• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۴ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5809 -
  • ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۱ تير

صبح سرد اسفند، دانه‌های برف نم‌نم شروع به باریدن کرد

قشنگ‌ترین براشینگ مو برای مشتری خوشبخت

شهین حمید

زمستان ۶۳، در هوای گرگ و میش غروب رشت، خسته از کارِ آرایشگاه به ایستگاه مینی‌بوس رسیدم. شلوغ بود. هر کس در حال و هوای خودش. خیره بودم به چراغ‌قرمز عابرپیاده‌ میدان شهرداری. چشمم به نگاه پسری افتاد که خیره بود به من. عصایش توجهم را جلب کرد. تمام‌قد بررسی‌اش کردم، یک پایش تا زانو توی گچ بود. پوست سبزه‌اش به مو و سبیلش می‌آمد. با خودم گفتم احتمالا سربازه. چرا پاش تو گچه؟

در همین فکرها بودم که مینی‌بوس آبی و سفید، با سروصدا پیدا شد. مردمی که مدت‌ها به انتظار ایستاده بودند، هجوم آوردند. با هر گرفتاری بالاخره سوار شدم. پشت سرم جوان عصا به دست آمد و روی صندلی جلوی من نشست. چهره‌اش آشنا بود؛ اما امکان نداشت کسی را ببینم و از خاطرم برود، آن‌هم چنان قیافه‌ای. مینی‌بوس با سروصدای زیاد حرکت کرد. جوان با عصا طوری جابه‌جا شد که از شیشه مینی‌بوس پشت سرش را ببیند. بی‌اعتنا به رفتارش مغازه‌ها را نگاه کردم. از توجه بیش از حدش کلافه شدم اما چیزی ته دلم مجبورم می‌کرد باز بررسی‌اش کنم؛ سبزه‌رو، چشم‌های مشکی، با سبیلی کلفت. چندان قدبلند نبود اما کوتاه هم نبود. هم‌قد خودم بود. از این‌که تمام مسیر به او فکر کردم از خودم عصبانی شدم. با اخم به بیرون پنجره خیره ماندم. ماشین به ایستگاه رسید. پیاده شدم. از صدای عصایش متوجه شدم پشت سرم می‌آید. راه را تا خانه با سرعت و عصبانیت طی کردم. با خودم قرار گذاشتم دیگر بهش فکر نکنم.

مامان توی ایوان بساط عصرانه چیده بود. عاشق برنج کته و اشپل و گردو و باقالی و نوشابه شیشه‌ای مشکی بودم. لبخند مامان و کاموای قرمز نیمه‌کاره‌ توی دستش و سفره رنگین عصرانه هوش از سرم برد. نشستم و فقط اتفاقات توی آرایشگاه را تعریف کردم.

صبح به آرایشگاه رفتم. ظهر، ناباورانه، دوباره در ایستگاه مینی‌بوس پسر را دیدم. سرخ شدم و اخم کردم و رو برگرداندم و به خیابان خیره شدم. مینی‌بوس آمد و تندی سوار شدم. با عصایش عرض خیابان را چنان طی کرد که تندی رسید و سوار شد. عجب زبلی بود، آن‌هم با آن پای شکسته. به انتهای مینی‌بوس رفتم و روی تنها صندلی خالی نشستم. خوشبختانه صندلی‌ها پر بودند و باید می‌ایستاد. از بدجنسی‌ام خوشحال بودم که خانمِ روی صندلی جلویی بلند شد تا او بنشیند. شروع کرد به احوال‌پرسی و جویای حال خودش و خانواده‌اش شد. از لرزش صدایش و هول‌شدنش دلم خنک شد؛ اما همین ‌که پرسید: «خب بگو صادق‌جان ببینم پات چی شده؟»

گوش‌هایم تیز شد: «تیر خورده.»

با دقت به حرف‌های‌شان گوش دادم. خانم پرسید: «کجا خدمت می‌کردی؟»

گفت: «مریوان.»

