ميايستد رو به پهنه پارك ملي بوجاق و چشم ميگرداند سمت راسترود
اگر ماهيها بسوزند
گلزار اسلامزاده
تاجخانم زنبيل بر سر، از درِ چوبي خانه كه پا بيرون ميگذارد دلش ميخواهد از صيد كه برميگردند بتواند يك دل سير بخوابد. سرِ شب است و نورِ ماه و يخبندان. نوك گلدسته مسجد ابوالفضل برقي طلايي ميزند. فانوسهايي روي تكوتوك قبرهاي حياط مسجد نشستهاند. دو سگ پوزه در گردنِ هم تكيهشان را دادهاند به ديواري. صداي آب چالههاي يخزده زير چكمههاي تاج گم ميشود. در صداي پاي كوچكآقا كه گوني به دوش، از جلو ميرود. تاج پا سُست ميكند و سر سمت حياط مسجد ميگيرد و زير لب فاتحه ميخواند. كوچكآقا به پشت سر نگاه ميكند: «روزي چند بار ميآيي و ميروي و فاتحه ميخواني بس نيست كه اين وقت شب مردهها را زابهراه ميكني؟ بپا سُر نخوري.» كوچكآقا دو چوب بلند و سرتيز را عصا كرده، يك در ميان زمين ميگذارد و جوري به خودش پيچ و تاب ميدهد تا قدم بعدي را برداردكه انگار هيچ غضروفي بين ساق و رانش نيست. تاج نزديك ميشود و شانه به شانهاش ميرود.
كوچكآقا سكوت كرده و هنوهنكنان خودش را ميكشد جلو. تاج انگار بخواهد دلش را نرم كند، ميگويد: «گيرم دو تا ماهي كمتر. بعدِ يخبندان ميرويم جايي كه تو بگويي. اصلا ميرويم دهنه، ميرويم وسط دريا.» به لبهاي بسته شوهر كه نگاه ميكند ميفهمد امشب از آن شبهايي است كه مرغش يك پا دارد، حتما حبّي كه بعد از شام با چايي بالا انداخته تا گرمش كند، هنوز كاري نشده. ميگويد: «البت تو از صيد بيشتر سرت ميشود.» خيال ميكند اين را نگويد، هم رفتن را كوفتش ميكند هم برگشتن را. وقتي هم به خانه برسند، اگر بخواهد يك چرت بخوابد، چيزي را بهانه ميكند و آنقدر غُر ميزند كه چرت را زهرمارش كند. اما اگر سرِ كيف باشد، ماهي را كه فروخت، ميرود نانوايي حاجصمد بربري داغ ميگيرد و چاي دم ميكند و براي صبحانه صدايش ميزند. سرما از زير روسري پنبهاي و پيشانيبند كاموايي تو ميرود. لرز ميافتد به جانش. زنبيل را پايين ميگذارد و كلاه بادگير را روي روسري ميدهد.
ديگر كسي حاضر نبود كوچكآقا را يار بگيرد براي صيد. نشسته بود كنار بخاري هيزمي روي تشكچه پوست گوسفند به ماتم. درِ بخاري را باز كرد و سيگارش را با زغال كنده نيمسوز گيراند. زانوها را ماليد: «تف به اين شانس بيپير. دلم ميخواهد جاي كنده درخت، كنده زانوهام را بيندازم تو آتش؛ بلكه گرهِ راهرفتنش باز بشود. اگر اينجوري نبود مرا هم يار ميگرفتن، نميمانديم بيروزي.» آنقدر سيگار به سيگار دود كرد كه تاج گفت: «اصلا خودم با تو ميآيم. شنا كه بلدم. تور انداختن را هم تو يادم بده.» بعد كوچكآقا خنديد و سيگارش را روي لبه بخاري خاموش كرد: «تو فقط پارو زدن ياد بگيري تمامه.»
راه درازي را ميآيند تا به كناره كند ميرسند. تاج اشاره به حاشيه رود ميكند: «ببين چند تا لوتكا اين پايين بند شدند. حالا چي ميشد يكي هم مال ما بود؟ از همينجا ميرفتيم كمي بالاتر تا خدا روزي بده. اين برف آبشدني نيست، نميشود قدم از قدم برداشت.» و رو برگرداند سمت راهِ موازي رودخانه، روي برفهايي كه صيادان ديگر پامال كردند. كوچكآقا گفت: «با زن بري صيادي همينه. اينجا پر و پاي بچههاي اژدهاي مردم بازه. بند لوتكا را باز ميكنند ميفرستندش توي آب و گم و گور ميشود.»
تاج گفت: «الان يكي بشنوه ميگه خودشان بچه ندارند چشم ديدن بچه ديگران را هم ندارند.» بعد فكري اين شد كه اگر بچهاي را بزرگ ميكردند الان عصاي دستشان ميشد. خيال كرد چقدر كهنهست حرفي كه باز آمد نوك زبانش تا بگويد: «كاش وقتي خواهرت ميخواست اسد را بدهد به ما قبول ميكردي. خودش هشت تاي ديگر داشت. الان ببين چه شاهجواني شده.» اگر ميگفت، مثل هر بار كوچك آقا ميگفت: «خدا خودش نميدانست به كي بچه بده به كي نده؟» و سيگاري آتش ميزد.
تاج كمي كه ميرود، ميايستد رو به پهنه پارك ملي بوجاقِ كياشهر. چشم ميگرداند سمت راست رود: «پارسال اسفند مردم اين درختها را كاشتند، گفتند جنگل كاج.»
كوچكآقا اشاره به دوردستي ميكند كه توي نور ماه سايه عظيمي دارد: «جنگل يعني اين. توسكا، انار، كونوس. جنگلِ كاج به عمر ما كه قد نميده. اگر بماند هم، ميماند براي بچههاي مردم.»
تاج خيال كرد اگر پسر داشت، بيست، سي سال بعد كه اينجا ميشود جنگل كاج، با عروس و نوهها ميآمد سيزدهبدر را همينجا سر كنند. زير سايه درخت حصير پهن ميكردند. آن وقت ماهي شكمپُر ميآورد ميخوردند. گمان كرد كوچكآقا تا آن وقت ميميرد با اين دردي كه به جانش دارد ولي خودش فقط پيرتر ميشود.
از صيد كه ميخواهند برگردند، كوچكآقا ميگويد: «بگذار ببينيم چي داريم.» گوني را مياندازد كنار پاهاي تاج. «ماهيها را بريز اينجا.» ماهيسفيدها را يكييكي ميشمارد و ميريزد توي زنبيل. بعد يك زردپرِ درشت و يكي ريز، بعد كپور درشتي را برميدارد توي دست مظنه ميكند و لبخند ميزند: «اين را فردا كپَرسر درست بكن. صبح گردو ميخرم.» تاج اخم در هم ميبرد. ميخواهد بگويد: «نميكني بگويي زن، يكروز صبح بگير بخواب.» جاي آن ميگويد: «حالا بريم خانه.»
برگشتني ته چكمه تاج سُر ميخورد روي برفهاي يخزده و ميافتد روي كپل. زنبيل ماهي از سرش پرت ميشود روي برف و ميپاشد توي دل شب. كوچكآقا كه از پشت تاج ميآيد، ميايستد. يكي يكي ماهيها را برميدارد و درون زنبيل ميگذارد: «مواظب نيستي. اين دور و بر شغال و سگ فراوانه. رحم نميكنندها.» تاج كف دست را كه چند لحظهاي داده بود زير بغل تا گرم شوند، ميگذارد روي برف. ميخواهد مشت را تكيهگاه بلندشدن كند. خمِ انگشتها، به دنبال گوديهاي كوچك جاپاي صيادها، مينشيند روي پِهنِ اسب كه قبلِ برف خودش را خالي كرده بود آنجا. بعد جوري كه مطمئن نباشد بگويد يا نه، ميگويد: «اين ماهيها خيلي سنگينه.» نفس عميقي ميكشد و رطوبتِ يخزده مينشيند توي ريهها و سنگينشان ميكند. مُفش را ميكشد بالا و ميگويد: «تو مردي، آنوقت بارِ تو تور باشه بارِ من ماهي.» كوچكآقا تف انداخت زمين: «آخر بيانصاف اگر پاهام اين نبود كه نميآوردمت صيد.» كوچكآقا چشم به آسمان هنوز زير لب غُر ميزند.
پِهِن را ميمالد به برف و بلند ميشود. به صرافت افتاد حالا كه مردش از تاريكي شب ميترسد، كاش ميشد تندتند جلو برود و كمي تنهايش بگذارد. اما خودش هم توان تندتر رفتن ندارد. كوچكآقا چوبه دستي را ميدهد زير زنبيل و زور ميزند. تاج اينبار زنبيل را به دوش ميكشد. چكههاي لزجِ زير زنبيل يخ بسته و سر انگشتهاي تاج وير گرماي بخاري هيزمي را دارد. شده بود كه توي رودخانه برفي رخت بشويد. فقط بايد چند دقيقهاي درد يخزدگي را تاب ميآورد؛ آنوقت زير پوست خون ميكشيد و گرما ميدويد زيرش. تاجها ميكند توي دستهايي كه داشت همه سرما را ميكشيد توي رگها. صداي ترق تروق شكستنِ برفهاي يخزده، گوشهاي تنها شغالي را كه شب ديده بودند، سيخ ميكند. فكر كرد اگر چندتايي بودند، چه ميشد؟ دلش ميخواست چند تايي بودند؛ بلكه دورهشان ميكردند و كوچكآقا از ترس جانش ماهيها را برايشان ميريخت. آن وقت ميشد كه سبك راه برود. از اينكه ناشكر شده ترسيد خدا بيشتر از اينها سرش بياورد.
وقت كار كردن توي خانه، صداي بلندگوي مسجد را خوب گوش ميداد. اگر هم بيكار بود مراسم هر كسي كه بود مينشست پاي موعظه. با روضهخوان گريه ميكرد، نه براي نداري و بيكسي، براي ترس از عاقبت و پيري. اگر كسي يكباره ميمرد، ميگفت: «چه مرگ راحتي.»
از ناشكرياي كه توي سرش ميچرخد، خجالت ميكشد. موعظهها يادش ميآيد. حالا كه خدا روزيشان را از دريا ميگذارد روي سفرهشان نبايد ناشكر شود. ميترسد خدا قهرش بگيرد. تند تند ميگويد: «استغفرالله ربي و اتوب اليه... استغفرالله... استغفرالله...» حتم ميكند شغالها در اين سرما، بين علفهاي خشك لاي بوتههاي تمشك پناه گرفتهاند. شايد هم دنبال غازها و قوهاي مهاجرِ سيبرياند يا خودكايي.
نُك چكمهها را توي پاچالهها ميچپاند و آرام پاشنه را ميگذارد پايين كه مبادا بلغزد. دندانهايش از سرما مثل لرزش پنجره، وقتي ماشين سنگيني از كنار خانه رد ميشود، به هم ميخورند. گرسنگي هم امانش را بريده. فكري اين است: پاهايش كه برسد خانه، ماهيها را روي سفرهاي توي اتاق بيبخاري بگذارد تا تازه بمانند. بعد برود توي اتاق گرم و كنارِ كنده توتي كه توي بخاري انداخته بودند تا موقع برگشت اتاق را گرم نگه دارد، چند تكه هيزم بگذارد، آنوقت آتش كه گر گرفت، با يكلا پيرهن، پشت به بخاري بدهند تا داغي تندِ آتش به تنشان بنشيند و بروند زير لحاف پنبهاي. از فكر اينها خميازه ميكشد. حالا اما صداي موج دريا در سكوت شب شده مثل خُروپُف كوچكآقا. تاج تصميم دارد به خانه كه رسيد بخوابد تا لِنگ ظهر. احساس ميكند بين رانهاش هم از سرما بيحس شده و كليههاش انگار شدهاند دو قلوه يخ. ميايستد. عضلاتي را كه تلاش كرده بود تا رسيدن به مستراحي منقبض نگه دارد، شل ميكند. براي يك لحظه گرمايي خوشايند بين رانهايش ميسُرد. گرماي لحظهاي، كمكم انگار دارد تبديل به سرماي بيشتر از اولش ميشود. خيسي و سرما بدتر آزارش ميدهد. سرما ديگر نفسش را بند آورده. روسري سرد را ميگيرد جلوي بيني. تندتند نفس ميكشد تا هواي زير روسري گرم شود. كوچكآقا هن و هني ميكند. عرق بيوقت نشسته روي پيشاني پُرچينش، بسكه زور زد تا پاهايش را بكشد.
