خيابان جلال آلاحمد، بالاتر از طالقاني!
مهردادحجتي
دو پسر عمو در دو مقطع تاريخ به جريان انقلاب پيوند ميخورند. هر دو هم در دو مقطع جداگانه با آيتالله خميني ارتباط صميمانه برقرار ميكنند. يكي «مكلّا» و روشنفكر و ديگري «آخوند» و نزديك به جماعت روشنفكر. اما از عجايب روزگار كه اين دو هيچگاه در كنار هم نبودهاند. شايد اگر مرگ زودهنگام، يكي از آن دو را نبرده بود، سالها بعد در تحولات ۵۷، در كنار هم قرار ميگرفتند. اما گردش زمانه و چرخ روزگار اين گونه نخواست. آنكه 13 سال ديرتر -۱۳۰۲ - به دنيا آمده بود، زودتر از دنيا رفته بود و آنكه 13 سال زودتر - ۱۲۸۹ - به دنيا آمده بود، 10 سال ديرتر از دنيا ميرود و اينچنين او ميتواند ثمره تلاشهاي خود و پسرعمويش را ببيند و سپس چشم از جهان فرو ببندد. جالب اينكه در تقويم مناسبتها مرگ اين دو پشت سر هم قرار گرفته است. جلال ۱۸ شهريور و سيدمحمود ۱۹ شهريور. با اين تفاوت كه 10 سال ميان اين دو مرگ فاصله است. جلال ۱۸ شهريور ۱۳۴۸ از دنيا رفته و سيدمحمود ۱۹ شهريور ۱۳۵۸.
منظور از اين دو پسر عمو، جلال آلاحمد و آيتالله سيدمحمود طالقاني است. جلال 13 سال از آيتالله طالقاني جوانتر بود. هر دو از يك خانواده روحاني. پدر جلال هم روحاني بود. آيتالله سيداحمد طالقاني كه پيشنماز محله بود. جلال برخلاف انتظار پدر آخوند نشد. او مدرسه رفت. پس از پايان دبستان، هنگامي كه پدر با ادامه درسش مخالفت كرد، او سرپيچي كرد و مسيري سواي نظر پدر خود رفت. خودش در اين باره گفته است: «دارالفنون هم كلاسهاي شبانه باز كرده بود كه پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها كار ساعتسازي، بعد سيمكشي برق، بعد چرمفروشي و از اين قبيل و شبها درس. با درآمد يك سال كار مرتب، الباقي دبيرستان را تمام كردم. بعد هم گاهگداري سيمكشيهاي متفرقه. بردست «جواد»، يكي ديگر از شوهر خواهرهام كه اين كاره بود. همين جوريها دبيرستان تمام شد و توشيح «ديپلمه» آمد زير برگه وجودم…»
پدرش اما اصرار به طلبه شدن او داشت. به همين دليل هم در 20 سالگي او را به نجف نزد عموي بزرگش ميفرستد. اما جلال سه ماه بعد باز ميگردد. در آن سالها ايران در ميان تندباد حوادث، درگير بسياري از مشكلات است. كشور توسط متفقين از شمال و جنوب اشغال شده، رضاشاه از سلطنت خلع شده و پسرش محمدرضا، جانشين او شده است. حزب توده در ميان روشنفكران هوادار پيدا كرده و بسياري از نويسندگان و شاعران را جذب خود كرده است. فضاي سياسي هم در پي جابهجايي سلطنت تا حدودي باز شده و روزنامهها و نشريات هم دوران تازه را آغاز كردهاند. در چنين شرايطي جلال به حزب توده گرايش پيدا ميكند و همين سبب نزديكي او به روشنفكران چپ و دور شدنش از خانواده، خصوصا پدرش ميشود. او كه جواني بسيار باهوش و خوش مشرب است، خيلي زود در ميان روشنفكران جا باز ميكند و چندي بعد تبديل به سرآمد آنها ميشود. او كه قلمي توانا و كلامي بسيار گيرا دارد، با قامتي بلند و اندامي كشيده، در محافل روشنفكري به يك نماد تبديل ميشود. اما اين دوران دوام پيدا نميكند. چون قرار است باز هم زندگي او دستخوش تغيير شود. آن هم زماني كه او شيفته يك آخوند ميشود. آخوندي كه از نگاه او، حرفهاي سياسي ميزند. اما تا آن روز هنوز سالها فاصله است. او بايد انبوهي داستان بنويسد. كلي اين و آن را نقد كند. براي تحصيل در دانشگاه اقدام كند. با سيمين دانشور ازدواج كند. كتابهايش را يكي پس از ديگري روانه بازار كند. با چند ترجمه، بسياري را با ژان پل سارتر و آندره ژيد آشنا كند. با بسياري از بزرگان اهل ادب همنشيني و مجالست كند و سپس در چرخشي غافلگير كننده به همه تودهايها پشت كند و رو به سوي ديگري بگرداند.
داريوش آشوري درباره آن سالها گفته است: «آلاحمد را اول بار در خانه ملكي ديدم، در سال ۱۳۳۹. پيش از آن كارهاي آلاحمد را خوانده و نثر و سبك نويسندگي او را خيلي دوست داشتم. ملكي به فكر افتاده بود كه با جمعي از ياران اهل قلم مجلسي ادبي راه بيندازد. از جمله مرا هم كه دانشجوي اهل قلم و ادبيات بودم، به اين مجلس دعوت كرد. آنجا بود كه آلاحمد را ديدم. رفتار و منش او و تندي و تيزياش مرا جذب كرد. اين آشنايي ادامه يافت. حدود يك سال بعد موسسه «كيهان» قصد داشت، در جوار «كيهان هفته» - كه نشريهاي كامياب از آب در آمده بود - يك «كيهان ماه» راهاندازي كند، در سطحي بالاتر، براي روشنفكران و آلاحمد را براي سردبيري آن دعوت كردند. او هم با همكاري پرويز داريوش و سيمين دانشور، دست به كار آن شد. ميخواست مجلهاي جوان و سرزنده باشد. به همين دليل، مرا و گروهي از نويسندگان همسن و سال مرا به همكاري دعوت كرد. يكي از اولين مقالههايي كه منتشر كردم در همين «كيهان ماه» بود. اما در شماره دوم آلاحمد بخشي از كتاب «غربزدگي» را كه تازه نوشته بود، در آن چاپ كرد كه سانسور دستور داد آن را از مجله درآورند. از شماره سوم هم آن را بستند. اما رابطه من با آلاحمد نزديكتر شد و در حلقه دوستان او درآمدم. پاتوق ما جوانانِ اهل قلم و هنرِ آن روزگار، مثل بهرام بيضايي و نادر ابراهيمي و خيليهاي ديگر، كافه فيروز در چهارراه قوامالسلطنه بود. آلاحمد هم هفتهاي يك بار به اين كافه ميآمد. چند نفري هم از شهرستانها به ما پيوستند، مثل ساعدي كه از تبريز آمده بود يا گلشيري كه گهگاه از اصفهان ميآمد...»
در آن سالها تب روشنفكري با حجم انبوه ترجمه فضاي نشر را اشغال كرده است. يك فلسفه خوانده از فرنگ بازگشته هم در آن ميان به نام احمد فرديد خودنمايي ميكند كه با شماري از روشنفكران « بُر» خورده است. داريوش آشوري در پاسخ به اينكه آيا فرديد پيش از نشر «غربزدگي» جلال را خوانده است؟ ميگويد: «[جلال] به چند نفري داده بود، اما به فرديد گمان نميكنم. فرديد هيچ كس از روشنفكران روزگارش، از جمله آلاحمد را از نظر فكري به چيزي نميشمرد. آلاحمد اصطلاح «غربزدگي» را از او گرفته بود، اما با يك ديدگاه نظري بسيار سطحي بازمانده از دوران كوشندگي سياسياش در حزب توده و نيروي سوم آن را به زبانِ تند و تيز خود ساخته و پرداخته بود. آلاحمد از نظر دانش تئوريك و شناخت علمي هم سخت بيمايه بود. تنها قدرت زباني و چالاكي قلمش بود كه به نوشتههاي او گيرايي ميداد. موقعي كه «غربزدگي» منتشر شد، من خودم 40-30 نسخه از آن را در دانشگاه فروختم، چون كتاب مخفيانه چاپ شده بود. اما با اينكه دانشجويي جوان بودم در آن خطاها و بيمايگيهاي بسيار ميديدم. ميفهميدم كه اطلاعات تاريخي و جغرافيايي و جامعهشناسياش بسيار بيپايه و شيوه استدلالش بيمنطق است. مقالهاي در نقد آن نوشتم و به سيروس طاهباز دادم تا در مجله «آرش» منتشر كند، اما او آن را منتشر نكرد. فكر ميكنم از آلاحمد ميترسيد. چون طاهباز در برابر نويسندگان پيشكسوت مانند جلال آلاحمد و ابراهيم گلستان حالت اطاعت و شيفتگي داشت، ولي من ترسي از يال و كوپال نسل پيش از خود نداشتم. راستش، خود آلاحمد باعث نشر آن [مقاله] شد. من مقاله را از طاهباز پس گرفته و دور انداخته بودم. ولي به گوش آلاحمد رسيده بود كه من بر كتاب او نقدي نوشتهام. يك بار كه مسعود فرزاد به تهران آمده بود، ابراهيم گلستان در خانهاش مهماني داده و گروهي را - ازجمله كساني را از راه آلاحمد - دعوت كرده بود. من هم بودم. آن شب آلاحمد مرا كناري كشيد و بر سر موضوعي كه به ياد ندارم چه بود، با من پرخاش كرد و در ضمن گفت كه: «تو ميترسي مقالهات در نقد «غربزدگي» را منتشر كني!» من هم گفتم كه حالا چاپش ميكنم. رفتم مقاله را از نو نوشتم و منتشر كردم. نقدي كوبنده بود و آلاحمد انتظار نداشت يك نويسنده تازهكار اشكالات كار او را به اين روشني نشان بدهد. رابطه ما بريده شد. تا اينكه من براي آخرين بار بر سر خاكسپاري خليل ملكي (۲۲ تيرماه ۱۳۴۸) او را ديدم. تنها دو ماه بعد از آن بود (۱۸ شهريور ۱۳۴۸) كه در مراسم تشييع جنازه خودش شركت كردم.»
واقعيت اين است كه جلال يك شبه به غربزدگي نرسيده بود. او دوراني را با دور تند سپري كرده بود. او روشنفكري بيقرار بود كه هرگز اهل يكجا نشستن و تجربه ديگران را مرور كردن نبود. ترجيح ميداد پاشنه ور بكشد و خود تجربه كسب كند. به همين خاطر سفر زياد ميكرد. شمس آلاحمد، برادرش در اين باره گفته است: «با جلال سفرهاي زيادي رفتيم؛ هم عرض مملكت را رفتيم و هم طولش را. از تهران رفتيم به ماهان، از ماهان به زاهدان، از آنجا به سراوان از سراوان به قوچان، از قوچان به مشهد و از آنجا به تهران با يك ماشين قراضه. هر اتفاقي كه ميافتاد جلال يادداشتش ميكرد. بهترين غذايي كه ما در آن سفرها خورديم يك روز صبح در قهوهخانهاي بود كه در قابلمهاي گذاشت و چهار تا تخممرغ در آن نيمرو كرد بعد جلال پرسيد سبزي داري؟ باغچهاي همان اطراف بود كه چند تا ريحان كند. آنقدر جلال از اين صبحانه وصف كرد كه حد ندارد. گفت در عمرم چنين صبحانهاي با اين لذت نخورده بودم. البته چاي هم بود جاي شما خالي! من ۸ سال از جلال كوچكترم. ما تا بچه بوديم مثل سگ و گربه به جان هم ميپريديم وقتي به سن بلوغ نسبي عقلي رسيديم هم محبت جلال به من بيشتر شد و هم ارادت من به او. اگر يادتان باشد ما پسرعموهاي طالقاني هستيم، او اسمش محمود طالقاني و اسم پدر ما احمد طالقاني. پدرم مسجد پاچنار امامت داشت، آقاي طالقاني مسجد هدايت. بابام به او ميگفت مسجد قحطي بود رفتي آنجا؟ [محمود] گفت آقا ما آمديم اينجا، در محلهاي مسجد گرفتهايم كه پر از كاباره و سينما و رستوران است من اگر بتوانم دو نفر از كساني كه پايشان به سينما يا كاباره باز ميشود را بكشم به مسجد، اجرِ خودم را بردهام. اين قدر اين حرفش به دل من نشسته بود كه باعث شد به سمت او كشيده شوم.»
