نكاتي درباره تجربه شعري
مرا مسكوت و خاموش ميكند*
بختيار علي
ترجمه: آراكو محمودي
من جزو آن دسته از شاعراني نيستم كه به يكباره و به صورت كامل، شعر را درمييابند. من آرام آرام شعر را در خويش و در درونم يافتم. بسيارند آن شاعراني كه شعر را مجموعا و به مثابه گنجينهاي از قبل آماده و مهيا در يك جايي مييابند؛ اما برخي ديگر، شعر را به گونهاي ديگر كشف ميكنند، گونهاي آرامتر چون مسافري كه به قلمروي زيبا سفر ميكند و هر روز و هر لحظه مكان و جاي زيبايي را كشف ميكند.
من از نوع دوم هستم، جزو آن شاعراني كه با تّأني، شعر را كشف ميكنند، فقط پس از سفري طولاني ميتوانند دريابند شعر چيست. در اينجا حرفزدن در باب تجربه شعري، سخنگفتن از آن كنش آرام است، حرفزدن در باب تجربه امري است كه پايان قطعي ندارد. اينجا، هرگونه سخن از تجربه شعري، سخنگفتن از پيوندِ انساني است به چيزي كه هرگز در فرم و شكل نهايي نميگنجد، سخن از تجربهاي است كه تمامي ندارد و به جايي نميرسد. سخن از تجربه شعري، سخنگفتن درباره علم نيست كه انسان، اصول و قواعد آن را بياموزد. شعر چيزي نيست كه بياموزيم؛ بلكه وضعيتي ذهني است كه در آن خواهيم زيست به محض اينكه آن را ترككرديم، جز شبح زيبايي رازآلود و تعريفنشده، چيز ديگري را به ياد نخواهيم آورد. آن اندك تجربهاي كه من اندوخته و دريافتهام، اين است؛ شعر يك در دارد و هر بار ما را به اتاق ديگر ميبرد. يك آينه است و همان روح را به گونه بيشمار بازميتاباند، شعر پديدههاي متكثرِ درون ما و درون زبان را فاش ميكند، پديدهايي كه بدون شعر هيچ نيرويي نميتواند آنها را ببيند. آنچه از شعر آموختهام اين است كه در ميان آدميان، در ژرفناكي زباني كه ناگسستني از آگاهي ما است، ابعاد «ناپيداي» ژرفي وجود دارد كه حاكي از نشانه «فردانيت»است. هر يك از ما بُعد ناپيدا و تاريكي داريم، ويژه و فردي است. براين باورم كه تاريكي هركسي مختص به خود اوست و به تاريكي ديگري نميماند. آن بُعد ناپيداي من، چون بعدِ ناپيدا و نامرئي ديگري نيست.
سفر شعر، ميانجيگري آرام اما پرهولوهراس به سوي بعد ناپيداي آن سوي خويشتن است. شعر ابزار كشف آن سوي خويشتن است كه ميدانيم هست، ولي نميدانيم به چه شبيه است و چه رنگي دارد، ميدانيم هست، اما براي آنكه زبان بتواند از آن سخن براند، ميبايست از قواعد بيان معمول ومتعارف بگذرد و بيرونآيد. تجربه شعر؛ تجربه يافتن آن سايه دايمي است كه بر ضمير و باطن انسان و برزبانش فروافتاده است، ولي بسي دشوار است، انسان آن سيرو سفر دروني را بياموزد بيآنكه به سياحان و كاوندگان خلف خود توجهي نكند. درست است كه زميني كه شاعر در آن ميگذرد، به زمين ديگر شاعران شبيه نيست. هر شاعري از آنِ خود، افق و چشماندازي دارد و ميبينيد كه به افق و چشمانداز ديگر شاعران شباهت ندارد، ولي تكنيك و هنر او گذر و ديدنِ نقاط مشترك بسياري را در خود دارد. هر يك از ما قلههاي خود را فتح ميكنيم كه مختص به خود اوست؛ اما تكنيك و ابزارهاي فتح، در بيشتر مواقع بسيار شبيه هماند. من از اينكه بتوانم به بعد ناپيداي خويش دستبرم، ميبايستي بياموزم ديگران چگونه توانستهاند دست به بعد ناپيداي خود برند. پاره از تجربه شعر عبارت است از تجربه دريافتن و فهميدن تجربه ديگران. درست است كه انسان به خاطر آنكه گردباد را بفهمد، بايستي او هم در ميان آن بگذرد؛ ولي اگر درنيابد كه ديگران چگونه از خلال گردباد گذشتهاند، پي به خصايص و ويژگيهاي تجربه خويش نخواهد برد. در واقع، انسان در يك حالت ميتواند از تجربه خود سخنگويد، آن هنگام بتواند از تجريه ديگران سخن به ميان آورد.
هيچ شاعري در ابتدا، از شعر نوشتن آغاز نميكند، هميشه خواندن و مطالعه شعر متقدم بر نوشتن آن بوده است، اين واقعيت ساده، دلالت بزرگي دارد، من اينگونه ميپندارم كه آنچه انسان را واميدارد كه شعر را تجربه كند، ديگر شاعران هستند. شاعران ديگر ما را به سوي خود ميكشانند، درحالي كه درنهايت آنجا كه ما عميقا به ضمير و درون خويش رجوع ميكنيم، پايان مييابد. در آغاز، افسونِ درك درون و ضمير ديگران ما را برميانگيزد، اما درنهايت اين افسون درك درون خويش است كه ما را با خود ميبرد. شعر آن است كه من از شاعر درون ديگران استقبال كنم و در راه، راهي را بيابم كه به سوي درون خويشتنام ميرود، به سوي رازِ ويژه و درون من برميگردد. اگر انسان به استقبال نداي شاعران ديگر نرود، هرگز آن شاعر خفته درونش بيدار نميشود. در بدايت، شعر در درون و ضمير شاعر نيست، شعر هماره از برون ميآيد، انسان تا به نداي شعر ديگران پاسخ ندهد كه برون از او هستند، نميتواند، نداي شعرهاي درون خويش را اجابت كند. درست است كه شعر بعدِ ناپيداي من است؛ اما آنچه مرا وادار ميكند كه بودنِ آنسوي ناپيداي خويش را دريابم، ديگر شاعران هستند. من از شاعر درون خويش بيخبر بودم تا اينكه روزي شاعران ديگر مرا بيدار و واقف ساختند. افزون بر اين اشتراك بزرگ، همزمان ميتوان گفت كه «شاعران برادر هماند»، همديگر را به سفره شعر دعوت ميكنند، هر يك به ميان تجربه همديگر ميگذرد، هركسي از اينكه به خانه خود رسد و برود، ميبايستي از خيابان و كوچه ديگر شاعران و جلو در آنها بگذرد. علاوه بر آن دشوار است انسان تجربه خود دريابد، اگر مطئمن نباشد چيزي را ديده كه ديگران نميبينند. تجربه شما از تجربه ديگران فراتر نميرود، اما به خاطر آنكه تجربهاي منتج به تجربه ناب و يگانه شود، بايستي بازتاب و روايتگر تجربه ديگران نباشد؛ بلكه بايستي زندگي منحصر به فرد و ويژه و داستان ناياب و استثنايي خودِ انسان باشد. براي آنكه من خودم باشم ميبايست آن تكنيكها را بياموزم كه كاريكرده كه ديگران، خودشان باشند. شعر عبارت از هنر بهكاربردن تجربه ديگران است، براي شكار سايههاي خويش... پيوسته، شاعران ديگر به ما پژوهيدن و جستوجو ميآموزند؛ ولي وقتي از خانه بيرون آمديم، هر شاعري به راه خودش ميرود، اما شعر پيچيدهتر از آن است كه صرفا محصول برخورد و يگانگي شعر ديگران باشد، شاعر هم پيچيدهتر از آن است كه صرفا محصول شاعران ديگر باشد. شعر عميقا قابليتي شگفت، جهت استقلال را در خود دارد، شعر مينويسيم به خاطر اينكه مستقل باشيم، چيزي كه پيشتر نبوده است، چراكه شعر، جستوجوي آن نقطه افسانهاي است، نقطه و ثقلي كه شاعر در آن ميخواهد خودش باشد؛ بيآنكه شاعران ديگر را از دست دهد.
براي آنكه خويشتنِ خويش باشيم و مستقل؛ ميبايست تصوير دنيا را به روال و شيوه خلق كنيم كه صرفا تصوير ما باشد؛ اگرچه شاعران، تجربه روحي و معنويي كل بشر را بار ديگر در تجربه خويش ميآزمايند؛ اما همزمان و در عين حال، با سرودن هر منظومهاي، جهان را از نو ميسازند.