تاج كلافه زنبيل را زمين ميگذارد: «ديگر نميتانم راه بيايم، آتش روشن بكن.»
كوچكآقا گفت: «كبريت دارم ولي در اين برف هيمه از كجا بيارم؟»
تاج چند متري به رودخانه، نزديكتر ميشود. آب را نگاه ميكند. بعد آرام تهِ چكمه را ميدهد به شيبي كه صيادان راه كردهاند براي رفتن نزديك لوتكاها. پايين ميرود. تكههاي شكسته يك لوتكا را ميبيند. خم كه ميشود خيال ميكند چيزي سنگين چسبيده روي گردنش به جاي سر. اولين تخته را پرت ميكند بالا و سرش به دوران ميافتد. تكيه يك شانه را ميدهد به ديواره گِلي رود. نفسِ طعمدار خاك را ميبلعد. خيال ميكند مغزش ورم كرده و جاش توي جمجمه تنگ شده. با همان حال، تختهپارهها را يكييكي پرت ميكند روي خشكي. بعد آرام پارو به دست از سربالايي ميكشد جاي اولش. بلند خطاب ميكند به كوچكآقا: «اينهم هيزم!» بعد همه زور دستهاي بيرمق و يخزده را ميريزد توي دسته پارو و دايرهاي كوچك از زمين را پاك ميكند. پارو را پرت ميكند: «اين هم يكگُله جا براي آتش.»
كوچكآقا ميگويد: «اينها باران خوردند، سخت آتش ميگيرند زن.»
تاج خيال ميكند شده عين ماهيحلبيهايي كه ايستادهاند سر شيرواني بالاي خانههاي محله به نشانه اينكه اينجا خانه صيادي است. تختهشكستهها را ضربدري ميريزد روي دايره. گوني تور را ميكشد تا آنجا و مينشيند رويش. كوچكآقا كبريت را ميدهد دستش. تاج ميگويد: «اينجوري روشن نميشود كه! برو درون لوتكاي مردم را ببين شايد چند چكه نفت پيدا بكني.» و فكري ميشود اگر منتظر بماند همينجا نفله ميشود. راه ميافتد دنبالش: «تو بالاي رود را برو من پايين.» يادش ميآيد قايق موتوري روكششدهاي را همين حوالي ديده. با ديدن قايق اميدي به دلش ميافتد. چادر قايق را كناري ميزند. با ديدن چهار ليتري لبخند لبِ يخزدهاش را باز ميكند.
پرِ كمر چادر را به دندان ميگيرد و جر ميدهد. ميگذارد زير چوب. چهار ليتري امانت است، نبايد حرام كند، چند چكه كافي است تا پارچه آتش بگيرد. ميريزد و كبريت ميكشد، چوبها گر ميگيرند. هيزمها با فسفسِ خيسي صدا ميدهند. حال ندارد برود و كوچكآقا را صدا كند. آتشِ پارچه به انتها ميرسد. هيزمها آتشي شده، اما كم. چند چكه ديگر ميريزد. فكر ميكند گرم ميشوم و چهار ليتري را سر جايش ميگذارم و ميرويم خانه. گره كمر چادر را باز ميكند تا گرماي آتش شكم را داغ كند؛ بعد كمر چادر را روي آن ببندد تا گرماي زيرش تا محله همراه او بماند. دستش را بالاي آتش ميدهد. تختهها دارند ميسوزند و گرما پرپر ميشود روي صورت و سينه و پاهايش. پشتش هنوز سرد است، ميچرخد تا گرم شود. دستها را زير بغل ميدهد تا زود سرد نشوند. حالا گرما را توي كمرش هم حس ميكند. چرتش ميگيرد. كمر چادرش گر ميگيرد و از پشتش بالا ميرود. تاج به زنبيل ماهيها نگاه ميكند و انگار هذيان ميگويد: «شكرِخدا دورند، نميسوزند.»