شمس درباره كتاب غربزدگي هم گفته است: «در برابر غربزدگي دوستان جلال بيشتر پرخاش كردند. يكي از كساني كه صدايش درآمد آقاي [فريدون] آدميت بود. ديديد جلال يك جاهايي مينويسد و الخ، ايضا و ادامه نميدهد و سه تا نقطه ميگذارد. اين الخ را آقاي آدميت نفهميد كه يعني چه؟ خيال ميكرد نثر فارسي خراب شده است. [درصورتي كه] كوتاهگويي شده بود. از معترضان ديگر ملكي بود؛ خليل ملكي پسر آقا ميرزا جواد آقاي ملكي تبريزي است و خودش آخوندزاده است. منتها در جاهايي كه جلال به مذهب تكيه ميكند ملكي از او خوشش نميآيد. گفت: اين حرفها ديگر پوسيده است و كهنه شده و ديگر در كت بچهها نميرود. جلال هم گفت بالاخره ما اين اين طوريم.»
جلال هم سفر نامه نوشت، هم نقد و هم داستان؛ ترجمه هم كرد. زماني كه او تودهاي بود، در ظاهر با سنت و مذهب در ستيز بود. اما گويا چيزي از درون او را همچنان به اين دو باز ميگرداند. شايد مواجههاش با مردم، در طول آن سفرها بود. مشاهدهاي كه برايش تجربهاي تازه بود. او در همه عمر از ديگران متمايز بود. حتي هنگامي كه در ظاهر با همه روشنفكران چپ، همداستان بود. تا زماني هم كه زنده بود، كسي توان رويارويي با او نداشت. از بس كه در مواجهه و مناظره توانمند بود. به همين دليل هم تا زمان مرگ - با اينكه از ياران پيشين فاصله گرفته بود - اما همچنان مورد احترام باقي مانده بود. عباس ميلاني در كتاب «معماي هويدا» نكته مهمي را نقل كرده كه از جهت ترسيم جايگاه جلال، تعيينكننده است. او نوشته: «در آغاز صدارت اميرعباس هويدا در سِمتِ نخستوزيري، او توسط صادق چوبك، شماري از روشنفكران را براي تبادل نظر به كاخ نخستوزيري دعوت ميكند كه جلال مهمترين و شاخصترين چهره در آن ميان است.» ميلاني مينويسد: «چند روايت از آن ديدار وجود دارد كه در همه روايتها، جلال هست و صريحترين و منتقدانهترين سخنان را هم او به زبان آورده است.»
جلال پس از اعوجاج در رفتار روشنفكران چپ از آنها فاصله گرفته بود. هر چه بود، جلال تأثير خود را در يك دوران گذاشته بود. او يك جا درباره رها كردن تحصيل در دانشگاه گفته بود: «ديدم دانشگاه مرا از نوشتن دور ميكند؛ رهايش كردم. همان يك ذره ذوق را داشت ميخشكاند.» اما همسرش سيمين درس را رها نكرد. او ماند، دكترايش را گرفت و بعد هم استاد همان دانشگاه شد. يكي از مهمترين رمانها را هم نوشت؛ «سووشون.» البته جلال با همسرش فرق داشت؛ با همه فرق داشت. هنگامي كه به سفر حج رفت و از آنجا براي آيتالله خميني نامه نوشت. آيتالله، هنوز سالها با دوران اقتدارش در ۵۷ فاصله داشت. جلال بيش از هر چيز يك «جستوجوگر» بود. در راه بودن را به ماندن در يك نقطه ولو ايستادن بر يك قله ترجيح ميداد. هميشه پرشور بود. مثل زماني كه درباره مرگ صمد بهرنگي شايعه ساخت!
سيدمحمود طالقاني اما اينگونه نبود. از همان ابتدا به همان لباس وفادار مانده بود. هيچگاه مشياش را تغيير نداد. او هم ميان روشنفكران - خصوصا روشنفكران زنداني – به شدت محبوب بود. او سالهاي زيادي را در زندان گذرانده بود. آخرين بار فقط چند هفته به پيروزي انقلاب مانده از زندان آزاد شده بود. فردي به شدت سياسي با گرايش ملي بود. به همان شدت هم بلافاصله ميان تودههاي مردم محبوب شده بود. آنچه آن دو پسر عمو را پس از سالها به هم رسانده بود، همان انقلاب برآمده از ديدگاهي بود كه يكي زود و ديگري قدري دير به آن رسيده بود. هر چند آنكه دير به آن ديدگاه رسيده بود، خيلي زودتر از انقلاب، دست از جهان كشيده بود و سهمي از انقلاب نصيب نبرده بود. اما يك چيز باز آن دو را از هم متمايز كرده بود. جايگاهي كه نزد حاكمان پيدا شده بود.