علي دهباشي و چه دير!
آلبرت كوچويي
دوريس لسينگ، نويسنده پرآوازه انگليس، زاده كرمانشاه بود. البته به هنگامي كه خانواده پدري در ماموريت در ايران بود. هفت سال هم آنجا بودكه بعد با خانواده، به تقريب جهان را گشت. اگرچه دوست دارم او را بچه كرمانشاه بخوانم، اما او هرگز از زادگاهش ننوشت و بهانه غريب او اين بود كه خيلي كوچك بودم، خاطرههاي محو از آنجا دارم. آنچه او يك بار درباره رمان گفت به دلم نشست. چيزي شبيه به اين گفت كه هر كسي، در جهان رماني در خود پنهان دارد. رمان خودش. زندگياش و توصيه ميكرد كه رمانتان را بنويسيد. زندگيتان را بنويسيد. بنا به اين گفته چه حيف! چه رمانهايي كه نوشته نشد.
چه رمانهايي كه به باد رفت، گاه تصور ميكنم آنچه در مثل بر پدرم رفت اگر مينوشت - البته پراكنده نوشت و بر همان كاغذ ماند- به راستي اگر مينوشت از آنچه بر او رفته است، چيزي كمتر از حادثههاي صد سال تنهايي ماركز نميشد. جنگهاي جهاني، يورش انگليس و آلمان و شوروي به ايران، جنگهاي قومي، كوچ و فرار پاي پياده تا به عراق، بازگشت به ميهن، ماندن در كردستان، معلمي و مباشري زمينها، در كردستان و در همدان. حصبه، سل، وبا و به تاراج بردن عزيزانشان با آنها، با آن بيماريها. گشت در روستاهاي سراب، قروه، زرين جو در كردستان، سريش آباد در همدان و معلمي و مباشري و دهها حادثهاي كه بر او رفت. دوريس لسينگ درست ميگفت: هر كسي رمان خود را دارد.
دوريس لسينگ خود، دهها رمان را در درون داشت. حادثههايي كه بر او رفته است، از آفريقا، آسيا، تا به انگليس كه در آنجا آرامي گرفت. اما بهانه اين نوشته، نه رمان هر آدمي كه گفته ديگري از او است. هنگامي كه دوريس لسينگ، جايزه نوبل براي ادبيات را برد، داشت از خريد روزانهاش از بازار ميآمد. با سبدهايي در دست. ديد جلوي خانهاش، غوغايي است. پر از عكاسان و خبرنگاران. آمد روي پلههاي خانهاش در كنار سبدهاي خريدش نشست و به حيرت پرسيد چه خبر است؟ به او كه در سالهاي هشتاد زندگي بود، گفتند شما برنده جايزه نوبل شدهايد. چه احساسي داريد؟ كمي مكث كرد و بعد با حسرت گفت: چه دير!
حالا اين روزها كه در فضاي مجازي گشتي ميزنم، ميبينم براي آدمهاي از دست رفته، چه غوغايي كه به پا نميشود. به ويژه، براي جماعت هنري و ورزشي كه تندباد كرونا، امانشان نداد. از آنجا كه مدتي ناشر و سردبير يك- دو هفتهنامه ورزشي بودم، با اين چهرهها آشنا بودم. با علي انصاريان و مهرداد ميناوند هم. آنها كه چالاك و قبراق، چون آهوان تيزپا، مستطيل سبز را درمينورديدند. شاديهايشان و البته غمهايشان هم در پنهان و از جماعت هنري و سينمايي، به ويژه، چه دردانههايي كه رفتند. گاه فكر ميكنم، اين خيل شيفتگان كه در سوگ نشستهاند و به كسي امان نميدهند، اينها كه زنده بودند. در مدح و ستايششان، اينقدر براي سر صف ايستادن به هم امان ميدادند؟ اكنون آمدهاند به گفته دوريس لسينگ، چه دير! حالا علي دهباشي در بستر كرونا است اگر اين خيل ستايشگران، نه همه، اندكي از آنها «بخارا»يش را ميخريدند. اين دهباشي ميشد كه به تنهايي در دنياي روزنامهنگاري كاري ميكند كارستان و فاخر و چنين در انزوا بود؟
درست است خانم دوريس لسينگ: چه دير....