احساس کردم می‌شناسمش. ایستگاه نزدیک خانه پیاده شدم. به خانه که رسیدم تندی رفتم سراغ آلبوم برادرم. بله، همان صادق بود که ندیده بودمش اما می‌د‌انستم دوست برادرم محمود است. پدرهای‌مان از جوانی همدیگر را می‌شناختند و مادر‌های‌مان از خانواده‌های اربابی رشت بودند. همیشه صحبتش توی خانه‌مان می‌شد؛ اخلاق و دستپخت و شوخی‌هایش. فکرم درگیر شد که چطور خودم را معرفی کنم؟ اگر محمود یا آقاجانم باخبر می‌شدند حتما اتفاق بدی می‌افتاد.

ناهار خوردم. هرچه به ساعت رفتنم به آرایشگاه نزدیک‌تر می‌شدم، قلبم تند‌تر می‌زد. در گیرودار اضطرابم، مادرم داد زد: «محمود بیا اون دوستت که پاش تیر خورده اومده باهات کار داره.»

از پنجره اتاق خواب به بیرون نگاه کردم. خودشه! توی دلم گفتم بهترین موقع است خودم را نشانش بدهم تا متوجه شود کی هستم و فکر و خیالات دیگر نکند. زود لباس پوشیدم راهی کوچه شدم. برادرم روی کاپوت پیکان جوانان سفید که دم در پارک بود نشسته و دوست پاشکسته‌اش صادق تندتند برایش حرف می‌زد. آهسته گفتم: سلام و سریع رد شدم. با لکنت جواب داد. احساس کردم از دیدنم تعجب کرد. قدم‌هایم را بلندتر کردم تا صادق و محمود صدای ضربان قلبم را نشنوند. نمی‌دانم کی به محمود چی گفت که صدای داد و فریاد شنیدم. جرات نداشتم به عقب نگاهی بیندازم. فقط شنیدم محمود فریاد زد: «دورش رو خط می‌کشی!» از کوچه پس‌کوچه‌های ساغریسازان تا میدان شهرداری پیاده رفتم. آنقدر تند که وقتی به محل کار رسیدم نفسم به شماره افتاده بود.

غروب دلم نمی‌خواست سر ایستگاه بروم. مدام از خودم می‌پرسیدم خط می‌کشه یا نمی‌کشه؟ خط می‌کشه یا نمی‌کشه؟ خط می‌کشه یا نمی‌کشه؟ به ایستگاه که رسیدم دیدمش، با چهره‌ای درهم ولی منتظر. زیر لب گفتم پس خط نمی‌کشی نه؟

آن‌روز عصر ایستگاه خلوت بود و نسیم ملایمی می‌وزید. دیدم به طرف صندلی‌ام آمد و کنارم نشست. تعجب کردم. لبخند محوی زد و کمی جابه‌جا شد و فاصله‌اش را بیشتر کرد. می‌خواست سر صحبت را باز کند اما مشخص بود از خجالت زبانش بند آمده. ناگهان پرسید: «آقاشاپور یه دختر و چهار پسر داره. درسته؟»

من که از شنیدن اسم آقاجان زبانم بند آمده بود، تته‌پته‌کنان گفتم: «بله.»

انگار ترسم ریخته بود، بی‌محابا به سوالاتش جواب می‌دادم. یهو مینی‌بوس ایستاد. باید پیاده می‌شدیم. موقع خداحافظی دیگر اثری از ترس فهمیدن رازم توسط محمود و آقاجان نبود، فقط نگران بودم عصایش به پله‌ مینی‌بوس گیر کند.

یک‌روز صبح که از مینی‌بوس پیاده شدیم، نزدیک میدان شهرداری گفت: «می‌خوام موضوعی رو به شما بگم.»

گفتم: «بفرمایید.»

گفت: «اون‌روز اومده بودم به محمود بگم دختری رو دیدم و ازش خوشم اومده ولی چون عصا دارم نمی‌تونم دنبالش برم و نشونی‌شو پیدا کنم، اگه می‌تونی بیا نشونت بدم. یهو با دیدن شما زبونم بند اومد. محمود متوجه شد. حالا نمی‌دونم چطور براش توضیح بدم که نمی‌دونستم شما خواهرشید.»

زبانم بند آمده بود. آهسته قدم زدیم و از زیر ساعت شهرداری به هتل اردیبهشت که رسیدیم، آرام گفتم: «متوجه منظورتون شدم.»