من از تجربه اندك خودم آموختم كه مهم نيست، انسان واقعبينانه جهان را به تصوير ميكشد يا به شكل سورئال، مستقيم مينويسد يا رمزي و سمبليك. مهم اين است كه درنهايت، دست به آفرينش جهاني بزند كه پيشتر نبوده است؛ چراكه شعر، هنر بازآفريني جهان است. همانگونه كه كار مهم شعر نه تنها بيدار كردن شاعران ضمير و درون است، بلكه بيداركردن «جهانهاي ديگر» است. شعر صرفا شكار ابعاد ناپيدا و نامرئي انسان نيست، بلكه شكار ابعاد ناپيداي جهان هم هست. من در شعر مخلوق ناپيداي ضميرم را مييابم. به جستوجويي زبانِ ناپيدا ميان كلام و جهان ناپيداي هستي هستم.
شعر عملي ويرانگر نيست كه برخي ميپندارند. شعر شكستن خودِ سرشت انسان نيست. براي آنكه يك خودِ شعري مصنوع از آن بسازيم. من معتقد نيستم كه فاصله زيادي ميان «خود شعري» و «خود واقعي» شاعر ايجاد شود تا روي خرابه آن چيز ديگر بسازيم. برعكس، شعر بزرگ كردن خود واقعي است، بخشيدن خصايصي است به خويش كه پيشتر شعر فاقد آن بوده است. شعر عبارت از بسط و تعالي و سازماندهي مجدد خويش است نه شكست و از فراموشكردنش. اينچنين درمييابم كه زبان شعر هم، شكستن زبان نيست، آنگونه كه بسط و گذر و دوباره شكلدهي مجدد آن است؛ بسياري اوقات اين فرآيند كه به عنوان «شكستن زبان شعر»در شعر كردي از آن ياد ميكنند، به شكستن خود زبان و تهيكردن از معنا و عريان كردن آن از انديشه، منجر شده است.
شكستن زبان به معناي تغيير شعر نيست به سمت «ابهام» و «معما»؛ بلكه آوردن معنايي ديگر، نگاهي ديگر و سبك وسياق شعري ديگر است. مقصود من اين است؛ سرودن شعر عبارت از ساختن پل ميان معناي نو و زبان نو است، آنهم به ياري مجموعهاي از تصاوير كه قبلا، واژهها و اشكال و معاني در آن نزيستهاند. تهيكردن زبان از معنا، به مثابه پوشالي كردن و تهيكردن زبان از شعر هم خواهد بود. شعر تلاشي است بيوقفه براي بخشيدن فضاي آزاد به زبان، تا معناي كهن خود را مكرر نكند، تا فضاهاي بسته خود را بهجا بگذارد. شعر نه گريزي است از معنا به سوي تاريكستان زبان، به سوي نقطهاي تهي از معنا. نه مكرر كردن معناهاي قديمي و كهن است، بلكه گسترش و بسط معناست به گونهاي كه ساختار قديمي زبان ديگر تابش را ندارد. شعر بازي شكستن واژهها نيست؛ بلكه بازي شكستن آن سياقها و ساختارهايي است كه واژهها را اسير و در بند كرده است. شعر بازي توليد انديشه نيست در شعر بلند يا چكامهاي بلكه تلاشي است فكري براي سكونت و سكنا در خانهاي ديگر، تصوير كردن معناست در تصويري ديگر. اگر زبان شعر را از معنا جدا كنيم ديگر نميتوان شعر را به ابزار مهم«رهايي» بدل كرد. از اينكه بتوانيم از راه شعر روياپردازي كنيم، ميبايست بتوانيم از راه شعر بينديشيم. اما شعرنوشتن، نوشتن انديشه نيست از راه شعر؛ بلكه فرآيند انديشيدن است از راه شعر. شاعر كسي است كه از راه شعر فكر ميكند و ميانديشد، نه انديشه ميكند، بعد شعر مينويسد.
ــــــــــــــــــ
انتخاب عنوان از مترجم است.
منبع: نرگسِ كشته شده، ـ پروژه مجموعه آثار نظري ـ جلد نخست، انتشارات انديشه، سليمانه، چاپ نخست، 2015.