شش سال از رفتن ناباورانه ايرج كريمي گذشت...
واقعا خوبان بايد در جواني بميرند ؟
احمد اميني
پس از رفتن ناگهاني و دردناك مسعود مهرابي تصميم گرفتم برخلاف روال رايج در نشريات (كه البته در مجله فيلم هم اين امر جاري است) در مورد درگذشت همكاران و دوستانم يا بچههاي سينما چيزي ننويسم. البته دوستان ديگري اين كار را ميكنند و هر وقت ما عزيزي را از دست ميدهيم كه اين روزها كم هم نيست، در موردشان مينويسند، صحبت ميكنند و خاطرات و نكات و ويژگيهاي شخص مذكور را يادآوري ميكنند. ولي با وجود اين تصميم به گمان خودم سفت و سخت، اين روزها به خاطر گذشت شش سال از رفتن ناباورانه ايرج كريمي عزيزم و به خاطر رفاقت ديرينهاي كه با او داشتم بايد چند كلمهاي دربارهاش بگويم ... .
تا آنجا كه به ياد دارم و هوشنگ گلمكاني هم حتما به خاطر دارد، شايد اولين كسي كه در مجله فيلم اسم ايرج كريمي را آورد من بودم. اوايل دهه 60 (پاييز و زمستان 63) در جُنگي به نام سينماي نوين كه به همت شهروزجوياني و در پنج شماره منتشرشد چند نوشته و ترجمه از ايرج كريمي خوانده بودم كه به خصوص نقدش بر فيلم باني ليك گمشده كه نوشتهاي متفاوت، پرمغز و خواندنياي بود در خاطرم مانده بود. آنزمان ايرج را نميشناختم اما نوشتههايش خيلي نظرم را جلب كرد. همانطور كه گفتم در همان سالهاي ابتدايي كارم به عنوان دبير بخش نقد فيلم مجله، براي بهتر و پربار شدن اين بخش و مطالبش فكر و تلاش ميكردم؛ به همين منظور به گلمكاني گفتم نقد خيلي خوبي خواندهام از شخصي به نام ايرج كريمي كه خوب است از اودعوت كنيم با ما همكاري كند. خوشبختانه هوشنگ هم كه نوشتهها و نقدش را خوانده و با نامش آشنا بود بلافاصله حرفم را تاييد كرد و گفت از طريق ناصر زراعتي پيگير پيدا كردن ايرج شده. ولي ايرج ايران نيست و قرار شده وقتي برگشت ناصر پيگيري و او را به ما وصل كند. فكر ميكنم هفت هشت روز بعد ايرج كريمي به دفتر مجله آمد. مسعود مهرابي و هوشنگ گلمكاني آن زمان در يك اتاق كار ميكردند و ميز من در تحريريه بود. مرا صدا كردند و آنجا اولين برخورد من با ايرج كريمي و آغاز همكاري ايرج با مجله تا پايان زندگي كوتاهش بود. يادم ميآيد با ايرج خيلي زود صميمي شديم، رابطه بسيار نزديكي پيدا كرديم و بعدها رفاقت عميق و ديرپايي تا حد روابط خانوادگي بينمان شكل گرفت. ايرج واقعا آدم خاصي بود و خلق و خوي خاصي هم داشت كه اگر كسي خوب او و روحيهاش را نميشناخت شايد برخي رفتارهايش ميتوانست توليد سوءتفاهم يا رنجش كند.
از آنجايي كه آن زمان هر دو دوران تجرد چندساله و تحميلياي را پشت سر ميگذاشتيم روابطمان نزديك و نزديكتر شد و از آنجايي كه من تنها زندگي ميكردم ايرج زياد پيشم ميآمد و چون نقاط مشترك زيادي با هم داشتيم طبيعتا حرفهاي زيادي براي گفتن داشتيم، خصوصا درباره سينما. ايرج براي من گفته بود كه فارغالتحصيل مهندسي مكانيك از دانشكده اميركبيراست و طبيعتا چنين آدم درسخواندهاي در چنين دانشگاه معتبري حتما از سطح هوش و سواد بالايي برخوردار است، اما تا جايي كه من خبر دارم يك روز هم در آن رشته كار نكرد و از مدركش استفاده حرفهاي و مادي نبرد.