تا جلوی در آرایشگاه آمد و موقع خداحافظی گفت: «می‌تونم از فردا جلوی ایستگاه منتظرتون باشم؟»

خنده‌ام گرفت، دوست داشتم بگویم: یک ‌ماه است می‌آیی و کنارم می‌نشینی، حالا یادت افتاده اجازه بگیری؟

از لبخندم جواب گرفت و «به امید دیدار» گفت و رفت.

گچ پایش باز شد. در دل می‌گفتم کاش تا ابد پایش توی گچ می‌ماند و هر روز با من هم‌مسیر می‌شد.

بالاخره روز موعود رسید و دوباره راهی سربازی شد. من ماندم و صندلی خالی مینی‌بوس. حتما او هم ماند و راز دلش و محمودی که حالا به او مشکوک بود و توی یک منطقه بودند.

روز‌های سخت جنگ بود، تلفن در دسترس همه نبود و من منتظر خبری از صادق و محمود. چند ماه از خدمتش باقی بود و دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. توی آرایشگاه همه متوجه شده بودند که دیگر مثل سابق موهای مشتری‌ها را سِشوآ نمی‌زنم. توی آرایشگاه مسوول براشینگ بودم و همیشه تعریف و تمجید مشتری‌ها از آن من بود. حالا برای همه جای سوال بود که لبخند همیشگی گوشه‌ لبم چرا گم شده؟ ‎توی خانه بی‌حوصلگی‌ام را به حساب فشار کار می‌گذاشتند.‎

محمود دیگر توی نامه‌هایش از شیطنت‌های صادق نمی‌نوشت و همه فکر می‌کردند شرایط جنگ و خط‌مقدم آن‌ها را سربه‌راه کرده. فقط من می‌دانستم جنگ بین محمود و صادق است. من که هر روز با امید به ایستگاه می‌رفتم، حالا دوباره سر به زیر بودم و آرام‌آرام قدم برمی‌داشتم تا آخرین نفر سوار شوم.

آن صبح سرد اسفند که دانه‌های برف نم‌نم شروع به باریدن کرد، با رسیدن مینی‌بوس انگار صدای پوتین‌های سربازی را شنیدم. همین‌ که سر برگرداندم آن موهای مشکی و سبیل و چشم مشکی را دیدم و گل از گلم شکفت. تازه رسیده و هنوز به خانه نرفته بود. برای همین به نگاهی بسنده کردیم و او راهی خانه شد و من راهی محل کار تا قشنگ‌ترین براشینگ مو را برای مشتری خوشبخت امروز انجام دهم.

با این‌که مدت زیادی از سربازی‌اش نمانده بود اما تا جایی که می‌توانست به مرخصی می‌آمد و درد پایش بهانه خوبی برای این‌ همه مرخصی گاه و بی‌گاه بود. محمود بیشتر مرخصی‌هایش را آمده بود و حالا کمتر می‌توانست بیاید. دلم برایش تنگ می‌شد اما آمدنش می‌ترساندم.

اواخر فروردین، می‌خواستم با مامانم در مورد خواستگاری صحبت کنم. با صادق قرار گذاشته بودیم قبل از پایان سربازی محمود و آمدنش با خانواده‌ها هماهنگ کنیم و رضایت‌شان را بگیریم.

صادق بین پدر مادرش نشسته بود روی مبل. آن پایش را که قبلا توی گچ بود دراز کرد. نگاهم را چرخاندم. لبخند آقاجان و مادرم را که دیدم راه افتادم طرف آن‌ها. قلبم تند می‌زد. توی گوشم پر از سر و صدا بود از اضطراب. یک‌لحظه ایستادم. حس کردم صدای کلید انداختن شنیدم. محمود اومد؟! دیدم استکان‌های کمرباریک توی سینی به‌هم می‌خورند. چرا دستم می‌لرزه! صدای توی گوشم بلند و بلند‌تر می‌شد. بعد، صدایی بلند... صدای انفجار... صدای جیغ... یک‌لحظه همه‌چی تاریک شد. صداها قطع شد. انگار توی خلأیی غوطه‌ور ماندم. بوی سوختن می‌آمد. صدای فریاد آدم‌هایی از دور.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون