• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۹ شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5850 -
  • ۱۴۰۳ شنبه ۱۷ شهريور

نبش قلب در اعماق زمين!

اميد مافي

دست‌هايشان صنوبري زخمي بود و سيمايشان به رنگ خاك و زغال. ابرها آسمان را ترك كرده بودند كه آن دو نفر در اعماق زمين دنبال ارمغاني مي‌گشتند كه بها داشته باشد. بهاي كار و جانشان اما آنقدر ناچيز بود كه رد درد را گرفتند و با خس‌خس سينه در تونلي باريك و تاريك در جانِ‌ گر گرفته خويش مشتعل شدند. 
آنها از سوژه‌هاي ترند شده و موضوعات وايرال شده بر روي زمين هيچ خبري نداشتند. آنها با جهان سلبريتي‌ها و اينفلوئنسرها قرابتي نداشتند و با دستاني پينه بسته به اندك حقوق پايان ماه مي‌انديشند. به معاش، پاداشِ تلاش در خزان روزگار. 
پانزده ساعت كار در روز صداي هولناكي شبيه صداي تيشه را در مغزشان پراكنده بود. در آن ساعات سُكرآور پر مي‌شدند و خالي نمي‌شدند از خاموشي و فراموشي. از تعب و تب! 
آنتراكت آنها در تونل‌هاي مخوف زير زميني، لختي دست كشيدن از كار و گاز زدن به هندوانه قاچ شده‌اي بود كه سرخي زندگي را به ياد معدنچي‌هاي غرقه در ابهام و ايهام مي‌آورد. 
آنجا در ژرفاي ارضِ عريض، غم با تن‌پوش سياه خود در چشم‌هاي دو مرد آشيانه كرده بود و افسوس در قلب‌هايشان هروله مي‌كرد. با اين وجود لبخند مي‌زدند به روي دنيا كه صداي بوسه‌هاي بچه‌هايشان را از دوردست به گوششان مي‌رساند. به حيات كه رسوب كرده در آغوش ممات، براي دست‌هاي مچاله شده پاهاي چروكيده‌شان غزل مي‌خواند. غزل از ازل تا همين اطراف و اكناف. 
شير پاك خورده‌اي به حرف آمد و گفت: كار كردن در معدن به دليل خطر ريزش، وجود انواع گازهاي كشنده و خاك معلق خطرات بسياري براي سلامتي كارگران در پي دارد. درست مي‌گفت، اما خب تهيه سنگک، پنير ليقوان و انگور براي مردان خسته‌جان آنقدر سخت بود كه بي‌اعتنا به نبش قلبِ خويش به ارتعاش گرم رگه‌ها گوش سپرده و دل سپرده بودند به كار با اعمال شاقه. به تگرگي كه در سلول‌هاي خاكستري مغزشان مي‌باريد تا فكرهاي شسته شده‌اي چون خريد گل سر براي دختر و تفنگ پلاستيكي براي پسر را در درازناي خيال پنهان كنند و در گوشه پرتي از روياهايشان كنار همسرانشان چاي لب‌سوز بنوشند. 
زندگي آن بالا ادامه داشت و جماعتي روي سبيل خوشبختي ويولن مي‌زدند و با بوي عطرِ كارون پيوره بازيگوش مي‌شدند. آن پايين اما دو كارگر پيماني با آرزوهاي زخمي براي يك لقمه نان حلال، جانِ بي‌جان خود را به استهزا گرفته و استغنا در ته و توهاي وجودشان چنان ريشه دوانده بود كه روزي هزار بار خدا را شكر مي‌كردند. همان‌ها كه در هُرم گرما بادبزن را جلوي صورت يكديگر به رقص در آورده و در امتداد خستگي و دلبستگي براي تاول‌هاي روي پوست خود رجز مي‌خواندند. بي‌هيچ حيلت و قباحت! 
انسان‌زاده شدن تجسّدِ وظيفه بود
توانِ دوست داشتن و دوست داشته شدن
توانِ شنفتن
توانِ ديدن و گفتن
توانِ خنديدن به وسعت دل
و توانِ گريستن از سُويداي جان...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون