موقع و جايگاه سوژه ايراني يا مسلمان به معناي فلسفي در جهان متجدد معلوم كنند. اينكه اين «من» كجا ميخواهد قرار بگيرد. پارادايم بازگشت به هويت برخلاف سنتگرايان و سلفيها بر آن است كه تحولاتي كه با ورود به دوران صنعتي در بيرون اتفاق افتاده است، اتفاق شري ندانند، زيرا مجموعه كنشهاي انسان با آنچه در جهان هستي وجود دارد، در مجموع اتفاقاتي را رقم ميزنند كه ممكن است مجموعه آن اتفاقات در ذهن كنشگر وجود نداشته باشد. وقتي آن را به رسميت بشناسيم، ميتوانيم در مقام سوژه ايراني، از خود بپرسيم ارتباط ما با اين تغيير چيست؟ آنجا است كه ميتوانيم رابطه خود را با مدرنيته بازتعريف كنيم. همچنانكه بايد رابطه خود را با سنت اعم از سنت تاريخي، ديني، فرهنگي و قومي، باز تعريف كنيم. به ويژه آنكه، مدرنيته به مثابه يك اتفاق جهانشمول، موقعيت و مقامي پيدا كرده است كه تاريخيت آن در شناخت سنت ميتواند نسبت انسان امروز را با خدا، هستي، خودآگاهي و غيره بازيابي كند.
بنابراين، ميتوان گفت گفتمان بازگشت به هويت كه جريان تعديل غربگرايي مفرط است با تاكيد دوباره بر نظام ارزشها، فرهنگ، تاريخ، دين، عقيده و ايدئولوژي خويش ميتواند راه گمشده روشنگري انسان امروز را در ايران هموار كند. در اين رويكرد، اقتباس از تكنولوژي و دانش غربيان براساس سليقههاي منحط و متحجر و برداشتهايي كه با اسلام اصيل منافات دارند، طرد ميشود. از مهمترين ويژگي اين گرايش، تلاش در پيراستن اسلام از خرافات است، عاملي كه دكتر شريعتي آن را موجب نجات مردم از تخدير، توقف، انحراف و اغفال آنها ميدانست. از اينرو، مبارزه با خرافات با تكيه بر فرهنگ اصيل خويش، به تجديد ولادت و احياي شخصيت فرهنگي خويش ميپردازد و هويت انساني و شناسنامه تاريخي و اجتماعي خويش را در نوع نگاه به پيامدهاي روشنگري، يعني مدرنيته مشخص ميسازد.
انديشههاي نوگراي شريعتي در مسير تجدد و ايجاد ارتباط با دنياي جديد با گفتمانسازي و هويتيابي دوباره براي انديشيدن نسل جديد قابليت بازآفريني دارد. اين بازآفريني كمك ميكند تا نسل نو بيپشتوانه در خلأ اسير فضاي نابهنجاري نشود كه باعث نااميدي و سردرگمي او شود. شريعتي حلقه واسط گذشته با انديشه ايران امروز است و به واقع اگر تنگنظران قديم و جديد بگذارند همواره ايفاي نقش ميكند. او طلايهدار بازآفريني هويت جوانان امروزند اگر بيشتر كتاب بخوانند و با تعمق بيشتر به مسائل بنگرند. همچنانكه كوتهنظران مذهبي و فرصتطلبان سياسي بايد از انديشههاي شريعتي درس بگيرند.
استاد علوم سياسي