ايرج به من ميگفت: «از آنجايي كه مادرم دوست داشت يكي از پسرانش مهندس شود آن رشته را خواندم و روزي هم كه مدركم را گرفتم بردم به مادرم تحويل دادم و گفتم بيا مادر اين مدرك مهندسي من و حالا ميروم دنبال آنچه دوست دارم» ... و ايرج رفت دنبال عشقش يعني سينما. اما نكته اصلي اين است كه ايرج فقط مهندس نبود، منتقد يا نويسنده و شاعر و فيلمساز هم نبود، ايرج يك روشنفكر به معناي واقعياش بود. نوشتههايش، كتابها، داستانها، شعرها، ترجمههايش از كتابها و متون سينمايي و البته فيلمهايي كه ساخت همه نشاندهنده اين است كه ايرج يك روشنفكر با سواد و عميق و بدون ادا و اطوارهاي رايج بود.من به ياد نميآورم ايرج براي درآمد زياد تلاش خاصي كرده باشد، هميشه به همانقدر منابع مالي بسنده ميكرد كه زندگي و امورات روزانه بسيار سادهاش را بگذراند. نه دنبال ماشين آنچناني بود و نه به فكر پسانداز يا وسايل پرزرق و برق زندگي ...اگر هم براي پول درآوردن كاري ميكرد براي اين بود كه بتواند فيلم يا كتابهاي مورد علاقهاش را تهيه كند. و كتاب و كتاب و كتاب... ايرج به شكل حيرتآوري در اين عمر نه چندان طولانياش كتاب خوانده بود. هميشه بهش ميگفتم ايرج من فقط از يك جنبه به تو حسادت ميكنم و آن اينكه تو كي فرصت كردهاي اين همه كتاب بخواني؟ مگر تو چند سالت است؟ و حافظه عجيبي هم داشت در مورد متوني كهخوانده بود. مثلا اگر مدتها پيش حتي در دوران خيلي جواني كتابي را خوانده بود جملات و مفاهيم آن كتاب را به شكلي روشن و شفاف در ذهن داشت. همانطور كه گفتم و باز تاكيد ميكنم ايرج يك روشنفكر واقعي با تمام ويژگيهاي عميق و اصيلش بود با بياعتنايي خاصي به اسباب و لوازم و اين زندگي مرسوم كه همه دنبال و گرفتارش هستيم.
اين اواخر يك ماشين كوچك امويام خريده بود (من خودم هيچوقت اين ماشينهاي كوچك را دوست نداشتم) و بسيار با اين ماشين خوشحال بود و از داشتنش لذت ميبرد... و فقط سالها پس از فروش خانه پدرياش او توانست صاحبخانه شود. ولي ايرج به خوشپوشي و لباس خوب داشتن اهميت ميداد. البته بگويم رفاقت ما بعضي وقتها با نوساناتي هم همراه بود. ايرج ممكن بود با رفتار كوچك و نهچندان مهمي دلگير شود و قهركند كه البته پس از مدت كوتاهي به كساني كه دوستشان داشت بر ميگشت و خودش آشتي ميكرد.
واقعا ميگويم آن دوران رفاقت من و ايرج به من كه خيلي خوش گذشت اميدوارم براي ايرج عزيز هم خوب بوده باشد.
هر موقع ياد ايرج ميافتم كه اين هرموقعها زياد و متوالي هم هست (در ورودي خانهمان عكسي از ايرج روي آينه همواره مقابل ديد و نظرمان هست، همان عكسي كه دستهايش را در جيب شلوار جينش دارد و از ته دل ميخندد و زيرش نوشته شده از كنار ما گذشتي ... 1394-1332)، تنها چيزي كه مرا آزار ميدهد ايناست كه چرا ما بايد ايرج را اينقدر زود از دست بدهيم و بعد با خودم ميگويم شايد به خاطر اينكه خوبان در جواني ميميرند (همان جمله قديمي پرمعنا). ايرج هم آنقدر خوب و خاص بود كه شايد بيشتر از اين نميتوانست در اين دنياي خاكي دوام بياورد...