حکم چیست؟
سارا کریمی
«حکم حکم انسان است.» این جمله خلاصه فلسفه مدرن است. همان نکته کلیدی که ما را به تامل بر خود وامیدارد، مسوولیتپذیرمان میسازد و از بردگانی در خدمت مالکان ما را به شهروندانی آزاد ارتقا میدهد. پس چرا همین داوری درباره انسان است که طبیعت را تخریب میکند، جنگهای خانمانسوز به بار میآورد و بقای نوع بشر را به خطر میاندازد؟
حکم یا توانایی داوری کردن، قوه منحصر بهفرد انسان است. داوری، خودش بر توانایی استوار است که در هیچ موجود دیگری سراغ نداریم؛ توانایی خودانگیختگی! یعنی جوشیدن از درون و ساختن تصورات و تصویرهایی که گرچه جهان تجربی ما را باز می نمایاند، اما آینه تمام نمای جهان پیش رو نیست، بلکه چیزهایی بدان اضافه و از آن کم میکند. یعنی جهان را آنطور که باید میبیند نه آنطور که هست.
بایدها همان حکمهای بنیادینی هستند که مبنای اندیشیدنند. حکمهایی که ما نمی توانیم بدون آنها به اندیشه خود نظم ببخشیم و تجربههای خود را در ساختاری منطقی تعریف کنیم. مثل اینکه هر چیزی باید علتی داشته باشد یا هر چیزی قابل اندازه گیری است و از کیفیتی برخوردار است. این حکمها چنان بنیادین هستند که هیچگاه شک ما را برنمیانگیزند که چرا باید؟
ما نمیتوانیم چیزها را بدون اندازه و رویدادها را بدون علت درک کنیم. درکی که انسانی است، چرا که دیگر موجودات نیازمند این فرمها برای درک جهان نیستند و اگر فرمهای دیگری هم دارند، ما از آنها خبر نداریم. پس اندازه و علت و نظم از آن ذهن بشری است و این ذهن بشر است که اینها را به تجربههای خود از جهان اضافه میکند تا بتواند آنچه را که حس میکند، بهشکلی منطقی و قابل توضیح فهم کند. اما انسان اینها را از کجا میآورد؟ از همان توانایی خودانگیختگی! توانایی خودانگیختگی با ادراک جهان همراه می شود و برای درک قالبهایی فراهم میکند. این قالبها همان حکمهای بنیادینی هستند که بایدها را تعیین میکنند و آنچه هست را در قالب بایدها به ادراک درمیآورند.
چنین نگاهی به انسان، نگاهی مدرن است که در فلسفه روشنگری شکل گرفته و انسان را مسوول نظم ذهن خود، منظم دیدن جهان و در نتیجه مسوول نظمبخشی به جهانی میداند که حقیقتش از ما پنهان است. ذهنی که با بایدها شروع به درک میکند، ناتوان از دیدن کُنه هستها و واقعیت هستی است. بنابراین آنچه میبیند تصویری است که از هستی چیزها ساخته و در آن تصویر تصورات خودش را از آنچه باید باشد وارد کرده است.
به همین خاطر است که ما نمی توانیم بپذیریم که پدید آمدن ویروس کرونا می تواند یک تصادف ژنتیکی باشد، بدون هیچ دلیل اندیشیدنی خاصی، فقط تصادف! و این میتواند در آبله میمون یا هزاران بیماری دیگر تکرار شود. یا وقتی به تفاوت شکل دانههای برف، میوهها و برگها فکر میکنیم، این میزان از کثرت به نظرمان سهمگین میرسد و میکوشیم تا در بازنمایی آن در یک نقاشی به الگوهای تکرارشوندهای برسیم که می تواند در تصور طبیعت بازنمایی شود، آناتومی انسان در نقاشی فیگوراتیو را در نظر بگیرید که چقدر تلاش میکند تا به تصویر هیکل ایدهآل به عنوان تعین شاخصهای زیبایی برسد. از همین رو است که برای ما ترسناک است که بپذیریم عشق میتواند بیاندازه و بیدلیل باشد و تا پای جان نثار شود. این تعریف از عشق گرچه میتواند ایدهآلی اسطوره ای باشد، اما در عمل برای ما واقعی نیست چون منطقی به نظر نمیرسد و آنچه منطقی نیست را نباید باور کرد. ما فقط بایدهایمان را باور میکنیم و برمبنای همین اصل باورهایمان برایمان واقعی می شوند. درحالی که جز روایت ما از جهان، نمیتوانند ادعای واقعی بودن داشته باشند.
به همین خاطر است که عمل برمبنای باورها میتواند آنقدر به تن طبیعت شلاق بکشد و آنقدر در منابعش برمبنای بایدهای منطقی جستوجو کند که به تخریب زمین بینجامد، یا طوری زیبایی و خیر را به تصویر بکشد که حق هست بودن را از انواع گوناگون واقعیت کثیر سلب کند یا حتا دست به انکار وجود دیگری های متفاوت بزند. از همین خاستگاه است که انسان میتواند برمبنای بایدهای خود با هر آنچه برخلاف تعریفش است به جنگ برخیزد و تا نابودی کامل خود یا دشمنش این آتش را دامن بزند. حالا پرسش این است، اگر اندیشیدن ریشه در خرد دارد و دغدغه اصلی خرد همان بقا است، پس چه میشود که خرد علیه خود وارد عمل میشود و موجب اراده ای میشود که نه معطوف به بقا، بلکه منجر به تهدید زندگی است؟