زيادي
شرمين نادري
روي صفحه مجازي مينويسم راه برو، منظور بدي ندارم، دوست دارم اين قصه خوب دوره كردن كوچههاي شهر را تقسيم كنم بين آدمهايي كه انگار با نخ و سوزن به صندليشان دوخته شدهاند.
بعد اما يكي برام پيغامي ميفرستد، ميگويد من با تو فرق دارم، درست وقتي كه دارم فاصله خانه را تا ميدان ونك از كوچه پس كوچهترين راهي كه بلدم، ميانبر ميزنم. جايي ميايستم درست زير يك پيچك بزرگ سبز كه كنار يكي از ساختمانهاي مربوط به پزشك قانوني از خانهاي بالا رفته. دوربينم را در ميآورم كه عكس بگيرم و قصهاي بسازم از مردههايي كه از زير پيچك رد ميشوند كه ميبينم يك پيغام خصوصي آمده، بازش ميكنم و ميخوانم كه من با تو فرق دارم و براي راه رفتن پايي ندارم. همان جا زير پيچك ماتم ميبرد، يعني خشكم ميزند، روحي ميگذرد از تنم و گيج ميشوم، برميگردم و به زني نگاه ميكنم كه با پروندهاي كاغذي توي دست هنهنكنان از پلههاي ساختمان كناري بالا ميرود، شكايتي دارد لابد، چيزي ميخواهد، كاري دارد، هر چه هست مجبور شده از خانه بيرون بيايد، مطمئنم. سنگين و خسته و عرق كرده است و لنگ ميزند و نفسش به شماره ميافتد و دست آخر يكجوري نگاهم ميكند كه ميتوانم تا ته روحش را از همين جا كه ايستادهام، ببينم. نميدانم وقتي كه ماهها با عصا راه ميرفتم، كسي من را ديده بود يا نه؛ وقتي دكترها ميگفتند كه تومور استخواني فقط چند ميل از استخوان زانويم را برايم باقي گذاشته كه بايد مثل گنج حفظش كنم. يادم هست وقتي از خيابان رد ميشدم ماشينها ميايستادند و نگاهم ميكردند، لابد شبيه يك دختر معمولي بودم كه تصادفي كرده و مجبور است با عصا سركند، يك بار اما مردي سرش را از پنجره بيرون آورده بود و به من گفته بود: «چلفتي چي شدي پات شكست؟» من خنديده بودم به مرد و گفته بودم نه تومور داشتم، اين را با بدجنسي گفته بودم، چون ميدانستم عذاب وجدان شوخي بيمزهاش يقهاش را ميگيرد، اما وقتي كه گفته بودم دل خودم هم انگار شكسته بود. حالا هم دل خودم يك جوري است، در كوچه پس كوچههاي غرب ميدان ونك در حالي كه تندتند از زير پل كردستان رد ميشوم و ميدوم به سمت ونك و توي دلم باز ميگويم راه برو راه برو. راه رفتنم قسمتي از مناسك روزانه است، چيزي مثل تشكر از استخواني كه حفظ شد و توموري كه برنگشت و خوشخيم از كار درآمد، چيزي مثل تشكر از زنده بودن، قربانصدقه زندگي رفتن و خنديدن به اين وقت كوتاه مان براي ديدن اين دنيا. براي آن غريبه مينويسم منظوري ندارم اگه ميگويم راه برو، ميدانم كه گاهي فقط ميشود توي دلت راه بروي، حتي اگر ميخ زمين شدي، اين را توي استوري بعدي هم مينويسم و ميگويم با ذهنت راه برو.